eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ در دوران دفاع مقدس با همسرم راهی جبهه شدیم. شوهرم در گروه شهید .اندرزگو و من امدادگر بیمارستان گیلان غرب بودم ابراهیم هــادی را اولین بار در آنجا دیدم. یکبار که پیکر چند شــهید را به بیمارســتان آوردند، برادر هادی آمد و گفت: شــما خانم ها جلو نیائید! پیکر .شهدا متلاشی شده و باید آن ها را شناسائی کنم .بعدها چند بار نوای ملکوتی ایشــان را شــنیدم. صدای بسیار زیبائی داشت .وقتی مشغول دعا می شد، حال و هوای همه تغییر می کرد من دیده بودم که بسیجی ها عاشق ابراهیم بودند و همیشه در اطراف او پر از .نیروهای رزمنده بود .تا اینکه در اواخر سال ۱۳۶۰ آن ها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم چند سال بعد داشتیم از خیابان ۱۷ شهریور عبور می کردیم که یکباره تصویر !آقاابراهیم را روی دیوار دیدم! من نمی دانســتم که ایشــان شهید و مفقود شده از آن زمان، هر شــب جمعه به نیت ایشــان و دیگر شــهدا دو رکعت نماز .می خوانم تا اینکه در سال ۱۳۸۸ و در ایام ماجرای فتنه، یک شب اتفاق عجیبی افتاد. در عالم رویا دیدم که آقا ابراهیم با چهره ای بسیار نورانی و زیبا، روی یک تپه سر .سبز ایستاده! پشت سر او هم درختانی زیبا قرار داشت بعد متوجه شــدم که دو نفر از دوستان ایشان که آن ها را هم می شناختم، در !پائین تپه مشغول دست و پا زدن در یک باتلاق هستند آن ها می خواســتند به جائی بروند، اما هرچه دســت و پا می زدند بیشتر در :باتلاق فرو می رفتنــد! ابراهیم رو به آن ها کرد و فریاد زد و این آیه را خواند !تَذهَبوُن )به کجا می روید(؟! اما آن ها اعتنائی نکردند !روز بعد خیلی به این ماجرا فکر کردم. این خواب چه تعبیری داشت؟ :پسرم از دانشــگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالی به سمت من آمد و گفت !مادر، یک هدیه برایت گرفته ام بعد هم کتابی را در دست گرفت و گفت: کتاب شهید ابراهیم هادی چاپ … شده !به محض اینکه عکس جلد کتاب را دیدم رنگ از صورتم پرید !پسرم ترسید و گفت: مادر چی شد؟ من فکر می کردم خوشحال می شی؟ …جلو آمدم و گفتم: ببینم این کتاب رو من دقیقاً همین صحنه روی جلد را دیشب دیده بودم! ابراهیم را درست در !همین حالت دیدم بعد مشــغول مطالعه کتاب شدم. وقتی که فهمیدم خواب من رویای صادقه بوده، از طریق همسرم به یکی از بسیجیان آن سال ها زنگ زدیم. از او پرسیدیم که از آن دو نفر که من در خواب دیده بودم خبری داری؟ ،خلاصه بعد از تحقیق فهمیدم که آن دو نفر، با همه ی سابقه جبهه و مجاهدت !از حامیان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقلاب موضع گیــری دارند هرچند خواب دیدن حجت شــرعی نیســت، اما وظیفه دانستم که با آن ها .تماس بگیرم و ماجرای آن خواب را تعریف کنم خدا را شــکر، همین رویا اثربخش بود. ابراهیم، بار دیگر، هادی دوستانش شد.. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
🌿﷽🌿 🌷روی موتور حمید بلند بلند ذکر می گفت. صدای((حسین حسین)) گفتنش را دوست داشتم. به حمید گفتم: آرومتر ذکر بگو این وقت شب کسی میشنوه. گفت: 💐اشکال نداره بذار همه بگن حمید مجنون امام حسینه موتور سواری که یه کار مباح حساب میشه نه واجبه نه مکروه بذار با ذکر گفتن و ذکر شنیدن این کار ما مستحب بشه ثواب بنویسن برا جفتمون. خانه که رسیدم هر دو تا چادر را دستی شستم و روی بخاری خشک کردم. ❤️بعد هم چادر امانتی را اتو زدم و گذاشتم کنار وسایل حمید روی اوپن و گفتم: عزیزم فردا داری میری محل کار این چادر رو هم برسون به اقا میثم یه وقت خانمش نیازش میشه. صبح که بلند شدیم هوا بارانی بود مثل همیشه برایش صبحانه اماده کردم حمید سر سفره که نشست گفت: 🌺همکارا میگن خانما فقط سال اول عروسی صبحونه آماده می کنن سال اول که تموم بشه دیگه از صبحونه خبری نیست ولی تو فکر کنم خیلی توی این کار پشت کار داری. خندیدم و گفتم: 🌺تا روزی که من هستم تو بدون صبحونه از این خونه بیرون نمیری. حتی روز های یکشنبه و سه شنبه که میدونم دسته جمعی با همکارات میری کوه و بعدش بهتون صبحونه میدن بازم اول صبح باید صبحونه منزل رو میل کنی. به ساعت نگاه کردم حمید بر خلاف روز های قبل خیلی با ارامش صبحانه می خورد. گفتم: همش چند دقیقه وقت داریا الان سرویستون میره حمید حواست کجاست. گفت: 🌸حواسم هست خانوم امروز به خاطر این چادری که دادی ببرم به همکارم برسونم با سرویس سپاه نمیرم به‌اندازه‌سنگینی‌همین‌چادرهم‌نبایدکارشخصی‌باوسلیه‌واموال‌سپاه‌انجام‌بدیم! متعجب از این همه دقت نظر روی بیت المال سراغ درست کردن معجون اول صبح های حمید رفتم. به خاطر فعالیت زیادی که در باشگاه و حین ماموریت هایش داشت زانو درد گرفته بود هر روز صبح معجونی از آب ولرم و عسل و پودر سنجد و دارچین برایش درست می کردم. 🌹دستور این طور معجون ها را از جزوات طب سنتی خودم پیدا کرده بودم. از نوجوانی به خاطر علاقه ای که داشتم پیگیر طب سنتی و تغذیه اسلامی بودم با خوردن این معجون اوضاع زانو هایش هر روز بهتر از قبل می‌شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat