eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ قبل از اذان صبح برگشــت. پیکر شــهید هم روی دوشش بود. خستگی در .چهره اش موج می زد صبح، برگه مرخصی را گرفت. بعد با پیکر شــهید حرکت کردیم. ابراهیم .خسته بود و خوشحال می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شــهید جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او .را بیاوریم خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد، از .میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد می خواستیم چند روزی تهران بمانیم، اما خبر رسید عملیات دیگری در راه .است .قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم ٭٭٭ .با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مســجد ایســتادیم. بعد از اتمام نماز بود .مشغول صحبت و خنده بودیم پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم، پسرش .را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد همه ســاکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه می نمود. انگار می خواســت !چیزی بگوید، اما لحظاتی بعد ســکوتش را شکســت و گفت: آقا ابراهیــم ممنونم. زحمت !کشیدی، اما پسرم !!پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است لبخند از چهره همیشــه خندان ابراهیم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از !!تعجب، آخر چرا بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشــمانش خیس از اشک شد. صدایش :هم لرزان و خسته دیشــب پســرم را در خواب دیدم. به من گفت: در مدتی کــه ما گمنام و بی نشــان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا !به ما سر می زد. اما حالا، دیگر چنین خبری نیست »!پسرم گفت: »شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند .پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشــت اشــک از گوشــه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد. می توانســتم فکرش را بخوانم. گمشــده اش را پیدا »!کرده بود. »گمنامی ٭٭٭ :بعد از این ماجرا نگاه ابراهیم به جنگ و شــهدا بسیار تغییر کرد. می گفت دیگر شــک ندارم، شــهدای جنگ ما چیزی از اصحاب رسول خدا و .امیرالمؤمنین کم ندارند .مقام آن ها پیش خدا خیلی بالاست بارها شنیدم که می گفت: اگر کسی آرزو داشته که همراه امام حسین .درکربلا باشد، وقت امتحان فرا رسیده ابراهیم مطمئن بود که دفاع مقدس محلی برای رسیدن به مقصود و سعادت .و کمال انسانی است برای همین هر جا می رفت از شهدا می گفت. از رزمنده ها و بچه های جنگ تعریــف می کرد. اخلاق و رفتارش هــم روز به روز تغییر می کرد و معنوی تر .می شد در همان مقر اندرزگو معمولاً دو ســه ساعت اول شب را می خوابید و بعد !بیرون می رفت :موقع اذان برمی گشت و برای نماز صبح بچه ها را صدا می زد. با خودم گفتم ابراهیم مدتی است که شب ها اینجا نمی ماند!؟ یک شــب به دنبال ابراهیم رفتم. دیدم برای خواب به آشــپزخانه مقر سپاه .رفت فردا از پیرمردی که داخل آشپزخانه کار می کرد پُرس وجوکردم. فهمیدم .که بچه های آشپزخانه همگی اهل نمازشب هستند ابراهیم برای همین به آنجا می رفت، اما اگر داخل مقر نماز شــب می خواند .همه می فهمند این اواخر حرکات و رفتار ابراهیم من را یاد حدیث امام علی به نوف :بکالی می انداخت که فرمودند ».شیعه من کسانی هستند که عابدان در شب و شیران در روز باشند« 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اى اَصبَغ! با تو هستم، مگر نمى بينى حال امام چگونه است؟ چرا از او چنين خواسته اى را دارى؟ اگر من جاى تو بودم فقط به صورت او نگاه مى كردم يا فقط گريه مى كردم. حالا چه وقتِ شنيدن حديث است؟ تو بايد عشق و احساس خود را نسبت به امام نشان بدهى. امّا اَصبَغ مثل من فكر نمى كند، او مى داند شيعه واقعى كيست. او در مكتب على(ع) بزرگ شده است، او به خوبى مى داند كه على(ع) همواره دوست دارد شيعه او به دنبال كسب دانش و معرفت باشد. نمى دانم چه شد كه شيعه از اين آرمان بزرگ فاصله گرفت؟ افسوس كه بعضى ها شيعه بودن را يك شعار و احساس مى دانند و بس! نمى دانم چرا ما اين قدر از شيعيان واقعى، فاصله گرفته ايم؟ چرا فقط به احساس و شعار اهمّيّت مى دهيم و كمتر به شعور و آگاهى فكر مى كنيم؟ چرا ما اين چنين شده ايم؟ چرا؟ * * * على(ع) لبخندى مى زند و با صدايى ضعيف چنين مى گويد: روز نهم ماه " صَفَر " ، سال يازدهم هجرى بود و پيامبر ، بلال را به دنبال من فرستاد. من به خانه پيامبر رفتم، پيامبر در بستر بيمارى بود، سلام كردم و جواب شنيدم. پيامبر رو به من كرد و گفت: على(ع) جان! به مسجد برو و مردم را جمع كن. وقتى همه آمدند، بر بالاى منبر من برو و به آنان بگو: "پيامبر مرا نزد شما فرستاده است تا اين پيام را براى شما بگويم: هر كس پدرِ خود را به پدرى قبول نداشته باشد و اطاعت مولاى خود نكند و اجر كسى كه براى او زحمت كشيده است را ندهد; لعنت خدا و فرشتگان بر او باد". من به مسجد رفتم و سخن پيامبر را براى مردم بيان كردم، وقتى خواستم از منبر پايين بيايم يكى از جاى برخاست و گفت: آيا اين پيام تفسير و شرحى هم دارد ؟ من گفتم نزد رسول خدا مى روم و از او سؤال مى كنم. از منبر پايين آمدم و به خانه پيامبر رفتم و ماجرا را گفتم. پيامبر به من فرمود كه بار ديگر به بالاى منبر برو و براى مردم چنين بگو كه تو پدر اين امّت هستى، تو مولاى اين مردم هستى، تو كسى هستى كه براى اين مردم زحمت زيادى كشيده اى. سخن على(ع) به پايان مى رسد، اكنون ديگر اَصبَغ مى داند كه پيامبر در روزهاى آخر زندگى خود، على(ع) را به عنوان پدر و مولاى امت اسلامى معرّفى كرده است. به راستى على(ع) براى اسلام و مسلمانان چقدر زحمت كشيد، اگر فداكارى هاى او در جنگ بدر و احد و خندق و خيبر نبود آيا مسلمانان روى آرامش را مى ديدند؟ اگر على(ع) نبود، كفّار همه مسلمانان را قتل عام مى كردند، امّا افسوس كه اين امّت، قدر زحمات على(ع) را ندانستند... * * * برخيز! مولاى من! امشب، شبِ جمعه است، شب بيست و يكم رمضان و شب قدر. مسجد كوفه و محراب آن منتظر توست، نخلستان ها ديشب صداى غربت تو را نشنيده اند، چاه هم، منتظر شنيدن بغض هاى نشكفته توست. برخيز! يتيمان كوفه گرسنه اند، آنها چشم انتظار تو هستند، مگر تو پدر آنها نبودى؟ مگر تو با آنان بازى نمى كردى و آنان را روى شانه خود نمى نشاندى؟ برخيز! مى دانم كه دلتنگ ديدار فاطمه(ع) هستى، مى دانم; امّا زود است كه از سرِ ما سايه برگيرى و پرواز كنى. زود است كه بشريّت را براى هميشه در حسرت عدالت باقى گذارى. تو شيفته خانه دوست شده اى ولى هنوز بشر در ابتداى راه معرفت، سرگردان است. مى دانم كه به فكر رهايى از دنياى نامردمى ها هستى، امّا رفتن تو براى دنيا، يتيمى را به ارمغان مى آورد. امشب تو در بستر آرميده اى و همه زراندوزان هم آسوده اند، آنها مى توانند به راحتى سكّه بر روى سكّه بگذارند، چرا كه ديگر تو توان ندارى بر سر آنان فرياد عدالت بزنى! چشم باز كن و اشك بشريّت را ببين كه چگونه براى تو بى قرار شده است! چرا برنمى خيزى؟ نكند به فكر رفتن هستى؟ به خدا با رفتن تو، ديگر عدالت، افسانه خواهد شد. اى تنها اسطوره عدالت، برخيز! برخيز و يك بار فرياد كن! يادت هست كه دوست داشتى ما بيدار شويم و ما خواب بوديم؟ نگاه كن! ما اكنون بيدارِ تو شده ايم، پس چرا تو چشم بر هم نهاده اى و چنين آسوده خوابيده اى؟ مگر تو غم ما را نداشتى؟ نكند مى خواهى تنهايمان بگذارى و بروى؟ كودكان يتيم را ببين كه برايت كاسه هاى شير آورده اند، اميد آنان را نااميد نكن! دلشان را نشكن! دل شكستن هنر نمى باشد... بگو كه چشم از تاريكى هاى اين دنيا فرو بسته اى و به وسعت بى انتها مى انديشى. مولاىِ خوب ما! چرا جوابم را نمى دهى؟ نكند با من قهر كرده اى؟ نه، تو هرگز با شيعه خود قهر نمى كنى. تو ديگر نمى توانى جواب بدهى، براى همين است چنين خاموش شده اى. مى دانم كه توانِ سخن گفتن ندارى، امّا صدايم را كه مى شنوى، فقط ما را ببخش! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌿﷽🌿 🌹سفر جنوب تازه فهمیدم چقدر بودن کنار هم احتیاج داریم. کلا ۵ روز بود، ولی انگار روز پنجاه روز گذشته، اصلا فکر نمی‌کردم این شکلی بشویم. با اینکه شب‌ها کلی به هم پیام می‌دادیم یا تماس می‌گرفتیم، ولی کارمان حسابی زار شده بود! شب آخر که تماس گرفتم صداش گرفته بود پرسیدم _حمید خوبی؟ 🍎_ گفت دوست دارم زودتر برگردی. تیک تاک ساعت برام عذاب آور شده به هیچ غذایی میل ندارم. گفتم: _ منم مثل تو خیلی دلتنگتم، کاش حرفتو گوش داده بودم می‌ذاشتم سر فرصت با هم می اومدیم. گفت: _ روز آخر منطقه که رفتی یاد من بودی؟ ❤️ گفتم: _ آره مناطق که ویژه یادت می‌کنم، اینجا توی ارودگاه هم عکس قدی شهید همت هست هر بار رد میشم فکر می‌کنم تویی که اونجا وایستادی خندید و گفت: _شهید همت کجا، من کجا، من بیشتر دوست دارم مثل بیسیم چی شهید همت باشم. 🌷حال من هم چندان تعریفی نداشت ولی نمی‌خواستم پشت تلفن از این حال غریب بگویم چون می‌دانستم حمید دل تنگ‌تر می‌شود. 🌷با اینکه مهمان شهدا بودم ولی روز‌های سختی بود، هم می‌خواستم پیش شهدا بمانم هم می خواستم خیلی زود پیش حمید برگردم، شاید چون حس می‌کردم هر دوی این‌ها از یک جنس هستند. 💐در مسیر برگشت که بودم بارها با من تماس گرفت، می‌خواست بداند چه ساعتی به قزوین می‌رسم، وقتی از اتوبوس پیاده شدم آن طرف خیابان کنار موتورش ایستاده بود، به گرمی از من استقبال کرد. 🌺ترک موتور که سوار شدم با یک دستکش رانندگی میکرد و با دست دیگرش محکم دستم را گرفته بود، حرفی نمی زد، دوست داشتم یک حرفی بزنم این قُرق را بشکنم، ولی همین محکم گرفتن دستم خودش یک دنیا حرف داشت. وقتی از جنوب برگشتم چند روزی بیشتر به ایام عید نمانده بود. 🍀به عوض این چند روز مسافرت بیست و چهار ساعته در حال دویدن بودم که کار‌های آخر سال را انجام بدهم، از خرید ها گرفته تا کمک برای خانه تکانی. در حال پاک کردن شیشه های سمت حیاط بودم که حمید پیام داد، از برنامه سال پرسیده بود گفتم: _ نمی دونم، مزار شهدا خوبه بریم؟ گفت: _دوست دارم بریم قم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat