eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
24 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ .ما از داخل یک شیار باریک با شیب کم به سمت نوک تپه حرکت کردیم در بالای تپه ســنگرهای عراقی کاملاً مشــخص بود. من وظیفه داشــتم به .محض رسیدن آن ها را بزنم یک لحظه به اطراف نگاه کردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهایی به ســمت نوک تپه کشیده شده بود. عراقی ها کاماً می دانستند ما از این شیار عبور می کنیم! آب دهانم را فرو دادم، طوری راه می رفتم که هیچ صدایی بلند !نشود. بقیه هم مثل من بودند. نفس در سینه ها حبس شده بود هنوز به نوک تپه نرسیده بودیم که یکدفعه منوری شلیک شد. بالای سر ما روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روی ما ریختند. همه چسبیده بودیم به زمین. درست در تیررس دشمن بودیم. هر لحظه نارنجک، یا گلوله ای …به سمت ما می آمد. صدای ناله بچه های مجروح بلند شد و درآن تاریکی هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. دوست داشتم زمین باز می شد و مرا در خودش مخفی می کرد. مرگ را به چشم خودم می دیدم. در !همین حال شخصی سینه خیز جلو می آمد و پای مرا گرفت .سرم را کمی از روی زمین بلند کردم و به عقب نگاه کردم. باورم نمی شد .چهره ای که می دیدم، صورت نورانی ابراهیم بود یکدفعــه گفت: تویی؟! بعد آرپی جــی را از من گرفت و جلو رفت. بعد با .فریاد الله اکبر آرپی جی را شلیک کرد سنگر مقابل که بیشترین تیراندازی را می کرد منهدم شد. ابراهیم از جا بلند .شد و فریاد زد: شیعه های امیرالمؤمنین بلند شید، دست مولا پشت سر ماست .بچه ها همه روحیه گرفتند .من هم داد زدم؛ الله اکبر، بقیه هم از جا بلند شــدند. همه شلیک می کردند !تقریباً همه عراقی ها فرار کردند. چند لحظه بعد دیدم ابراهیم نوک تپه ایستاده کار تصرف تپه مهم عراقی ها خیلی ســریع انجام شــد. تعدادی از نیروهای دشمن اسیر شدند. بقیه بچه ها به حرکت خودشان ادامه دادند من هم با فرمانده جلو رفتیم. در بین راه به من گفت: بی خود نیست که همه !دوست دارند در عملیات با ابراهیم باشند. عجب شجاعتی داره نیمه های شب دوباره ابراهیم را دیدم. گفت: عنایت مولا رو دیدی؟! فقط یه !الله اکبر احتیاج بود تا دشمن فرار کنه ٭٭٭ عملیات در محور ما تمام شد. بچه های همه گردان ها به عقب برگشتند. اما !بعضی از گردان ها، مجروحین و شهدای خودشان را جا گذاشتند !ابراهیــم وقتی با فرمانده یکــی از آن گردان ها صحبت می کرد، داد می زد .خیلی عصبانی بود. تا حالا عصبانیت او را ندیده بودم می گفت: شما که می خواستید برگردید، نیرو و امکانات هم داشتید، چرا به … فکر بچه های گردانتان نبودید!؟ چرا مجروح ها رو جا گذاشتید، چرا با مسئول محور که از رفقایش بود هماهنگ کرد. به همراه جواد افراسیابی .و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ کردند آن ها تعدادی از مجروحین و شــهدای بجا مانده را طی چند شــب به عقب انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسیت منطقه نتوانسته بود پاکسازی لازم را .انجام دهد ابراهیم و جواد توانستند تا شب ۲۱ آذرماه ۶۱ حدود هجده مجروح و نُه نفر .از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج کنند حتی پیکر یک شهید را درست از فاصله ده متری سنگر عراقی ها با شگردی !خاص به عقب منتقل کردند .ابراهیم بعد از این عملیات کمی کســالت پیدا کرد. با هم به تهران آمدیم .چند هفته ای تهران بود. او فعالیت های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد آخر آذر ماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال .بود .می گفت: هیچ شهید یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آوردیم بعد گفت: امشــب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هر کدام .از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست من بافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا می کنی که گمنام باشی!؟ منتظر این ســؤال نبود. لحظه ای ســکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز .جوابی را که می خواستم نگفت چند هفته ای با ابراهیم در تهران ماندیم. بعد از عملیات و مریضی ابراهیم، هر شب بچه ها پیش ابراهیم هستند. هر جا ابراهیم باشد آنجا پر از بچه های هیئتی .و رزمنده است 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌻زندگی خوب پیش می رفت،همه چیز بر وفق مراد بود و از کنار هم بودن سر خوش بودیم. اولین روزی بود که بعد از عروسی می خواست به سرکار برو،از خواب بیدارش کردم تا نمازش را بخواند و با هم صبحانه بخوریم. معمولا نماز شب ونماز صبحش را به هم متصل می کرد. سفره صبحانه را با سلیقه پهن کرده بودم ومنتظر حمید بودم تا با با هم صبحانه بخوریم وبعد او را راهی کنم. 🌷نماز صبح وتعقیباتش خیلی طولانی شد،جوری که وقتی برای خوردن صبحانه نمانده بود. چند باری صدایش کردم و دنبالش رفتم تا زودتر بیاید پای سفره،ولی حمید دست بردار نبود،سرسجاده نشسته بود پای تعقیبات. وقتی دیدم خبری نشد محض شوخی هم که شده آبپاش را برداشتم ولباس هایش را خیس کردم،بعد هم با موبایل شروع کردم به فیلم برداری. کار را به جایی رساندم که حمید در حالی که سعی می کرد خنده اش را پنهان کندمن را داخل پذیرایی فرستاد ودر اتاق را قفل کرد. بعد از چند دقیقه بالاخره رضایت داد و از سر سجاده بلند شد،سر سفره نشستیم وصبحانه خوردیم. ساعت شش وبیست وپنج دقیقه لباس هایش را پوشید تا عازم محل کارش بشود. ❤️قبل از رفتن زیر لب برایش آیت الکرسی خواندم،بعد هم تا در حیاط بدرقه اش کردم وگفتم: حمید جان وقتی رسیدی حتما تک بنداز یا پیامک بده،تا خیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی. از لحظه ای که راه افتاد تا رسیدن به محل کارش یعنی حدود ساعت هفت تک زنگ زد، صلوات می فرستادم. 💐 حوالی ساعت 9 صبح زنگ زد،حالم را که جویا شد به شوخی گفت: خوب بسه،پاشو برای من ناهار بذار! این جریان روز های بعد هم تکرار شد،هر روز من بعد از نماز صبحانه را آماده می کردم ومنتظر حمید می شدم تا بیاید سر سفره بنشیند،چند لقمه ای با هم صبحانه بخوریم وبعد هم با بدرقه من راهی محل کارش شود. 🌺ساعت دو نیم که می شد گوش به زنگ رسیدن حمید بودم.همه وسایل سفره را آماده کردم تا رسید غذا را بکشم. اکثر ساعت دو و نیم خانه بود،البته بعضی روز ها دیرتر،حتی بعد از ساعت چهار می آمد،موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم. 🌹آیفون را که می زدم،می رفتم سر پله ها منتظرش می ماندم،با دیدنش گل از گلم می شکفت. روز سومی که حمید طبق معمول ساعت 9صبح زنگ زد وسفارش ناهار داد مشغول آماده کردن مواد اولیه کباب کوبیده شدم. همه وسایل را سر سفره چیدم ومنتظر شدم تا حمید بیاید و کوبیده را سیخ بزنیم، حمید سیخ ها را که آماده کرد شروع کردم به کباب کردن سیخ ها روی اجاق. 🌸مشغول برگرداندن سیخ ها بودم که حمید اسپنددونی را روی شعله دریگر گاز گذاشت و شروع کرد به اسپند دود کردن،تا من کباب ها را درست کنم خانه را دود اسپند گرفته بود، گفتم: حمیدم این کباب ها به حد کافی دود راه انداخته،تو دیگه بدترش نکن. حمید جواب داد: وقتی‌بوی‌غذابره‌بیرون‌اگه‌کسی‌دلش‌بخوادمدیون‌میشیم، اسپند دود کردم که بوی کباب رو بگیره. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat