#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتچهلسوم
﷽
از ویژگی های ابراهیم، احترام به دیگران، حتی به اسیران جنگی بود. همیشه این
حرف را از ابراهیم می شنیدیم که: اکثر این دشمنان ما انسان های جاهل و ناآگاه
هستند. باید اسام واقعی را از ما ببیند. آن وقت خواهید دید که آن ها هم مخالف
حزب بعث خواهند شد. لذا در بسیاری از عملیات ها قبل از شلیک به سمت دشمن در
.فکر به اسارت درآوردن نیروهای آن ها بود. با اسیر هم رفتار بسیار صحیحی داشت
.سه اسیر عراقی را داخل شهرآوردند. هنوز محلی برای نگهداری آن ها نبود
مسئولیت حفاظت آن ها را به ابراهیم سپردیم. هر چیزی که از طرف تدارکات
برای مــا می آمد و یا هر چیزی که ما می خوردیم. ابراهیم همان را بین اســرا
.توزیع می کرد. همین باعث می شد که همه، حتی اسرا مجذوب رفتار او شوند
.کمی هم عربی بلد بود. در اوقات بیکاری می نشست و با اسرا صحبت می کرد
دو روز ابراهیم با آن ها بود، تا اینکه خودرو حمل اسرا آمد. آن ها از ابراهیم
سؤال کردند: شما هم با ما می آیی؟ وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت
شــدند. آن ها با گریه التماس می کردند و می گفتند: مــا را اینجا نگه دار، هر
!کاری بخواهی انجام می دهیم. حتی حاضریم با بعثی ها بجنگیم
٭٭٭
عملیات بر روی ارتفاعات بازی دراز آغاز شد. ما دو نفر کمی به سمت بالای
ارتفاعات رفتیم. از بچه های خودی دور شدیم. به سنگری رسیدیم که تعدادی
.عراقی در آن بودند. با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید
۱۰۶
:فکر نمی کردم اینقدر زیاد باشــند! ما دو نفر و آن ها پانزده نفر بودند. گفتم
!حرکت کنید. اما آن ها هیچ حرکتی نمی کردند
.طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند
!شاید هم فکر نمی کردند ما فقط دو نفر باشیم
دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دســت اشاره کردم ولی همه عراقی ها به
!افسر درجه داری که پشت سرشان بود نگاه می کردند
افسر بعثی ابروهایش را بالا می انداخت. یعنی نروید! خیلی ترسیدم، تا حالا
در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. یک لحظه با خودم
.گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما کار درستی نبود
هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محکم گرفتم. از
خدا خواستم کمکم کند. یکدفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم. به سمت ما
می آمد. آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید، در حالی که به اسرا نگاه می کردم
!گفتم: آقا ابرام، کمک! پرسید: چی شده؟
،گفتم: مشکل اون افسر عراقیه. نمی خواد این ها حرکت کنند! بعد با دست
.افسر را نشان دادم. لباس و درجه اش با بقیه فرق داشت و کاماً مشخص بود
ابراهیم اســلحه اش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقه
افسر بعثی و با دست دیگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند
.کرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد
تمامی عراقی ها از ترس روی زمین نشســتند و دستشان را بالا گرفتند. افسر
بعثی مرتب به ابراهیم التماس می کرد و می گفت: الدخیل الدخیل، ارحم ارحم
،و همینطور ناله می کرد. ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نمی گنجیدم
تمام ترس لحظات پیش من برطرف شــده بود. ابراهیم افسر عراقی را به میان
.اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهیم را به کمک ما فرستاد
.بعد با هم، اسرا و افسر بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلسوم🪴
🌿﷽🌿
على(ع) وارد مسجد مى شود، قنديل هاى مسجد كم نور شده اند، كسانى كه براى اعتكاف در مسجد هستند در خوابند. على(ع) به سوى محراب مى رود و مشغول خواندن نماز مى شود و بعد از نماز با خداى خويش راز و نياز مى كند. هيچ كس نمى داند كه على(ع) چگونه سراسر شوق رفتن شده است.
چند ساعت مى گذرد، اكنون ديگر وقت اذان است، على(ع) به بالاى مسجد كوفه مى رود تا اذان بگويد:
"الله اكبر! الله اكبر!...".
صداى على(ع) در تمام كوفه مى پيچد، همه اين صدا را مى شناسند، اين صدا مايه آرامش اهل ايمان است. مردم كم كم آماده مى شوند تا براى نماز به مسجد بيايند. تا آمدن مردم به مسجد بايد ده دقيقه اى صبر كرد، على(ع) از محل اذان ] مَأذنه [، پايين مى آيد و به سوى محراب مى رود تا نافله نماز صبح را بخواند. تو مى دانى به نماز دو ركعتى كه قبل از نماز صبح خوانده مى شود، نافله صبح مى گويند. نگاه كن! هنوز مسجد خلوت است و تاريك.
* * *
در نور ضعيف قنديل ها، دو نفر مواظب همه چيز هستند، ابن ملجم و شبيب منتظر آمدن اشعث هستند، قرار شده است كه آنها صبر كنند تا اشعث خودش را به آنها برساند، به راستى چرا او اين قدر دير كرده است؟
يك سياهى به اين سو مى آيد، او اَشعَث است، او مى رود و در كنار نزديك ترين ستون به محراب مى ايستد، هيچ كس به او شك نمى كند. او پدر زنِ حسن(ع)است. صداى اشعث بلند مى شود: "عجله كن! عجله كن! فرصت را از دست مده".
حُجْرِ بن عَدىّ اين سخن را مى شنود، آشفته مى شود، حدس مى زند كه خطرى در كمين مولايش باشد، او به پيش مى دود تا سينه خود را سپر مولايش نمايد.
ابن ملجم و شبيب نيز به سوى محراب مى دوند، على(ع) در سجده اوّل نافله صبح است، ابن ملجم شمشير زهرآلود خود را بالا مى آورد و فرياد مى زند: "لا حُكمَ إلاّ لله"، اين همان شعار خوارج است.
شمشير ابن ملجم به فرق على(ع) فرود مى آيد.
افسوس كه حُجْرِ بن عَدىّ فقط چند لحظه دير رسيده است! شمشير شبيب هم به سقف محراب مى خورد، يكى از ياران على(ع) به سوى شبيب مى رود و با او گلاويز مى شود و او را بر زمين مى زند، ابن ملجم ديگر فرصت را مناسب نمى بيند كه ضربه دوّم را بزند، او به سرعت فرار مى كند.
خون فوران مى كند، محراب مسجد كوفه سرخ مى شود و على(ع) فرياد برمى آورد:
فُزتُ وَرَبِّ الكَعبَة !
به خداى كعبه قسم كه من رستگار شدم.
* * *
به خداى كعبه سوگند كه تو رستگار شدى، از دنيا آسوده شدى و به شهادت كه آرزويت بود رسيدى.
قلم من درمانده است كه شرح سخن تو را گويد، خون تو محراب را رنگين كرده است، امّا تو براى شيعيانت پيام مى دهى كه سرانجامِ عدالت خواهى، رستگارى است.
تو با بدبينى مبارزه مى كنى، نمى خواهى كه شيعه تو، بدبين و نااميد باشد، تو مى خواهى به آنان بگويى در اوج قلّه بلا هم، زيبا ببينند و رستگارى را در آغوش كشند.
درست است كه تو با مردم كوفه سخن مى گفتى و از آنان گله مى كردى، امّا همه آنها به خاطر آن بود كه مردم بپاخيزند و با تو به جهاد بيايند و اگر روزگار مهلت بيشترى داده بود، تو پيروز ميدان جنگ با معاويه بودى. تو با آن سخنان دردناك، مى خواستى مردم كوفه را از خواب غفلت بيدار كنى، سخنان تو هرگز از سر نااميدى نبود!
افسوس كه ما تو را نشناختيم، تاريخ هم تو را نخواهد شناخت. كسى كه پيرو توست، هرگز نااميد نخواهد شد.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#یادت_باشد
#قسمتچهلسوم
🌿﷽🌿
🌻این وسط ها چند مرتبه ای از خواب پریدم.
یکبار که از خواب بیدارشدم دیدم رفقای حمید زنگ زده اند.همیشه مقید بود هیئت برود،آن شب نرفته بودرفقایش خیلی نگران شده بودند.
گوشی حمیدهم آنتن نداده بود،ازنگرانی کل کلانتری ها وبیمارستان ها را سر زده بودند،سابقه نداشت جلسات هیئت را ترک کند.
سرش میرفت هیئت رفتنش سرجایش بود.
🌼رفقایش از ترسشان باخانواده حمید تماس نگرفته بودند،پیش خودم گفتم با این خبر ندادن حتما حمید یک جشن پتوی مفصل افتاده است!
با اینکه گرسنه بودم ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم.
حمیدمرخصی گرفت و سرکارنرفت.حالم خیلی بهترشده بود.دوست داشتم زودترازفضای خسته کننده بیمارستان برویم.
🌹گوشی حمید راگرفتم.
یک بازی پنگوئن داشت خیلی خوشم می آمدباهمان مشغول شدم.بعدهم سراغ گالری عکس ها رفتم وباهم تمام عکس هایش را مرور کردیم.
برای هرعکسی که انداخته بود کلی خاطره داشت،
اکثرشان را درماموریت های مختلفی که رفته بود انداخته بود.
🍎به بعضی از عکسها نگاه خاصی داشت.
باخنده می گفت:
این عکس جون میده برای شهادت.
اصرار داشت من هم نظربدم که کدام عکس برای بنرشهادتش مناسب تراست.
صحبت هایش را جدی نگرفتم.باشوخی وخنده عکس هارا رد کردم.
🌸هنوز به آخرین عکس نرسیده بودیم که از روی کنجکاوی پرسیدم:
نمیخوای بگی اسم منو توگوشی چی ذخیره کردی؟
❤️گفت:
یه اسم خوب،خودت بچرخ ببین میتونی حدس بزنی کدوم اسمه؟
🌷زرنگی کردم ورفتم به صفحه تماس ها،شماره ی من را "کربلای من" ذخیره کرده بود.
لبخند زدم وپرسیدم:
قشنگه حس خوبی داره.حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟
💐جواب داد:
چون عاشق کربلا هستم وتوهم عشق منی این اسم رو انتخاب کردم.
بعداز یک روزمریضی این اولین باری بود که باصدای بلندخنده ام گرفته بود.
🌺گفتم:
پس برای همینه که من هرچی میپرسم اولین جوابت کربلاست،میگم حمیدکجابریم؟ میگی کربلا!میگم زیارت میگی کربلا!میگم میخوایم بریم پارک میگی کربلا!
ازآن روز به بعد گاهی اوقات که تنهابودیم من را "کربلای من"صدامیکرد.
گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat