eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ســال اول جنگ بود. به مرخصی آمدم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب .به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود از خیابانی رد شــدیم. ابراهیم یکدفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم !کنار خیابان. با تعجب گفتم: چی شده؟ !گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا .من هم گفتم: باشه،کار خاصی ندارم بــا ابراهیم داخل یک خانه شــدیم. چند بار یاالله گفــت و وارد یک اتاق .شدیم .چند نفر نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی بالای مجلس بود به همراه ابراهیم سـلام کردیم و درگوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با .یکی از جوان ها تمام شد ،ایشــان رو کرد به ما و با چهره ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی !چه عجب اینطرف ها ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی کنیم .خدمت برسیم همینطــور کــه صحبت می کردنــد فهمیدم که ایشــان، ابراهیــم را خوب .می شناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد وقتــی اتاق خالی شــد رو کرد به ابراهیم و با لحنــی متواضعانه گفت: «آقا «!ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو .خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش می کنم اینطوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شــما را زیارت کنیم. انشــاءالله در جلسه هفتگی .خدمت می رسیم .بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم ،در بیــن راه گفتم: ابرام جون، تو هم بــه این بابا یه کم نصحیت می کردی !دیگه سرخ و زرد شدن نداره باعصبانیت پرید توی حرفم و گفــت: چی می گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود !؟ جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداســت. اما خیلی ها نمی دانند. ایشــون .حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب .طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده ٭٭٭ ،یکی از عملیات های مهم غرب کشــور به پایان رســید. پس از هماهنگی .بیشتر رزمندگان به زیارت حضرت امام رفتند با وجودی که ابراهیم در آن عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد! رفتم و از او پرسیدم: چرا شما نرفتید!؟ .گفت: نمی شه همه بچه ها جبهه را خالی کنند، باید چند نفری بمانند گفتم: واقعاً به این دلیل نرفتی!؟ مکثی کرد وگفت: ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمی خواهیم، ما .رهبر را می خواهیم برای اطاعت کردن بعد ادامه داد: من اگه نتوانستم رهبرم را ببینم مهم نیست! بلکه مهم این است .که مطیع فرمانش باشم و رهبرم از من راضی باشد ابراهیم در مورد ولایت فقیه خیلی حساس بود . نظرات عجیبی هم در مورد .امام داشت می گفــت: در بین بزرگان و علمــای قدیم و جدید هیچ کس دل و جرأت .امام را نداشته :هر وقت پیامی از امام راحل پخش می شد، با دقت گوش می کرد و می گفت .اگر دنیا و آخرت می خواهیم باید حرف های امام را عمل کنیم .ابراهیم از همان جوانی با بیشتر روحانیان محل نیز در ارتباط بود زمانــی که عامه جعفری در محله ما زندگی می کردند، از وجود ایشــان .بهره های فراوانی برد شــهیدان آیت الله بهشــتی ومطهری را هم الگویی کامل برای نسل جوان .می دانست 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 على(ع) از همه مى خواهد تا بعد از او از حسن(ع) اطاعت كنند، حسن(ع)، امام دوّم است و بر همه ولايت دارد. او دستور مى دهد تا كتاب و شمشير ذوالفقار را نزد او بياورند، اينها نشانه هاى امامت هستند. آن كتابى است كه فقط بايد به دست امام باشد، در آن كتاب، سخنان پيامبر است كه به دست على(ع) نوشته شده است. اكنون على(ع) از حسن(ع) مى خواهد تا كتاب و شمشير را تحويل بگيرد. بعد چنين مى گويد: "حسن جان! پيامبر اين دو چيز را به من سپرد و از من خواست تا هنگام مرگ آنها را به تو تحويل بدهم، تو هم بايد در آخرين لحظه زندگيت آنها را به برادرت حسين بدهى". بعد رو به حسين(ع) مى كند و مى گويد: "حسين جانم! پيامبر دستور داده است كه قبل از شهادتت، كتاب و شمشير را به امام بعد از خود بدهى".73 * * * حسن جان! وقتى من از دنيا رفتم، مرا غسل بده و با كفنى كه پيامبر به من داده است، مرا كفن نما كه آن كفن را جبرئيل(ع) از بهشت براى ما آورده است. حسن جان! بدن مرا شب تشييع كن! وقتى مرا در تابوت نهاديد، به كنارى برويد، بايد فرشتگان بيايند و جلو تابوت مرا بگيرند. هر وقت ديديد كه جلو تابوت من بلند شد، شما هم عقب تابوت را بگيريد و همراه فرشتگان برويد. آنها از شهر كوفه خارج خواهند شد و به سمت بيابان خواهند رفت، هر جا كه نسيم ملايمى وزيد، بدانيد كه شما وارد "طور سينا" شده ايد، همان جايى كه خدا با پيامبرش موسى(ع)سخن گفت. بعد از آن صخره اى كه نورانى است خواهيد ديد، فرشتگان تابوت مرا كنار آن صخره به زمين خواهند نهاد. آنوقت شما زمين را بكنيد، ناگهان قبرى آماده خواهيد يافت. آن قبرى است كه نوح(ع) براى من آماده كرده است. سپس بر بدن من نماز بگزاريد و بدن مرا به خاك بسپاريد و قبر مرا مخفى كنيد. هيچ كس نبايد از محلّ قبر من آگاه شود. فرزندم! وقتى من از دنيا بروم، از دست اين مردم سختى هاى زيادى به شما خواهد رسيد، از شما مى خواهم كه در همه آن سختى ها صبر داشته باشيد. * * * حسين جان! روزى مى آيد كه تو مظلومانه به دست اين مردم شهيد خواهى شد... سخن على(ع) به اينجا كه مى رسد، بار ديگر از هوش مى رود. لحظاتى مى گذرد، او چشم باز مى كند و مى گويد: اينها رسول خدا و عموى من حمزه و برادرم، جعفر(عليهم السلام) هستند كه مرا به سوى خود مى خوانند. آنها مى گويند: "اى على! زود به سوى ما بيا كه ما مشتاق تو هستيم". صداى گريه همه بلند مى شود، على(ع) نگاهى به همه فرزندان خود مى كند: حسن، حسين، زينب، اُم كُلثوم، عبّاس... خداحافظ! من رفتم! خداحافظ! سلام! سلام! سلام بر شما! اى فرشتگان خوب خدا! (لِمِثْلِ هذا فَلْيَعْمَلِ الْعامِلُونَ). او اين آيه قرآن را مى خوانَد: "آرى! براى اين بهشت جاودان، بايد عمل كنندگان تلاش و كوشش نمايند". اكنون رو به قبله مى كند و چشم خود را مى بندد و مى گويد: أشهَدُ أنْ لا الهَ إلاّالله. أشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ. و روح بلند او به آسمان پر مى كشد، على(ع) براى هميشه ساكت مى شود، سكوت على(ع)، آغازِ گم شدن عدالت است، عدالتى كه بشريّت هميشه به دنبالش خواهد بود. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌿﷽🌿 🌻تا حمید را دیدم گفتم: از بس هوش و حواسم به پیدا کردنت رفته بود متوجه نشدم سال چطوری نحویل شد. جواب داد:منم خیلی دنبالت گشتم،لحظه تحویل سال کلی دعا کردم برای زندگیمون. دستش را محکم گرفته بودم،نمی خواستم لحظه ای بینمان جدایی باشد. آن قدر شلوغ بود که نشد جلوتر برویم،همان جا داخل حیاط رو به روی صحن آیینه به سمت ضریح گفت: ((خانوم!خانومم رو آوردم ببینی، ممنونم که منو به عشقم رسوندی!)). 🌸تقریبا غروب شده بود،آن موقع نه رستورانی باز بود نه غذایی پیدا می شد،آن قدر خسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذا خوری نداشتیم. 🌹چند تا بیسکوییت گرفتیم و برای برگشت سوار تاکسی به سمت میدان هفتاد و دو تن راه افتادیم. قرار گذاشته بودیم تا شب خانه باشیم،چند باری از این که به خاطر شلوغی و گم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم عذرخواهی کرد. ❤️برای قزوین ماشینی نبود،ناچارا سوار اتوبوس های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم. بدجوری ضعف کرده بودم،با این گرسنگی بیسکوییت هاحکم لذیذترین غذای ممکن را داشت. 🌷حمید با خنده گفت: ((تو زن کم خرجی هستی،من از صبح نه به تو صبحونه دادم،نه ناهار،برای شام هم که می رسیم قزوین،اگر این انقدر کم خرج باشی هر هفته می برمت مسافرت)) ،مسافرت های یک روزه این مدلی زیاد می رفتیم،گاهی ساده بودن و ساده سفر کردن قشنگ است! 💐از قم که برگشتیم عید دیدنی و دید وبازدید ها شروع شد،حمید برای من مانتو شلوار گرفته بود،مثل همیشه شیک ترین لباس ها را انتخاب کرده بود،زیاد از این مرام ها می گذاشت. معمولا هدیه برای من لباس یا شاخه گل طبیعی می خرید. 🍀من هم برایش عطر و ادکلن گرفتم،همه مدل عطر وادکلن استفاده می کرد از عطر هایی مثل گل یاس و گل محمدی تا ادکلن هایی مثل فرانس و هالیدی و لاو. 🌺عید آن سال حمید حسابی تیپ زده بود،کت و شلوار با عینک دودی،ساعتی هم که من به عنوان کادوی روز عقد برایش خریده بودم،انداخته بود... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat