eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ منزل ما نزدیک خانه آقا ابراهیم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر روز بــا بچه ها داخــل کوچه والیبال بازی می کردیم. بعد هم روی پشــت بام !مشغول کفتر بازی بودم آن زمان حدود ۱۷۰ کبوتر داشــتم. موقع اذان که می شــد برادرم به مسجد .می رفت. اما من اهل مسجد نبودم عصر بود و مشغول والیبال بودیم. ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و با عصای زیر بغل بازی ما را نگاه می کرد. در حین بازی توپ به ســمت آقا .ابراهیم رفت من رفتم که توپ را بیاورم. ابراهیم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را !روی انگشت شصت به زیبائی چرخاند وگفت: بفرمائید آقا جواد از اینکه اســم مرا می دانست خیلی تعجب کردم. تا آخر بازی نیم نگاهی به !آقا ابراهیم داشتم. همه اش در این فکر بودم که اسم مرا از کجا می داند ،چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم جلوآمد و گفت: رفقا ما رو بازی می دید؟ گفتیم: اختیار دارید، مگه والیبال هم بازی می کنید!؟ ،گفت: خُب اگه بلد نباشــیم از شــما یاد می گیریم. عصا راکنار گذاشــت .درحالی که لنگ لنگان راه می رفت شروع به بازی کرد !تا آن زمان ندیده بودم کسی اینقدر قشنگ بازی کند .او هنوز مجروح بود. مجبور بود یکجا بایستد. اما خیلی خوب ضربه می زد .خیلی خوب هم توپ ها را جمع می کرد شــب به برادرم گفتم: این آقا ابراهیم رو می شناســی؟ عجب والیبالی بازی !می کنه برادرم خندید و گفت: هنوز او را نشناختی! ابراهیم قهرمان والیبال دبیرستان ها !بوده. تازه قهرمان کشتی هم بوده !با تعجب گفتم: جدی می گی؟! پس چرا هیچی نگفت !برادرم جواب داد: نمی دونم، فقط بدون که آدم خیلی بزرگیه چند روز بعد دوباره مشــغول بــازی بودیم.آقا ابراهیم آمــد. هر دو طرف دوست داشتند با تیم آن ها باشد. بعد هم مشغول بازی شدیم. چقدر زیبا بازی .می کرد آخر بازی بود. از مسجد صدای اذان ظهر آمد. ابراهیم توپ را نگه داشت و !بعد گفت: بچه ها می آیید برویم مسجد؟ .گفتیم: باشه، بعد با هم رفتیم نماز جماعت چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهیم شدیم. به خاطر او می رفتیم مسجد. یکبار هم ناهار ما را دعوت کرد و کلی با هم صحبت کردیم. بعد از .آن هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم .اگر یک روز او را نمی دیدم دلم برایش تنگ می شد. واقعاً ناراحت می شدم یک بار با هم رفتیم ورزش باســتانی. خلاصه حسابی عاشق اخاق و رفتارش .شده بودم. او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد کشاند اواخر مجروحیت ابراهیم بود. می خواســت برگردد جبهه، یک شب توی کوچه نشســته بودیم، برای من از بچه های ســیزده، چهارده ساله در عملیات .فتح المبین می گفت همینطور صحبت می کرد تا اینکه با یک جمله حرفش را زد: آن ها با اینکه ســن و هیکلشــان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماســه هائی .آفریدند !!تو هم اینجا نشسته ای و چشمت به آسمانه که کفترهات چه می کنند .فردای آن روز همه کبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم از آن ماجرا ســال ها گذشــت. حالا که کارشناس مســائل آموزشی هستم .می فهمم که ابراهیم چقدر دقیق و صحیح کار تربیتی خودش را انجام می داد او چــه زیبا امر به معروف و نهی از منکرمی کــرد. ابراهیم آنقدر زیبا عمل می کرد کــه الگوئی برای مدعیان امر تربیت بــود. آن هم در زمانی که هیچ .حرفی از روش های تربیتی نبود ٭٭٭ نیمه شــعبان بود. با ابراهیم وارد کوچه شدیم چراغانی کوچه خیلی خوب بود. بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند. وقتی به آن ها نزدیک شدیم !همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و… بودند ابراهیم با دیدن آن وضعیت خیلی عصبانی شــد. اما چیزی نگفت. من جلو :آمدم و آقا ابراهیم را معرفی کردم و گفتم ایشان از دوستان بنده و قهرمان والیبال و کشتی هستند. بچه ها هم با ابراهیم .سام و احوالپرسی کردند بعد طوری که کسی متوجه نشود، ابراهیم به من پول داد و گفت: برو ده تا .بستنی بگیر و سریع بیا آن شــب ابراهیــم با تعدادی بســتنی و حرف زدن و گفتــن و خندیدن، با .بچه های محل ما رفیق شد درآخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت. وقتی از کوچه خارج می شدیم !تمام کارت ها پاره شده و در جوب ریخته شده بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat