eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
25 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ عصــر روز جمعه ۲۲ بهمــن ۱۳۶۱ برای من خیلی دلگیرتــر بود. بچه های .اطاعات به سنگرشان رفتند مــن دوباره با دوربین نگاه کــردم. نزدیک غروب احســاس کردم از دور !چیزی در حال حرکت است با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود که سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند. آن ها زخمی .و خسته بودند. معلوم بود که از همان محل کانال می آیند فریــاد زدم و بچه ها را صدا کردم. بــا آن ها رفتیم روی بلندی. به بچه ها هم .گفتم تیراندازی نکنید .میان سرخی غروب، بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند به محض رسیدن به سمت آن ها دویدیم و پرسیدیم: از کجا می آئید؟ حال .حرف زدن نداشتند، یکی از آن ها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید. آن یکی تمام بدنش .غرق خون بود، کمی که به حال آمدند گفتند: از بچه های کمیل هستیم با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدند!؟ در حالی که سرش را به سختی بالا می آورد گفت: فکر نمی کنم کسی غیر از ما زنده باشه! هول شدم و دوباره و با تعجب پرسیدم: این پنج روز، چطور مقاومت کردید!؟ حال حرف زدن نداشــت. کمی مکث کرد و دهانش که خالی شد گفت مــا این دو روز اخیر، زیر جنازه ها مخفی بودیم. اما یکی بود که این پنج روز !کانال رو سر پا نگه داشت دوباره نفسی تازه کرد و به آرامی گفت: عجب آدمی بود! یک طرف آرپی جی می زد، یک طرف با تیربار شلیک می کرد. عجب قدرتی داشت. دیگری پرید توی حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهای کانال کنار هم چیده بود. آذوقه و !آب رو تقسیم می کرد، به مجروح ها می رسید، اصاً این پسر خستگی نداشت گفتم: مگه فرماند ها و معاون های گردان شــهید نشدند!؟ پس از کی داری !حرف می زنی؟ گفت: جوانی بود که نمی شناختمش. موهایش کوتاه بود. شلور کُردی پاش .بود دیگری گفــت: روز اول هم یه چفیه عربــی دور گردنش بود. چه صدای …قشنگی هم داشت. برای ما مداحی می کرد و روحیه می داد و .داشــت روح از بدنم خارج می شد، سرم داغ شــد. آب دهانم را فرو دادم .ابراهیم بود این ها مشخصاتِ ابراهیم بود :با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم. با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم آقا ابرام رو می گی درسته!؟ الان کجاست!؟ .گفت: آره انگار، یکی دو تا از بچه های قدیمی آقا ابراهیم صِداش می کردند !دوباره با صدای بلند پرسیدم: الان کجاست؟ یکی دیگر از آن ها گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتیش می ریخت زنده بــود. بعد به ما گفت: عــراق نیروهاش رو برده عقــب. حتماً می خواد آتیش .سنگین بریزه شــما هم اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب. خودش هم رفت .که به مجروح ها برسه. ما هم آمدیم عقب دیگری گفت: من دیدم که زدنش. با همان انفجارهای اول افتاد روی زمین بی اختیار بدنم سُست شد و اشــک از چشمانم جاری شد. شانه هایم مرتب .تکان می خورد دیگر نمی توانستم خودم راکنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و گریه می کردم. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشــتم در ذهنم مرور می شــد. از گود …زورخانه تا گیلان غرب و ،بوی شــدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شــد. رفتم لب خاکریز .می خواستم به سمت کانال حرکت کنم یکــی از بچه ها جلوی من ایســتاد و گفت: چکار می کنــی؟ با رفتن تو که .ابراهیم برنمی گرده. نگاه کن چه آتیشی می ریزن آن شب همه ما را از فکه به عقب منتقل کردند. همه بچه ها حال و روز من .را داشتند خیلی ها رفقایشان را جا گذاشــته بودند. وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای :حاج صادق آهنگران در حال پخش بود که می گفت کو شهیدانتان،کو شهیدانتان ای از سفر برگشتگان صدای گریه بچه ها بیشــتر شد. خبر شــهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی .سریع بین بچه ها پخش شد یکی از رزمنده ها که همراه پســرش در جبهه بود پیش من آمد. با ناراحتی گفت: همه داغدار ابراهیم هســتیم، به خدا اگر پســرم شــهید می شد، اینقدر .ناراحت نمی شدم. هیچکس نمی دونه ابراهیم چه انسان بزرگی بود .روز بعد همه بچه های لشکر را به مرخصی فرستادند و ما هم آمدیم تهران هیچکس جرأت نداشــت خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند. اما چند روز بعد !زمزمه مفقود شدنش همه جا پیچید 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
💙 :) 🌱 آدرنالین مثل بچه هايي كه پشت سر پدرشون راه مي افتن، پشت سر دنيل راه افتاده بودم ... هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساكت و آروم ... چيزي كه اصلا به گروه خوني من نمي خورد ... به اطراف و آدم ها نگاه مي كردم ... اما مغزم ديگه دنبال علامت هاي سوال و تعجب نمي گشت ... دنبال جستجو براي چيزهاي جديد و عجيب و تازه نبود ... حتي هنوز متوجه حس ترسيد و وحشت قرار گرفتن در كشور غريبه نشده بود ... ... چه ترس جاني چه غیر جانی ... ساكت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پيش مي برد ... تا بعد از ترخيص بار و ... زماني به خودم اومدم كه دوست دنيل داشت به سمت ما مي اومد ... چشم هام گرد شد ... پاهام خشك ... و كلا بدنم از حركت ايستاد ... هر دوشون به گرمي همديگه رو در آغوش گرفتن ... و من هنوز با چشم هاي متحير به اون مرد خيره شده بودم ... و تازه حواسم جمع شد كه كجا ايستادم ... بئاتريس ساندرز و نورا بهش نزديك تر از من بودن ... همون طور كه سرش پايين بود و نگاهش رو در مقابل بئاتريس كنترل مي كرد به سمت اونها رفت ... دنيل اونها رو بهم معرفي كرد و اون با لبخند بهشون خيرمقدم گفت ... صداش بلند نبود اما انگليسي رو سليس و روان صحبت مي كرد ... نورا دوباره با ذوق، عروسكش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جديد معرفي كرد ... - اسم عروسكم ساراست ... دست با محبتي روي سر نورا كشيد و سر نورا رو بوسيد ... - خوش به حال عروسكت كه مامان كوچولوي به اين نازي داره ... و ايستاد ... حالا مستقيم داشت به من نگاه مي كرد ... چشم توي چشم ... و من از وحشت، با سختي تمام، آب گلوم رو فرو دادم ... اومد سمتم ... دنيل هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند كرد ... - شما هم بايد آقاي منديپ باشيد ... به ايران خوش آمديد ... سريع دستش رو گرفتم و به گرمي فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ... مغزم دائم داشت هشدار مي داد ... با ماشين خودش اومده بود دنبال مون ... نمي دونستم مدلش چيه ... در صندوق رو باز كرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولين نفر، ساك من رو از دستم بگيره ... من به صندوق نزديك تر بودم ... خيلي عادي دسته رو ول كردم و يه قدم رفتم عقب ... ساك رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنيل مجال نداد و سريع خودش ساك رو برد سمت صندوق ... پارچه شنل مانند بزرگي كه روي شونه اش بود رو در آورد ... تا كرد و گذاشت توي صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ... - بفرماييد ... حتما خيلي خسته ايد ... و من هنوز گيج مي خوردم ... دنيل اومد سمتم ... تو بشين جلو ... يهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ... - چرا من؟ ... خودت بشين جلو ... از حالت ترسيده و چشم هاي گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ... - خانم من مسلمانه ... تو كه نمي توني بشيني كنارش ... حرفش منطقي بود ... سري تكان دادم و رفتم سمت در جلويي ... يهو دوباره برگشتم سمت دنيل ... - نظرت چيه من با تاكسي هاي اينجا بيام؟ ... لبخند بزرگي روي لب هاش نشست ... خيلي آروم دستش رو گذاشت روي شونه ام ... - نترس ... برو بشين ... من پشت سرتم ... دلم مي خواست با همه وجود گريه كنم ... اگر روزي يه نفر بهم مي گفت چنين جنبه هايي هم توي وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به يه افسر پليس بازداشتش مي كردم ... اما اون روز ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌻یک روز از تعطیلات عید هم برای دیدار اقوامی که روستا زندگی می کنند راهی سنبل آباد شدیم. حمید همیشه آدم خوش سفری بود،تلاش می کرد آنجا به من خوش بگذرد. با هم تا بالای تپه کنار چشمه رفتیم و کلی عکس گرفتیم، هر جا شیب کوه زیاد می شد محکم دست من را می گرفت،این طور جاها وجودش را با همه وجودم احساس می کردم. 🌷تا سیزده به در حمید درگیر کار مسجد بود،قرار بود دستمه جمعی با دخترعمه ها و پسر عمه ها بیرون برویم، ولی حمید نتوانست ما را همراهی کند،این نبودن ها کم کم داشت برایم غریب می شد. موقع حرکت به من گفت: ❤️اگر رسیدم بیام پیشتون که هیچ،ولی اگر نرسیدم از کنار رودخونه هفت تا سنگ خوب پیدا کن یه قل دو قل بازی کنیم. تا این را گفت به حمید گفتم: منو یاد دوران قدیم انداختی،چه روزا و شبهای قشنگی با خواهرای تو جمع می شدیم تا صبح می گفتیم و می خندیدیم،یه قل دو قل بازی می کردیم، بعضی وقتا که ننه حال و حوصله داشت برامون شعر می خوند یا قصه های قدیمی مثل امیر ارسلان یا عزیز و نگار رو از حفظ می گفت. حمید خندید و گفت: الان هم شما وقت گیر بیارین تا صبح یه قل دو قل بازی می کنین ولی من خیلی حرفه ای تر از این حرفام بخوام ببازم! 💐واقعا این بازی را خیلی خوب بلد بود و من همیشه از قبل می دانستم که بازنده هستم. در ماه دو بار افسر نگهبان می ایستد و شب ها خانه نمی آمد،من هم برای این که تنها نباشم به خانه پدرم میرفتم. بعد از ازدواجمان فقط یک شب تنهایی خانه خودمان ماندم،حمید هر یک ربع تماس می گرفت و حالم را می پرسید. 🌺صبح که آمد کمی دلخور شده بود. گفت: چرا تنها موندی؟تاخودصبح به تو فکر کردم که نکنه بترسی،یا اتفاقی برات بیفته،اصلا تمرکز نداشتم. فردای سیزده به در حمید افسر نگهبان بود،چون هوا مناسب تر شده بود با موتور سر کار می رفت. بعد از خوردن صبحانه بدرقه اش کردم،مثل همیشه موتور خاموش را تا اول کوچه سر دست گرفت،به خیابان که رسید موتور را روشن کرد و رفت. 🌹روی‌رعایت‌حق‌همسایگی‌خیلی‌حساس‌بودنمیخواست‌صدای‌موتوراول‌صبح‌مزاحم‌کسی‌باشد. شب ها هم وقتی دیر وقت از هیئت برمی گشت از همان سر کوچه موتور را خاموش کرد. مثل همه روز هایی که حمید افسر نگهبان بود یا ماموریت می رفت خرید خانه با من بود. کار های خانه را که انجام دادم لیست وسایلی که نیاز داشتیم را نوشتم و از خانه بیرون آمدم. 🌸از نان گرفته تا سبزی و میوه،با این که خرید و جابجا کردن این همه وسلیه آن هم بدون ماشین برایم سخت بود و من پیش از ازدواجمان هیچ وقت چنین تجربیاتی را نداشتم. ولی نمی خواستم وقتی حمید با خستگی از ماموریت به خانه می رسد کم و کسری داشته باشیم و مجبور باشم او را دنبال وسلیه ای بفرستم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat