eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
24 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ نیمه شــب بود که آمدیم مسجد. ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظی کرد. از مادر خواهش کرد .برای شهادتش دعا کند. صبح زود هم راهی منطقه شدیم .ابراهیم کمتر حرف می زد. بیشتر مشغول ذکر یا قرآن بود رســیدیم اردوگاه لشکر درشــمال فکه. گردان ها مشــغول مانور عملیاتی بودند. بچه ها با شنیدن بازگشت ابراهیم خیلی خوشحال شدند. همه به دیدنش .می آمدند. یک لحظه چادر خالی نمی شد حاج حســین هم آمد. از اینکه ابراهیم را می دید خیلی خوشــحال بود. بعد ،از سـلام و احوالپرسی، ابراهیم پرسید: حاج حسین بچه ها همه مشغول شدند !خبریه؟ حاجی هم گفت: فردا حرکت می کنیم برای عملیات. اگه با ما بیائی خیلی .خوشحال می شیم حاجی ادامه داد: برای عملیات جدید باید بچه های اطاعات را بین گردان ها .تقسیم کنم. هر گردان باید یکی دو تا مسئول اطاعات و عملیات داشته باشه بعد لیســتی را گذاشــت جلوی ابراهیم و گفت: نظرت در مورد این بچه ها ،چیه؟ ابراهیم لیست را نگاه کرد و یکی یکی نظر داد. بعد پرسید: خُب حاجی الان وضعیت آرایش نیروها چه طوریه؟ حاجی هم گفت: الان نیروها به چند سپاه تقسیم شدند. هر چند لشکر یک .سپاه را تشکیل می دهد حاج همت شــده مسئول سپاه یازده قدر. لشــکر ۲۷ هم تحت پوشش این .سپاهه، کار اطاعات یازده قدر را هم به ما سپردند عصر همان روز ابراهیم حنا بست. موهای سرش را هم کوتاه و ریش هایش .را مرتب کرد. چهره زیبای او ملکوتی تر شده بود ،غروب به یکی از دیدگاه های منطقــه رفتیم. ابراهیم با دوربین مخصوص منطقــه عملیاتی را مشــاهده می کرد. یک ســری مطالب را هــم روی کاغذ .می نوشت تعدادی از بچه ها بــه دیدگاه آمدند و مرتب می گفتند: آقا زودباش! ما هم !می خواهیم ببینیم ابراهیم که عصبانی شده بود داد زد: مگه اینجا سینماست؟! ما برای فردا باید .دنبال راهکار باشیم، باید مسیر حرکت رو مشخص کنیم .بعد با عصبانیت آنجا را ترک کرد .می گفت: دلم خیلی شور می زنه! گفتم: چیزی نیست، ناراحت نباش پیش یکی از فرمانده هان ســپاه قدر رفتیم. ابراهیم گفت: حاجی، این منطقه .حالت خاصی داره ،خاک تمام این منطقه رملی و نرمه! حرکت نیرو توی این دشت خیلی مشکله !عراق هم این همه موانع درســت کرده، به نظرت این عملیات موفق می شه؟ فرمانده هم گفت: ابرام جون، این دســتور فرماندهی است، به قول حضرت .امام: ما مأمور به انجام تکلیف هستیم، نتیجه اش با خداست ٭٭٭ فــردا عصــر بچه هــای گردان هــا آمــاده شــدند. از لشــکر ۲۷ حضرت .رسول یازده گردان آخرین جیره جنگی خودشان را تحویل گرفتند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
🌿﷽🌿 🍃یک ماهی از عروسی گذشته بود که حسن آقا ما را برای پاگشا شام دعوت کرد. در حال آماده شدن نگاهم به حمید افتاد که مثل همیشه با حوصله در حال آماده شدن بود. هر بار برای بیرون رفتن داستانی داشتیم، تیپ زدنش خیلی وقت می گرفت. 🌼عادت داشت مرحله به مرحله پیش برود،اول چندین بار ریشش را شانه زد،جوراب پوشیدنش کلی طول کشید،چند بار عوض کرد تا رنگش را با پیراهن وشلواری که پوشیده ست کند بعد هم یک شیشه ادکلن را روی لباس هایش خالی کرد. نگاهم را از او گرفتم وحاضر وآماده روی مبل نشستم تا حمید هم آماده شود،بعد از مدتی پرسید: خانوم تیپم خوبه؟بوکن ببین بوی ادکلنم رو دوست داری؟ گفتم:کُشتی منو با این تیپ زدنت آقای خوش تیپ،بریم دیر شد. 🌻اما سریال آماده شدن حمید همچنان ادامه داشت ، چندین بار کتش را عوض کرد،پیراهنش را جا بجا کرد و بعد هم شلوارش را که می خواست بپوشد روی هوا چند بار محکم تکان داد، با این کارش صدایم بلند شد که: حمید گَردو و خاک راه ننداز،بپوش بریم. بارها می شد من حاضر و آماده سر پله ها می نشستم،جلوی در می گفتم: ((زود باش حمید،زود باش آقا!)). 🍎در نهایت قرار گذاشتیم هر وقت می خواستیم بیرون برویم از نیم ساعت قبل حمید شروع کند به آماده شدن! تازه بعد از نیم ساعت که می خواستیم سوار موتور بشویم می دیدی یک وسلیه را جا گذاشته. ❤️یک بار سوییچ موتور،یک بار کلاه ایمنی،یک بار مدارک،وقتی برمی گشت باز هم دست بردار نبود،دوباره به آینه نگاهی می کرد و دستی به لباس هایش می کشید. بعد از مهمانی عمه هزار تا گردوی دو پوست تازه به ما داد که فسنجان درست کنیم. 🌷به خانه که رسیدیم گردو ها را کف آشپزخانه پهن کردم تا بعد از خشک شدن آن ها مغز را کنم.بگذریم از اینکه تا این گردو ها خشک بشوند حمید بیشتر از صدتایش را خورده بود. توی پذیرایی جلوی تلویزیون می نشست ،به گردو ها نمک می زد و می خورد. روز سه شنبه دانشگاه برنامه داشتیم،از اول صبح به خاطر برگزاری همایش کلا سر پا بودم. 💐ساعت دوازده بود که حمید زنگ زد و گفت که برای یکسری کار های بانکی مرخصی گرفته و الان هم رفته خانه. پرسید برای ناهار به خانه می روم؟گفتم: حمید جان ما همایش داریم احتمالا امروز دیر بیام،تو ناهار تو خوردی استراحت کن. 🌺ساعت پنج عروب بود که به خانه رسیدم،حمید مثل مواقع دیگری که من دیرتر از او به خانه می رسیدم تا کنار در استقبالم آمد. از در پذیرایی که وارد شدم به حمید گفتم: از بس سرپا بودم و خسته شدم حتی یه دقیقه هم نمی تونم بایستم. بعد هم همان جا جلوی در نقش زمین شدم. کمی که جان گرفتم به حمید گفتم: ببخش امروز که تو زود اومدی من برنامه داشتم نتونستم بیام،حتما تنهایی توی خونه حوصلت سر رفته از بیکاری. 🌹جواب داد:همچنین هم بیکار نبودم،یه سر بری آشپزخونه می فهمی. حدس زدم که ناهار گذاشته یا برای شام از همان موقع چیزی تدارک دیده باشد. وارد آشپزخانه که شدم تمام خستگیم در رفت،با حوصله اکثر گردو ها را مغز کرده بود و فقط چندتایی مانده بود. وقت هایی که حوصله اش می گرفت کار هایی می کرد کارستان،گفتم: 🌸حمید جان خدا خیرت بده،با این وضعیت کلاس و دانشگاه مونده بودم با این همه گردو چکار کنم. حمید در حالی که با خوشحالی مغز گردو های داخل سینی را این طرف وآن طرف می کردگفت: فرزانه ببین چقدر گردو داریم،یعنی تو می تونی هر روز برای من فسنجان درست کنی! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat