#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتپنجاهوچهارم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
افتخار دردناڪ
در رو باز ڪرد ... بعد از ماه ها ڪہ از قتل پسرش مےگذشت ... و تجربہ روزهايے سخت و بےجواب ... دوباره داشت، من رو پشت در خونہ شون مےديد ...
- ڪارآگاه منديپ؟! ... چےشده اومديد اینجا؟ ...
لبخند خاصے صورتم رو پر ڪرد ...
- قاتل پسرتون رو پيدا ڪرديم آقاے تادئو ...
اشڪ توے چشم هاش جمع شد ... پاهاش يہ لحظہ شل شد و دستش رو گذاشت روے چارچوب در ... نمےدونست بايد بخنده و شاد باشہ ... يا دوباره بہ خاطر درد از دست دادن پسرش سوگوارے ڪنہ ...
- بفرماييد داخل ... بيايد تو ...
با سرعت رفت و همسرش رو صدا زد ... و من بدن بےحالم رو روے مبل رها ڪردم ...
- ڪے بود ڪارآگاه؟ ... ڪے پسر ما رو ڪشتہ؟ ... بہ خاطر چے؟ ...
مارتا تادئو ... زن پر دردے ڪہ بهش قول داده بودم تمام تلاشم رو انجام ميدم ... و حالا با افتخار مقابلش نشستہ بودم ... هر چند براے پذيرش اين افتخار دردناڪ، هنوز زود بود ...
- تمام حرف هايے ڪہ قبلا در مورد علت قتل ڪريس ... و اينڪہ زندگے گذشتہ اش، زندگے آينده اش رو نابود ڪرده ... يا اينڪہ اون دوباره بہ همون زندگے قبل برگشتہ ... اشتباه بود...
ڪريس، نوجوان شجاعے بود ڪہ جانش رو براے ڪمڪ و حفظ زندگے ديگران از دست داد ... اون چيزهايے رو فهميده بود ڪہ مےتونست مثل خيلےها بهشون بےتوجہ باشہ و فقط بہ خودش فڪر ڪنہ ... بہ موفقيت خودش ... بہ آينده خودش ... بہ زندگے خودش ...
اما اون شجاعانہ ترين تصميم رو گرفت ... با وجود سن ڪمے ڪہ داشت نتونست چشمش رو بہ روے اطرافيانش ببنده ... و تا آخرين لحظہ براے نجات اونها و حمايت از انسان هايے ڪہ دوست شون داشت مبارزه ڪرد ...
و اين ڪاریہ ڪہ من مےخوام بڪنم ... نمےخوام اجازه بدم تلاش و فداڪارے اون بےثمر بمونہ ... الان اگہ چيز بيشترے بهتون بگم ... ممڪنہ همہ چيز رو بہ خطر بندازم ... حتے جان شما رو ... اما مےتونم بگم ... همون طور ڪہ بہ قول دفعہ قبلم عمل ڪردم ... اين بار همہ تمام تلاشم رو مےڪنم تا خون پسرتون پايمال نشہ ... فقط تمام حرف هاے امشب بايد ڪاملا مثل يہ راز باقے بمونہ ... رازے ڪہ تا من نگفتم ... هرگز از اين اتاق خارج نميشہ ...
از منزل اونها ڪہ خارج شديم ... هر دو ساڪت بوديم ... من از شدت درد ... و اون ...
پاے ماشين ڪہ رسيدم ... سرماے عجيبے وجودم رو فرا گرفت ... نفسم سنگين و سخت شده بود ...
اوبران در و باز ڪرد و نشست پشت فرمون ... دستم رو بردم سمت دستگيره در ... ڪہ ... حس ڪردم چيزے توے بدنم پاره شد و پام خالے ڪرد ... افتادم روے زمين ...
سريع پياده شد و دويد سمتم ... در ماشين رو باز ڪرد ... زیر بغلم رو گرفت و من رو نشوند روے صندلي ...
اون تمام راه رو با سرعت مےرفت ... اما سرعت من در از حال رفتن ... خيلے بيشتر از رانندگے اون بود ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat