#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتنودهشتم
﷽
من هم گفتم: این ها رفتند با دشــمن ها جنگیدند و نگذاشــتند دشمن به ما
.حمله کنه. بعد هم شهید شدند
دخترم از زمانی که این مطلب را شــنید هر وقت از جلوی تصویر ایشان رد
.می شد به عکس شهید هادی سلام می کنه
چند شب قبل، دخترم در خواب این شهید را می بینه! شهید هادی به دخترم
می گوید: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت رو می دم! برای
.تو هم دعا می کنم که با این سن کم، اینقدر حجابت را خوب رعایت می کنی
حالا دخترم از من می پرسه: این شهید هادی کیه؟ قبرش کجاست!؟
بغض گلویم را گرفت. حرفی برای گفتن نداشــتم. فقط گفتم: به دخترت
بگو، اگه می خوای آقا ابراهیم همیشــه برات دعاکنه مواظب نماز و حجابت
.باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهیم تعریف کردم
٭٭٭
.یادم افتاد روی تابلوئی نوشــته بود: »رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است
اگر شما با آن ها باشــی آن ها نیز با تو خواهند بود.« این جمله خیلی حرف ها
.داشت
.نوروز ۱۳۸۸ بود. برای تکمیل اطاعات کتاب، راهی گیلان غرب شــدیم
در راه به شــهر ایوان رســیدیم. موقع غروب بود و خیلی خسته بودم. از صبح
!رانندگی و… هیچ هتل یا مهمانپذیری در شهر پیدا نکردیم
در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال کار شما آمدیم، خودت ردیفش کن! همان
.موقع صدای اذان مغرب آمد
با خودم گفتم: اگر ابراهیم اینجا بود حتماً برای نماز به مســجد می رفت. ما
.هم راهی مسجد شدیم
نماز جماعت را خواندیم. بعد از نماز آقایی حدوداً پنجاه ســال جلو آمد و
.با ادب سلام کرد
ایشان پرسید: شما از تهران آمدید!؟ باتعجب گفتم: بله چطور مگه!؟
.گفت: از پلاک ماشین شما فهمیدم
بعد ادامه داد: منزل ما نزدیک اســت. همه چیز هم آماده اســت. تشــریف
.می آورید!؟ گفتم: خیلی ممنون ما باید برویم
.ایشان گفت: امشب را استراحت کنید و فردا حرکت کنید
نمی خواستم قبول کنم. خادم مسجد جلو آمد و گفت: ایشان آقای محمدی
.از مسئولین شهرداری اینجا هستند، حرفشان را قبول کن
.آنقدر خسته بودم که قبول کردم. با هم حرکت کردیم
شــام مفصل، بهترین پذیرایی و… انجام شــد. صبح، بعد از صبحانه مشغول
.خداحافظی شدیم
آقای محمدی گفت: می توانم علت حضورتان را در این شهر بپرسم!؟
.گفتم: برای تکمیل خاطرات یک شهید، راهی گیلان غرب هستیم
!با تعجب گفت: من بچه گیلان غرب هستم. کدام شهید؟
گفتم: او را نمی شناســید، از تهران آمده بود. بعد عکسی را از داخل کیف
.در آوردم و نشانش دادم
باتعجــب نگاه کرد وگفــت: این که آقا ابراهیم اســت!! من و پدرم نیروی
شهید هادی بودیم. توی عملیات ها، توی شناسایی ها با هم بودیم. در سال اول
!جنگ
مات و مبهوت ایشان را نگاه کردم. نمی دانستم چه بگویم، بغض گلویم را
گرفت. دیشــب تا حالا به بهترین نحو از ما پذیرایی شــد. میزبان ما هم که از
!دوستان اوست
. …آقا ابراهیم ممنونم. ما به یاد تو نمازمان را اول وقت خواندیم. شما هم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#یادت_باشد
#قسمتنودهشتم
🌿﷽🌿
💐ساعت یک نصفه شب بود که همه کتلت ها را سرخ کردم و ساک را هم آماده کنار در پذیرایی گذاشتم.
از خستگی همان جا دراز کشیدم حمید وضو گرفته بود و مشغول خواندن قرآنش بود تا دید من داخل پذیرایی خوابم گرفته گفت:
🌺تنبل نشو پاشو وضو بگیر برو راحت بخواب.
شدید خوابم گرفته بود چشم هایم نیمه باز بود حمید قرآنش را خواند و آن را روی طاقچه گذاشت در حالی کی بالای سرم ایستاده بود گفت:
حدیث داریم کسی که بدون وضو می خوابه چون مردایه که بسترش قبرستانش می شه ولی کسه که وضو می گیره مثل بسترش مثل مسجدش می شه کا تا صبح براش حسنه می نویسن.
🌹با شوخی و خنده می خواست من را بلند کند گفت:
به نفع خودته زودتر بلندشی و وضو بگیری تا راحت بخوابی والا حالا حالا نمی تونی بخوابی و باید منو تحمل کنی شاید هم یه پارچ آب آوردم ریختم رو سرت که خوابت کامل بپره!
آن قدر سر و صدا کرد که نتوانم بدون گرفتن وضو بخوابم.
🍀حمید دو روزی قم بود وقتی برگشت برایم از کنار حرم یک لباس زیبا خریده بود وقتی سوغاتی را دستم داد گفت:
تمام ساعت هایی که قم بودیم به یادت بودم وسط دعای کمیل برای خودمون حسابی دعا کردم همش یاد سفره دوره نامزدی افتاده بودم.
آشپزی های حمید منحصر به فرد بود از دوره نوجوانی آشپزی را یاد گرفته بود.
🌸 عمه وقتی حمید با پدر و برادرهایش می رفت سنبل آباد خیالش راحت بود که حمید هست و می تواند برای بقیه غذا درست کند.
نوع غذاهایی که حمید با دستورات جدید و من درآوردی می پخت خودش یک کتاب((آشپزی به سبک حمید))می شد!
ابتکاراتی داشت که به عقل جن هم نمی رسید.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat