#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتهفتادهفتم
﷽
همراه ابراهیم بودم. با موتور از مسیری تقریباً دور به سمت خانه بر می گشتیم
پیرمردی به همراه خانواده اش کنار خیابان ایســتاده بود. جلوی ما دست تکان
.داد و من ایستادم
آدرس جائی را پرســید. بعد از شنیدن جواب، شــروع کرد از مشکاتش
.گفت
به قیافه اش نمی آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم هم پیاده شد و جیب های
.شلوارش را گشت ولی چیزی نداشت
به من گفت: امیر، چیزی همرات داری؟! من هم جیب هایم را گشــتم. ولی
.به طور اتفاقی هیچ پولی همراهم نبود
.ابراهیم گفت: تو رو خدا باز هم ببین. من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود
از آن پیرمــرد عذرخواهی کردیم و به راهمــان ادامه دادیم. بین راه از آینه
!موتور، ابراهیم را می دیدم. اشک می ریخت
هوا ســرد نبود که به این خاطر آب از چشــمانش جاری شود، برای همین
!آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داری گریه می کنی؟
صورتــش را پاک کرد. گفت: ما نتوانســتیم به یک انســان که محتاج بود
.کمک کنیم. گفتم: خُب پول نداشتیم، این که گناه نداره
.گفت: می دانم، ولی دلم خیلی برایش سوخت. توفیق نداشتیم کمکش کنیم
کمی مکث کردم و چیزی نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خیلی به صفای
.درون و حال ابراهیم غبطه می خوردم
فردای آن روز ابراهیم را دیدم. می گفت: دیگر هیچوقت بدون پول از خانه
.بیرون نمی آیم. تا شبیه ماجرای دیروز تکرار نشود
رســیدگی ابراهیــم به مشــکات مردم، مرا یــاد حدیث زیبــای حضرت
سیدالشهداء انداخت که می فرمایند: »حاجات مردم به سوی شما از نعمت های
خدا بر شماست، در ادای آن کوتاهی نکنید که این نعمت در معرض زوال و نابودی است
:اواخر مجروحیت ابراهیم بود. زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت
ماشینت رو امروز استفاده می کنی!؟
گفتــم: نه، همینطــور جلوی خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــین را گرفت و
.گفت: تا عصر بر می گردم
،عصر بود که ماشین را آورد. پرسیدم: کجا می خواستی بری!؟ گفت: هیچی
مسافرکشی کردم! با خنده گفتم: شوخی می کنی!؟
.گفت: نه، حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم، چند جا کار داریم
خواســتم بروم داخل خانه. گفــت: اگر چیزی در خانه دارید که اســتفاده
.نمی کنی مثل برنج و روغن با خودت بیاور
رفتم مقداری برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتیم جلوی یک فروشــگاه. و
ابراهیم مقداری گوشــت و مرغ و… خرید و آمد سوار شد. از پول خُردهائی
.که فروشنده می داد فهمیدم همان پول های مسافرکشی است
بعــد با هــم رفتیم جنوب شــهر، به خانه چند نفر ســر زدیم. مــن آن ها را
نمی شناختم. ابراهیم در می زد، وسایل را تحویل می داد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat