eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
25 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
آيا بلال را مى شناسى؟ همان جوان سياه پوست كه وقتى زيبايى اسلام را ديد مسلمان شد. او به پيامبر علاقه زيادى دارد. آفتاب بر ريگ ها تابيده است و آن را داغِ داغ كرده است. پيراهن بلال را از بدنش بيرون مى كنند و او را روى ريگ هاى داغ قرار داده و سنگِ داغ و بزرگى را روى سينه اش مى گذارند. ــ اى بلال! بگو كه لات و عُزّى، دختران خدا هستند. بگو كه آنها را دوست دارى. ــ اَحَد! اَحَد! خدا يكى است، او شريكى ندارد. من فقط به خداى يگانه ايمان دارم. ــ آن قدر تو را مى سوزانيم تا از عقيده ات دست بردارى. تو بايد به آنچه ما مى گوييم اعتقاد داشته باشى. تو فقط يك جمله بگو كه اين بت ها، شريك خدا هستند. آن وقت تو را رها مى كنيم. ــ اَحَد! اَحَد! خدا يكى است، او شريكى ندارد. بلال زير همه شكنجه ها طاقت مى آورد، بايد او را شكنجه روحى داد. بايد او را ذليل و خوار نمود. ريسمانى را بر گردن بلال بيندازيد و او را در شهر بگردانيد! اين سزاى كسى است كه ديگر، دختران خدا را دوست ندارد! نگاه كن! ياسر و سميّه را از خانه بيرون آورده اند، همه مردم جمع شده اند، يكى سنگ مى زند و ديگرى ناسزا مى گويد. ابوجهل فرياد مى زند: اين سزاى كسانى است كه پيرو محمّد شده اند! جرم اين زن و شوهر اين است كه بت ها را قبول ندارند. در اين شهر همه بايد مثل ما فكر كنند. هيچ كس حق ندارد به گونه ديگرى فكر كند. آفتاب سوزان مكّه مى تابد، ياسر و سميّه را در آفتاب مى خوابانند و سنگ ها را بر روى سينه آنها قرار مى دهند. لب هاى آنها از تشنگى خشك شده است. كسى به آنها آب نمى دهد. ابوجهل فرياد مى زند: ــ بگوييد كه بت ها را قبول داريد. ــ لا إله إلاّ الله; خدايى جز الله نيست. ــ مگر با شما نيستم؟ دست از عقيده خود برداريد. ــ لا إله إلاّ الله. ــ به محمّد ناسزا بگوييد وگرنه كشته مى شويد! ــ محمّد رسول الله. فرشتگان همه در تعجّب از استقامت اين دو نفرند. همه نگاه مى كنند، سميّه لبخند مى زند، ما خون مى دهيم; امّا دست از اعتقاد خود برنمى داريم. ابوجهل عصبانى مى شود، شمشير خود را برمى دارد و آن را به سمت قلب آسمانى سميّه نشانه مى گيرد. خون فوّاره مى زند، اين خون اوّلين شهيد اسلام است كه زمين را سرخ مى كند. بعد از مدّتى، ياسر هم به سوى بهشت پر مى كشد. پایان 🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat @hedye110
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... لبخند کمرنگی روی لبم ظاهر شد و ثانیه های گرم آغوش رادوین دوباره برایم زنده . حالم خوب بود . قلبم درد نمیکرد . اما بازویم همچنان بی حس بود. به کابینت تکیه زدم و در حالی که به منیر خانم نگاه می کردم ، پرسیدم : _کی حلیم گرفته حالا ؟ _حلیمو که من نگرفتم خانوم ... اینو آقا رادوین گرفته . لبخندم کشیده تر شد . انگار بخشیده بودمش . دست خودش نبود . عصبانیت هایش ، فریادهایش ، هیچ کدوم دست خودش نبود . خیلی کسایی رو میشناختم که با اونکه میدونستند حرفشون ، کارهاشون ، همه ناحقه ، اما حاضر به اعتراف نبودند . حاضر به معذرت خواهی و جبران هم نبودند . اما رادوین با اینکه هیچ وقت ، ابراز عشق و علاقه ای به من نمی کرد ، اما همین که میفهمید و حس میکرد ، منو بخاطر کارهاش و رفتار هاش ، آزرده جبران میکرد . به اتاق برگشتم ، روی میز جلوی آینه نشستم . موهایم را شانه می زدم که چشمم باز به دفتر خاطراتم افتاد . یک لحظه با خودم فکر کردم ، نکند رادوین باز هم در آخرین برگ دفترچه چیزی نوشته باشد . شانه ام را روی میز گذاشتم و آخرین برگ دفترچه را باز کردم . درست حدس زدم. نوشته بود: " سلام ، صبح بخیر ... دیشب حالت خیلی بد بود و حال من بدتر ، ارغوان حرفامو جدی بگیر ... من هیچ مشکلی با رفتنت ندارم ...فکر نکن اگر بری ناراحت میشم ، دلخور میشم ، من میتونم با این تنهایی کنار بیام . بزار برو ... بذار راحت زندگی کنی ، برای من دیگه هیچ فرقی نداره که بمونی یا بری . " هیچ فرقی نداره " بابت" این جمله آخرش که نوشته بود سردرد آنی ام شد. فوری گوشی موبایلم را برداشتم و بهش زنگ زدم . صدایش در کمال آرامش شنیده شد: _ الو... اولین باری بود که بدون سلام گفتم: _رادوین این چیه برای من نوشتی؟! یعنی چی برات فرقی نمیکنه من بمونم یا برم؟! صدای نفسش از توی گوشی شنیده شد: _چرا حالا دلخوری! ... چیزی نشده ... من خواستم راحت بگم تا تو هم راحت بری . نفهمیدم چطور صدایم آنقدر بلند شد که در تمام خانه پیچید . شاید از مرز فریاد هم گذشت و این اولین بار بود که سرش فریاد می کشیدم: _مگه من دیوونم که بزارم برم ... شش سال تحمل کردم ، صبر کردم ، حالا که داره همه چی کم کم خوب میشه ، بزارم برم ؟! ... اگه میخواستم برم اون وقتی میرفتم که هر شب ، کتک میخوردم و بچه ام سقط شد ... رفتنم ، باید برای تو هم فرق کنه ، باید برای تو هم فرق کنه و باید بگی ؛ فقط بمون ... من راضیم بمونم و هر شب قلبم درد بگیره اما تو منو توی آغوشت بگیری ، بزاری گریه کنم ... بذاری حرف بزنم . همین برای من کافیه ... چیز زیادی ازت خواستم ؟! انقدر عصبی بودم که تلفن رو قطع کردم و کوبیدم روی میز آرایش . اول صبح حالم بد شد . شاید هم همون لحظه قلبم دوباره تیر کشید . اما به ثانیه نکشید که رادوین دوباره زنگ زد . این بار من سکوت کردم و او با وصل شدن تماس گفت: _خیلی خوب حالا ... آروم باش ، مگه میشه برای من فرق نکنه ! .... من فقط اینو نوشتم که تو راحت باشی ، مگه میشه یه نفر رو داشته باشی که با همه بدی هات بسازه ، بعد تو اون یه نفرو نبینی ؟! ... واقعا باید کور و کر باشم که این همه خوبی تو رو نبینم . من که از خدامه دیوونه ، که تو پیشم بمونی ، اما برای خودت میگم ، نمیخوام باز حالت بد شه ، نمیخوام دوباره مثل دیشب بشی. نفس بلندی کشیدم و در جوابش با لحنی آرام تر از قبل گفتم: _من فقط راضی ام که هر بار که عصبی میشی ، که داد میزنی ، که اشتباه میکنی بیای مثل دیشب ، کنارم بشینی ، منو تو بغلت بگیری ، بزاری راحت گریه هامو بکنم ، من به همین راضی ام ، اصلا همین رو می خوام . صدای خنده اش رو شنیدم .شاید میان این همه حرف جدی ، این خنده ، تضاد ایجاد کرده بود که باعث تعجبم شد: _به چی داری میخندی؟! _به تو .... به تو چون تازه فهمیدم یکی دیوونه تر از منم توی این دنیا هست و اون تویی ...خیلی میخوامت ارغوان. نفس بلندی کشیدم به بلندای همه ثانیه هایی که دیروز ، قلبم را به درد آورده بود. گاهی دلم میخواست رادوین ، از قلبش ، از احساسش برایم می گفت . که اگر قرار بود میگفت ، خوب می توانست مرا آرام کند. آن روز منیر خانم مامور مراقبت از من شده بود . من هم کار خاصی نکردم و فقط استراحت و بازی با رادین . بعد از ظهر بود که رادوین آمد. با دیدن دسته گل رادوین زیبایش که در کاغذ رنگی بنفشی پیچیده شده بود و کادویی که میان دستش بود ، باز غافلگیر شدم... و شاید ذوق زده! زندگی کنار تو احساس عجیبیست. با آنکه گاهی درگیر تلاطم پر التهاب طوفانی ، اما... در عمق نگاهت ، باز هم صدایم میزنی... نگفته ، خوانده ام دفتر صد برگ قلبت را... که میگویی: بمان با من... بمان که بودنت ، یک جهان آرامش است... بمان با من... بمان که زندگی در اسم ت