eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
24 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ آذر ماه ۱۳۶۱ بود. معمولاً هر جا که ابراهیم می رفت با روی باز از او استقبال .می کردند. بسیاری از فرماندهان، دلاوری و شجاعت های ابراهیم را شنیده بودند .یکبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت کردیم. صحبت ما طولانی شد !بچه ها برای حرکت آماده شدند. وقتی برگشتم فرمانده ما پرسید: کجا بودی؟ .گفتم: یکی از رفقا آمده بود با من کار داشــت. الان با ماشــین داره می ره .برگشت و نگاه کرد. پرسید: اسمش چیه؟ گفتم: ابراهیم هادی !یکدفعه با تعجب گفت: این آقا ابراهیم که می گن همینه؟ !گفتم: آره، چطور مگه؟ همینطور که به حرکت ماشــین نگاه می کرد گفــت: اینکه از قدیمی های جنگه چطور با تو رفیق شــده؟! با غرور خاصی گفتم: خُب دیگه، بچه محل .ماست .بعد برگشت و گفت: یکبار بیارش اینجا برای بچه ها صحبت کنه .مــن هم کلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببینم چی می شــه روز بعــد برای دیدن ابراهیم به مقــر اطاعات عملیات رفتم. پس از حال و احوالپرسی و کمی صحبت گفت: صبرکن برسونمت و با فرمانده شما صحبت .کنم. بعد هم با یک تویوتا به سمت مقرگردان رفتیم ،در مسیر به یک آبراه رسیدیم. همیشه هر وقت با ماشین از آنجا رد می شدیم گیر می کردیم. گفتم: آقا ابراهیم برو از بالاتر بیا، اینجا گیر می کنی ،گفت: وقتش را ندارم. از همین جا رد می شیم. گفتم: اصاً نمی خواد بیایی .تا همین جا دستت درد نکنه من بقیه اش را خودم می رم .گفت: بشین سر جات، من فرمانده شما رو می خوام ببینم. بعد هم حرکت کرد با خودم گفتم: چه طور می خواد از این همه آب رد بشه! تو دلم خندیدم و گفتم: چه حالی می ده گیر کنه. یه خورده حالش گرفته بشــه! اما ابراهیم یک !الله اکبر بلند و یک بسم الله گفت. بعد با دنده یک از آنجا رد شد به طرف مقابل که رسیدیم گفت: ما هنوز قدرت الله اکبر را نمی دانیم، اگه .بدانیم خیلی از مشکات حل می شود ٭٭٭ گردان برای عملیات جدید آمادگی لازم را به دســت آورد. چند روز بعد !موقع حرکت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهی ایستادم ابراهیم گفته بود قبل از غروب آفتاب پیش شــما می آیم. من هم منتظرش .بودم. گردان ما حرکت کرد. من مرتب به انتهای جاده خاکی نگاه می کردم .تا اینکه چهره زیبای ابراهیم از دور نمایان شد ،همیشه با شلوار کردی و بدون اسلحه می آمد. اما این دفعه بر خلاف همیشه با لباس پلنگی و پیشانی بند و اسلحه کلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهیم اسلحه دست گرفتی!؟ خندید و گفت: اطاعت از فرماندهی واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده ،این طوری آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهیم اجازه می دی من هم با شما بیام؟ گفت: نه .شما با بچه های خودتان حرکت کن. من دنبال شما هستم. همدیگر را می بینیم چند کیلومتر راه رفتیم. در تاریکی شــب به مواضع دشــمن رســیدیم. من .آرپی جی زن بودم. برای همین به همراه فرمانده گردان تقریباً جلوتر از بقیه راه بودم .حالت بدی بود. اصلاً آرامش نداشتم! سکوت عجیبی در منطقه حاکم بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
🌿﷽🌿 بابت آشپزی واقعا نگران بودم. ❤️هر چند از دوره نامزدی آشپزی را جدی شروع کرده بودم وحالا نمه نمه توی راه آمده بودم ولی احساس می کردم هنوز یک پای آشپزی هایم می لنگد. از حمید پرسیدم:ناهار که مهمون صاحب خونه شدیم،برای شام چیبذارم؟ 💐حمید با قاشق چند ضربه ای به بشقابش زد و گفت: می دونی که من عاشق چه غذایی هستم،ولی می ترسم به زحمت بیفتی،راستی اصلا بلدی غذای مورد علاقه شوهرتو درست کنی؟ جواب نداده فهمیدم پیشنهادش فسنجان است. 🌺بین غذاها عاشق این غذا بود.جانش در میرفت برای فسنجان. امان می دادی صبحانه هم دوست داشت فسنجان درست کنم.تنهاغذایی بود که هم با نان میخوردهم با برنج هم با ته دیگ! میگذاشتم لذت میبردم ولی دلهره داشتم غذا آنطور که حمید دوست دارد نشود. به حدی استرس داشتم که خودم جرئت نکردم طعم و مزه ی فسنجان را روی اجاق بچشم. 🌹حمیدمشغول درست کردن پرده های اتاق خواب بود، ساعت هشت شب سفره را انداختم. وسط سفره یک شاخه گل گذاشتم،پلوراکشیدم وفسنجان را داخل ظرف ریختم. 🌸سرسفره که نشست دهانش به تشکربازشد،طوری رفتار کرد که من جرئت کردم برای آشپزی بیشتر وقت بگذارم وشور و شوق مرا برای این کار دوچندان کرد. اولین لقمه راخورد چنان تعریف کرد که حس کردم غذا را سرآشپز یک رستوران نمونه درست کرده است! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat