eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ محرم ســال ۱۳۵۹ اتفــاق مهمــی رخ داد. اصغر وصالی و علــی قربانی با .نیروهایشان از سرپل ذهاب به گیان غرب آمدند قرار شد بعد از شناسایی مواضع دشمن، از سمت شمال شهر، عملیاتی آغاز .شود آن ایام روزهای اول تشــکیل گروه اندرزگو بود. قسمتی از مواضع دشمن .شناسایی شده بود شــب عاشــورا همه بچه ها در مقر سپاه جمع شــدند. عزادارای با شکوهی .برگزار شد مداحی ابراهیم در آن جلســه را بســیاری از بچه ها به یاد دارند. او با شور و .حال عجیبی می خواند و اصغر وصالی میان دار عزادارها بود روز عاشــورا اصغر به همراه چند نفر از بچه ها برای شناســایی راهی منطقه .برآفتاب« شد« حوالی ظهر خبر رسید آن ها با نیروهای کمین عراقی درگیر شده اند. بچه ها …خودشان را رساندند، نیروهای دشمن هم سریع عقب رفتند اما علی قربانی به شــهادت رسید. به خاطر شدت جراحات، امیدی هم به زنده .ماندن اصغر نبود .اصغر وصالی را سریع به عقب انتقال دادیم ولی او هم به خیل شهدا پیوست بعــد از شــهادت اصغر، ابراهیــم را دیدم که با صدای بلنــد گریه می کرد می گفت: هیچکس نمی داند که چه فرمانده ای را از دست داده ایم، انقاب ما .به امثال اصغر خیلی احتیاج داشت اصغر در حالی که هنوز چهلم بردار شهیدش نشده بود توفیق شهادت را در .ظهر عاشورا به دست آورد ابراهیم برای تشییع به تهران آمد و اتومبیل پیکان اصغر را که در گیان غرب ًبــه جا مانده بود به تهــران آورد. در حالی که به خاطر اصابت ترکش، تقریبا !هیچ جای سالم در بدنه ماشین نبود :پس از تشییع پیکر شهید وصالی سریع به منطقه بازگشتیم. ابراهیم می گفت .اصغر چند شب قبل از شهادت، برادرش را در خواب دید .برادرش گفته بود: اصغر، تو روز عاشورا در گیان غرب شهید خواهی شد روز بعد بچه های گروه، برای اصغر مجلس ختم وعزاداری برپا کردند. بعد بچه ها به هم قول دادند که تا آخرین قطره خون در جبهه بمانند و انتقام خون .اصغر را بگیرند جواد افراســیابی و چند نفر از بچه ها گفتند: مثل آدم های عزادار محاســن .خودمان را کوتاه نمی کنیم تا صدام را به سزای اعمالش برسانیم @shohada_vamahdawiat                  
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 امشب، شبِ چهارشنبه، شب نوزدهم ماه رمضان است و شب قدر. شبى كه درهاى آسمان به روى همه باز است و خدا گناه گنهكاران را مى بخشد. يادم رفت بگويم كه امشب، شب هفتم بهمن ماه است، شب هاى طولانى زمستان، بهترين فرصت براى عبادت است. در اين ايّام، عدّه اى از مردم در مسجد اعتكاف كرده اند. در ميان آنان، ابن ملجم و دوست او; شبيب به چشم مى خورند، آنها اعتكاف را بهانه كرده اند تا بتوانند سه روز به راحتى در مسجد بمانند و به دنبال فرصت مناسب باشند. اكنون على(ع) به سوى خانه اُم كُلثوم مى رود، هر شب على(ع)، مهمان يكى از فرزندانش است، امشب هم نوبت اُم كُلثوم است. او براى پدر سفره افطارى انداخته است.35 اُم كُلثوم پشت درِ خانه ايستاده است، او منتظر آمدن پدر است. بعد از لحظاتى پدر مى آيد. خيلى خوش آمدى پدر! اُم كُلثوم با خود مى گويد چقدر خوب است كه پدر زود افطار كند، او روزه بوده است. خدا كند سفره مرا بپسندد. على(ع) نگاهى به سفره مى كند، سرش را تكان مى دهد و با چشمان اشك آلود به دخترش مى گويد: ــ دخترم! باور نمى كردم كه مرا چنين ناراحت كنى! ــ پدر جان! مگر چه شده است؟ ــ تا به حال كى ديده اى كه من بر سر سفره اى بنشينم كه در آن دو نوع خورشت باشد؟ من افطار نمى كنم تا تو يكى از اين خورشت ها را بردارى! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌿﷽🌿 ❤️زیارت که کردیم ترک موتور سوارشدم و گفتم: _ بزن بریم به سرعت برق و باد! معمولا روی موتور از خودمان پذیرایی می‌کردیم. مخصوصا پفک! چندتایی هم به حمید دادم، پفک ها را که خورد گفت: _ فرزانه من با این همه ریش اگه یکی ببینه این طوری روی موتور پفک می‌خوریم و ریش و سیبیل‌ها همه پفکی شده آبروی ما رفته! 🌸گفتم: _ باهمه باش و با هیچ‌کس نباش، خوش باش حمید، از این پفک ها بعدا گیرت نمیاد. مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزار شهدا آمدیم. محوطه گلزار، فروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند، به پیشنهاد حمید سری به آنجا زدیم. 🌷قسمت فروش کتاب جذاب ترین جای فروشگاه برای حمید بود، من هم سراغ تابلوهای تزئینی رفتم. حمید کتابی که جدید چاپ شده بود را برداشت و از فروشنده پرسید: _شما این کتاب روخوندی؟ می‌دونی موضوعش چیه؟ فروشنده گفت: _ازظاهرش بر میاد که درباره اثبات قیامت باشه. مقدمه کتاب رو بخونید مشخص میشه. 💐حمید گفت: _ چون من هزینه‌ای بابت کتاب ندادم حق ندارم حتی مقدمه رو بخونم. کتاب رو وقتی میتونم بخونم که خریده باشم. والا حتی یک صفحه هم مشکل داره. شاید نویسنده یا ناشر کتاب راضی نباشه. 🌺خیلی خوب احساس کردم که فروشنده بیشتر از من از این همه دقت نظر حمید تعجب کرد! به حمید گفتم: _برای خونه خودمون تابلو بخریم؟ 🍀نگاهی به تابلو انداخت و گفت: _پیشنهاد خوبیه باید از الآن که فرصتمون بیشتره به فکر باشیم. همه تابلوهارا بالا پایین کردیم و نهایتا یک تابلوی تماشایی از تصویر امام خامنه‌ای که درحال خنده بود برداشتیم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat