eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ خیلی بی تاب بود. ناراحتی در چهره اش موج می زد. پرسیدم: چیزی شده!؟ ابراهیــم با ناراحتی گفت: دیشــب با بچه هــا رفته بودیم شناســائی، تو راه ۱ رفت روی مین و برگشــت، درست در کنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزیزی .شهید شد. عراقی ها تیراندازی کردند. ما هم مجبور شدیم برگردیم ،تازه علت ناراحتی اش را فهمیدم. هوا که تاریک شد ابراهیم حرکت کرد !نیمه های شب هم برگشت، خوشحال و سرحال !مرتب فریاد می زد؛ امدادگر… امدادگر… سریع بیا، ماشاءالله زنده است بچه ها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبولانس کردیم. اما ابراهیم !گوشه ای نشسته بود به فکر کنارش نشستم. با تعجب پرسیدم: تو چه فکری!؟ .مکثی کرد و گفت: ماشاءالله وسط میدان مین افتاد، نزدیک سنگر عراقی ها .اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود !کمی عقب تر پیدایش کردم، دور از دید دشمن. در مکانی امن .نشسته بود منتظر من ٭٭٭ خون زیادی از پای من رفته بود. بی حس شــده بــودم. عراقی ها اما مطمئن حالت عجیبی داشت هوا تاریک شده بود. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم .را به سختی باز کردم مرا به آرامی بلند کرد. از میدان مین خارج شــد. در گوشه ای امن مرا روی .زمین گذاشت. آهسته و آرام .من دردی حس نمی کردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد !بعد فرمودند: کسی می آید و شما را نجات می دهد. او دوست ماست .لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خود معرفی کرد. خوشا به حالش .این ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گیان غرب ٭٭٭ ماشــاءالله سال ها در منطقه حضور داشت. او از معلمین با اخاص وباتقوای گیــان غرب بود کــه از روز آغاز جنگ تا روز پایانی جنگ شــجاعانه در .جبهه ها و همه عملیات هاحضور داشت .او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگی به یاران شهیدش پیوست 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شب بيستم ماه رمضان فرا مى رسد، حال على(ع) لحظه به لحظه بدتر مى شود، همه نگران او هستند. كم كم اثر زهرى كه بر روى شمشير ابن ملجم بوده در بدن او نمايان مى شود، هر دو پاى او در اثر اين زهر سرخ شده اند. او وقتى كه به هوش مى آيد همان طور كه در بستر است، نماز مى خواند و ذكر خدا مى گويد.67 صبح كه فرا مى رسد، حُجْرِ بن عَدىّ با جمعى ديگر از ياران باوفاى امام به عيادت او مى آيند. آنها سلام مى كنند و جواب مى شنوند. على(ع) نگاهى به آنها مى كند و با صداى ضعيف مى گويد: "از من سؤال كنيد، قبل از آن كه مرا از دست بدهيد". همه با شنيدن اين سخن به گريه مى افتند، آنها هيچ سؤالى از تو نمى كنند، چرا كه با چشم خود مى بينند كه تو، توان سخن گفتن ندارى، امّا تو پيام خود را به گوش همه شيعيانت مى رسانى: در همه جا و هر شرايطى به دنبال كسب آگاهى باشيد. شيعه كسى است كه سؤال مى كند و مى پرسد، شيعه از سؤال نمى ترسد. تو دوست دارى كه شيعيانت اهل سؤال و پرسش باشند. در اين هنگام، امام رو به حُجْرِ بن عَدىّ مى كند و مى گويد: ــ اى حُجْرِ بن عَدىّ! روزگارى فرا مى رسد كه از تو مى خواهند از من بيزارى بجويى. در آن روز تو چه خواهى كرد؟ ــ مولاى من! اگر مرا با شمشير قطعه قطعه كنند يا در آتش بسوزانند، هرگز دست از دوستى تو برنمى دارم. ــ خدا به تو جزاى خير بدهد. گويا ضعف و تشنگى بر على(ع) غلبه مى كند، او رو به حسن(ع)مى كند و از او مى خواهد تا ظرف شيرى براى او بياورد. على(ع)آن شير را مى آشامد و مى گويد: اين آخرين رزقِ من از اين دنيا بود. بعد رو به حسن(ع) مى كند: حسن جانم! آيا شير براى ابن ملجم برده اى؟ * * * عصر امروز خبرى در شهر كوفه مى پيچد كه خيلى ها را نگران مى كند، ديگر هيچ اميدى به بهبودى على(ع) نيست. گروه زيادى از مردم براى عيادت على(ع)پشت در خانه او جمع شده اند. لحظاتى مى گذرد. حسن(ع) از خانه بيرون مى آيد. رو به مردم مى كند و مى گويد: به خانه هاى خود برويد كه حال پدرم براى ملاقات مناسب نيست. صداى گريه همه بلند مى شود و آنها به خانه هاى خود باز مى گردند. ساعتى مى گذرد، هنوز آن پيرمرد بر خانه على(ع) نشسته است، نام او اَصبَغ بن نُباته است. او آرام آرام اشك مى ريزد و گريه مى كند. ــ اَصبَغ! چرا به خانه خود نمى روى؟ ــ كجا بروم؟ همه هستى من در اينجاست. من كجا بروم؟ مى خواهم يك بار ديگر امام خود را ببينم. * * * بعد از مدّتى، حسن(ع) از خانه بيرون مى آيد و مى بيند كه اَصبَغ هنوز آنجاست و دارد گريه مى كند. حسن(ع) از اَصبَغ مى خواهد كه وارد خانه بشود. اَصبَغ نزد بستر على(ع) مى رود، نگاه مى كند، دستمال زردى به سر مولا بسته اند، امّا زردى چهره او از زردى دستمال بيشتر شده است، خدايا! اين چه حالى است كه من مى بينم؟ ديگر گريه به اَصبَغ امان نمى دهد... على(ع) چشم باز مى كند، يار قديمى اش، اَصبَغ را مى بيند، به او مى گويد: ــ اَصبَغ! گريه نكن، به خدا قسم من به زودى به بهشت مى روم. براى چه ناراحت هستى؟ ــ مولاى من! مى دانم كه شما به مهمانى خدا مى رويد، امّا بعد از شما ما چه كنيم؟ ــ آرام باش اَصبَغ! ــ فدايت شوم! آيا مى شود براى من حديثى از پيامبر نقل كنى؟ من مى ترسم اين آخرين بارى باشد كه شما را مى بينم. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌿﷽🌿 🌸من و مادرم و عمه رفتیم داخل اتاق که کنار ننه باشیم.وسایل اتاق را مرتب میکردم لباس ها را ازچمدان پایین ریخته بودم. یک روسری سبز چشمم راگرفت. به عمه گفتم: عمه جان این روسری رو سرکن،فکر کنم خیلی به شما بیاد. روسری را سرکرد.حدسم درست بود. گفتم: عالی شد.ساخته شده برای شما. 🌷عمه قبول نمیکردگفت: وقتی رفتید زیارت به عنوان سوغات بدین به بقیه.من روسری زیاد دارم. حمید را صدا کردم.تا عمه را با این روسری ببیند.مادرم آنقدر اصرار کرد تاعمه پذیرفت. بعداز چند دقیقه باچشم به حمید اشاره کردم که به آشپزخانه برویم.دوست داشتم بدانم مرخصی را جور کرده یانه. 🌹روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکر کرد وگفت: اگر مادرم این هدیه رو قبول نمیکرد شده کل قزوین رومیگشتم تا یه روسری همرنگ این پیدا کنم وبرای مادرم بخرم.چون خیلی بهش می اومد. این احترام به مادر برای من خوشایند بود،هیچ وقت من از این همه توجهی که حمید به مادرش داشت . اتفاقا تشویق میکردم و خوشحالم میشدم. 💐اعتقادداشتم‌آقایی‌که‌احترام‌مادرش‌را‌دارد‌به‌مراتب‌بیشترازآن‌احترام‌همسرش‌راخواهدداشت. پرسیدم:حمید مرخصی چیشد؟میتونی بیای جنوب یانه؟ گفت: دوست داشتم بیام ولی انگار قسمت نیست،ماموریت کاری دارم.نمیشه مرخصی بگیرم. 🌺گفتم: این دوسال که همش درگیر کنکور و درس بودم،دوست داشتم امسال باهم بریم.اونم که اینطوری شد. گفت: اشکال نداره،تو اگه دوست داری برو.ولی بدون دلم برات تنگ میشه. گفتم:اگه آقامون راضی نباشه نمیرم. 🍀لبخندی زد وگفت: نه عزیزم این چه حرفیه؟سفر زیارت شهداست؛برو برای جفتمون دعاکن. با اینکه خیلی برایش سخت بود ولی خودش من را پای اتوبوس رساند وراهی کرد. هنوز از قزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمیدشروع شد.از دلتنگی گلایه کرد. پیام داد: راسته که میگن زن بلاست،خدا این بلا رو ازما نگیره! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat