eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
25 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ .رفته بودم دیدن دوستم. او در عملیاتی در منطقه غرب مجروح شد پای او شــدیداً آســیب دیده بود. به محض اینکه مرا دید خوشــحال شد و !خیلی از من تشکر کرد. اما علت تشکر کردن او را نمی فهمیدم دوســتم گفت: ســید جون، خیلــی زحمت کشــیدی، اگه تــو مرا عقب نمی آوردی حتماً اسیر می شدم! گفتم: معلوم هست چی می گی!؟ من زودتر از :بقیه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم. دوستم با تعجب گفت !نه بابا، خودت بودی، کمکم کردی و زخم پای مرا هم بستی .اما من هر چه می گفتم: این کار را نکرده ام بی فایده بود مدتی گذشت. دوباره به حرف های دوستم فکر کردم. یکدفعه چیزی به ذهنم .رسید. رفتم سراغ ابراهیم! او هم در این عملیات حضور داشت و به مرخصی آمد با ابراهیم به خانه دوستم رفتیم. به او گفتم: کسی را که باید از او تشکر کنی، آقا ابراهیم است نه من! چون من اصلاً آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کیلومترآن !هم در کوه با خودم عقب بیاورم. برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشد یک آدم کم حرف، که هم هیکل من باشــد و قدرت بدنی بالائی داشــته !باشد. من را هم بشناسد. فهمیدم کار خودش است امــا ابراهیم چیزی نمی گفــت. گفتم: آقا ابرام به جَــدم اگه حرف نزنی از .دستت ناراحت می شم. اما ابراهیم از کار من خیلی عصبانی شده بود گفت: سید چی بگم؟! بعد مکثی کرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالی می آمدم عقب. ایشان در گوشه ای افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود. من تقریباً آخرین نفر بودم. درآن تاریکی خونریزی پایش را با بند پوتین بستم و حرکت کردیم. در راه به من می گفت سید، من هم فهمیدم که باید از رفقای .شما باشد. برای همین چیزی نگفتم. تا رسیدیم به بچه های امدادگر !بعد از آن ابراهیم از دست من خیلی عصبانی شد. چند روزی با من حرف نمی زد .علتش را می دانستم. او همیشه می گفت کاری که برای خداست، گفتن ندارد ٭٭٭ به همراه گروه شناسائی وارد مواضع دشمن شدیم. مشغول شناسائی بودیم .که ناگهان متوجه حضور یک گله گوسفند شدیم چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسید: شما سربازهای خمینی هستید!؟ .ابراهیم جلو آمد و گفت: ما بنده های خدا هستیم .بعد پرسید: پیرمرد توی این دشت و کوه چه می کنی؟! گفت: زندگی می کنم !دوباره پرسید: پیرمرد مشکلی نداری؟ .پیرمرد لبخندی زد و گفت: اگر مشکل نداشتم از اینجا می رفتم؟ ابراهیم به سراغ وسایل تدارکات رفت. یک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم .از آذوقه گروه را به پیرمرد داد و گفت: این ها هدیه امام خمینی)ره(برای شماست .پیرمرد خیلی خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شدیم بعضــی از بچه ها به ابراهیم اعتراض کردند؛ ما یک هفته باید در این منطقه !باشیم. تو بیشتر آذوقه ما را به این پیرمرد دادی ابراهیم گفت: اولاً معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشد. در ثانیاً مطمئن باشــید این پیرمرد دیگر با ما دشــمنی نمی کند. شما شــک نکنید، کار برای ،رضای خدا همیشــه جواب می دهد. درآن شناسائی با وجود کم شدن آذوقه .کار ما خیلی سریع انجام شد. حتی آذوقه اضافه هم آوردیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شب از نيمه گذشته است، حسن، حسين، زينب، اُم كُلثُوم(عليهم السلام)و... همه گرد بستر على(ع) نشسته اند و اشك مى ريزند، چندين ساعت است كه پدر بى هوش است. آيا بار ديگر او سخن خواهد گفت؟ ناگهان على(ع) چشم خود را باز مى كند، عزيزانش را كنار خود مى بيند، به آرامى مى گويد: ــ حسن جانم! قلم و كاغذى بياور! ــ قلم و كاغذ براى چه؟ ــ مى خواهم وصيّت كنم و تو بنويسى. ــ به چشم! پدر جان! همه مى فهمند كه ديگر پدر آماده پرواز است، آرام آرام گريه مى كنند. سؤالى در ذهن من مى آيد: على(ع) مى تواند وصيّت خود را بگويد، همه گوش مى كنند، چرا او مى خواهد وصيّت او نوشته بشود؟ فهميدم، او مى خواهد اين وصيّت باقى بماند، او نمى خواهد فقط براى فرزندان امروز خود وصيّت بكند، او مى خواهد به شيعيان خود در طول تاريخ وصيّت بكند. بايد تاريخ بداند على(ع)در اين لحظات از شيعيانش چه انتظارى دارد. * * * بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـانِ الرَّحِيمِ اين وصيّت من به حسن(ع) و همه فرزندانم و همه آيندگان است: من شما را به تقوا و دورى از گناه توصيه مى كنم. از شما مى خواهم كه همواره با هم متّحد باشيد و به اقوام و فاميل خود مهربانى كنيد. يتيمان را از ياد نبريد، مبادا از رسيدگى به آنها غفلت كنيد. قرآن را فراموش نكنيد، مبادا غير مسلمانان در عمل به آن بر شما سبقت بگيرند. حقوق همسايگان خود را ضايع نكنيد. حجّ خانه خدا را به جا آوريد. نماز را فراموش نكنيد كه نماز ستون دين شماست. زكات را از ياد نبريد كه زكات غضب خدا را خاموش مى كند. روزه ماه رمضان را فراموش نكنيد كه روزه، شما را از آتش جهنّم نجات مى دهد. فقيران و نيازمندان را از ياد نبريد، در راه خدا جهاد كنيد...مبادا به همسران خود ظلم كنيد... نماز! نماز! نماز را به پا داريد. امر به معروف و نهى از منكر را فراموش نكنيد...71 * * * بار ديگر على(ع) بى هوش مى شود، زهر در بدن او اثر كرده است، چقدر روزهاى آخر عمر على(ع) شبيه روزهاى آخر عمر پيامبر است. آرى! آن روزها پيامبر كه به وسيله يك زن يهودى مسموم شده بود در بستر بيمارى افتاده بود. گاه پيامبر ساعت ها بى هوش مى شد، بعد چشم خود را باز مى كرد و على و فاطمه(ع)را در كنار خود مى ديد. اكنون، ساعتى مى گذرد، عرقى بر پيشانى على(ع) مى نشيند، على(ع) به هوش مى آيد و با دست عرق پيشانى خود را پاك مى كند و مى گويد: حسن جان! از جدّت پيامبر شنيدم كه فرمود: وقتى مرگ مؤمن نزديك مى شود پيشانى او عرق مى كند و بعد از آن، او آرامش زيبايى را تجربه مى كند. اكنون على(ع) مى خواهد با فرزندان خود خداحافظى كند: عزيزانم! شما را به خدا مى سپارم. حسنم! حسينم! شما از من هستيد و من از شما هستم. من به زودى از ميان شما مى روم و به ديدار پيامبر مى شتابم. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef