#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتچهلهفتم
✨﷽✨
هر چه که داشتیم بین همه حتی اسیر عراقی به طور مساوی تقسیم کردیم
:اسیر عراقی که توقع این برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفی کرد وگفت
من ابوجعفر، شــیعه و ساکن کربا هســتم. اصاً فکر نمی کردم که شما اینگونه
.باشــید و…خاصه کلی حرف زد که ما فقط بعضی از کلماتش را می فهمیدیم
هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار»بان سیران« در همان نزدیکی رفتیم و
.استراحت کردیم. رضا گودینی برای آوردن کمک به سمت نیروها رفت
.ســاعتی بعد رضا با وســیله و نیروی کمکی برگشت و بچه ها را صدا کرد
پرســیدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتی به ســمت غار برمی گشــتم یکدفعه جا
.خوردم! جلوی غار یک نفر مسلح نشسته بود. اول فکر کردم یکی از شماست
ولی وقتی جلو آمدم باتعجب دیدم ابوجعفر، همان اســیر عراقی در حالی که
اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است! به محض اینکه او را دیدم رنگم
.پرید. اما ابوجعفر سام کرد و اسلحه را به من داد
بعد به عربی گفت: رفقای شما خواب بودند. من متوجه یک گشتی عراقی
شدم که از این جا رد می شد. برای همین آمدم مواظب باشم که اگر نزدیک
!شدند آن ها را بزنم
.با بچه ها بــه مقر رفتیم. ابوجعفر را چند روزی پیش خودمان نگه داشــتیم
.ابراهیم به خاطر فشــاری که در مسیر به او وارد شده بود راهی بیمارستان شد
چند روز بعد ابراهیم برگشت. همه بچه ها از دیدنش خوشحال شدند. ابراهیم
!را صدا زدم و گفتم: بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشکر کنند
!باتعجب گفت: چطور مگه، چی شده؟! گفتم: تو بیا متوجه می شی
،با ابراهیم رفتیم مقر ســپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت کرد: ابوجعفر
اسیر عراقی که شما با خودتان آوردید، بیسیم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق
بــوده. اطاعاتی که او به ما از آرایش نیروها، مقر تیپ ها، فرماندهان، راه های
.نفوذ و… داده بسیار بسیار ارزشمند است
بعد ادامه دادند: این اســیر ســه روز است که مشــغول صحبت است. تمام
.اطاعاتش صحیح و درست است
،از روز اول جنــگ هم در این منطقه بوده. حتی تمام راه های عبور عراقی ها
تمامی رمزهای بیسیم آن ها را به ما اطاع داده. برای همین آمده ایم تا از کار مهم
شما تشکر کنیم. ابراهیم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چیکاره ایم، این کارخدا
بود. فردای آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسیران فرستادند. ابراهیم هر چه تاش
کرد که ابوجعفر پیش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش می کنم من را
.اینجا نگه دارید. می خواهم با عراقی ها بجنگم! اما موافقت نشده بود
٭٭٭
.مدتی بعد، شنیدم جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابین به جبهه آمده اند
.آن ها به همراه رزمندگان تیپ بدر با عراقی ها می جنگیدند
عصر بــود. یکی از بچه های قدیمی گروه به دیدن من آمد. با خوشــحالی
گفــت: خبر جالبی برایت دارم. ابوجعفر همان اســیر عراقی در مقر تیپ بدر
!مشغول فعالیت است
:عملیات نزدیک بود. بعد از عملیات به همراه رفقا به محل تیپ بدر رفتیم. گفتیم
.هر طور شــده ابوجعفر را پیدا می کنیم و به جمع بچه های گروه ملحق می کنیم
قبل از ورود به ســاختمان تیپ، با صحنه ای برخورد کردیم که باورکردنی
نبود. تصاویر شــهدای تیپ بر روی دیوار نصب گردیده بود. تصویر ابوجعفر
!در میان شهدای آخرین عملیات تیپ بدر مشاهده می شد
.سرم داغ شد. حالت عجیبی داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه کردم
.دیگر وارد ساختمان نشدیم
.از مقر تیپ خارج شــدیم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور می شد
حمله به دشــمن، فداکاری ابراهیم، بیســیم چی عراقی، اردوگاه اسراء و تیپ
!بدر و… بعد هم شهادت، خوشا به حالش
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلهفتم🪴
🌿﷽🌿
ابن ملجم را به خانه على(ع) مى آورند او را در اتاقى زندانى مى كنند، اُم كُلثوم او را مى بيند و به او مى گويد:
ــ چرا اميرمؤمنان را كشتى؟
ــ من اميرمؤمنان را نكشتم، من پدر تو را كشتم!
ــ پدر من به زودى خوب خواهد شد، امّا تو با اين كار خودت، خشم خدا را براى خود خريدى.
ــ تو بايد خود را براى گريه آماده كنى. پدر تو ديگر خوب نمى شود، من هزار سكّه طلا دادم تا شمشيرم را زهرآلود كنند، آن شمشير با آن زهرى كه دارد مى تواند همه مردم را بكشد.
* * *
فكر مى كنم آنها طبيبان كوفه هستند و براى معالجه على(ع)آمده اند. آيا آنها خواهند توانست كارى بكنند؟
بايد صبر كنيم.
هركدام از طبيبان كه زخم على(ع) را مى بيند به فكر فرو مى رود، آنها مى گويند كه معالجه اين زخم كار ما نيست، بايد استاد ما بيايد.
ــ استاد شما كيست؟
ــ آقاى سَلُولى! بايد او را خبر كنيد.
چند نفر مى خواهند به دنبال آقاى سَلُولى بروند كه خودش از راه مى رسد، سلام مى كند و در كنار بستر على(ع) مى نشيند. به آرامى زخم سر او را باز مى كند و نگاهى مى كند. همه منتظر هستند تا او چيزى بگويد و دارويى تجويز كند.
او لحظه اى سكوت مى كند، بار ديگر با دقّت به زخم نگاه مى كند و سپس مى گويد: "براى من ريه گوسفندى بياوريد".
بعد از مدّتى ريه گوسفند را براى او مى آورند، او رگى از آن ريه را جدا مى كند و با دهان خود در آن مى دمد و سپس به آرامى آن را در ميان شكاف سر على(ع)مى گذارد، لحظه اى صبر مى كند. بعد آن را بيرون مى آورد و به آن نگاه مى كند، همه منتظر هستند ببينند او چه خواهد گفت.
خداى من! چرا او دارد گريه مى كند؟ چه شده است؟ او سفيدى مغز على(ع) را مى بيند كه به آن ريه چسبيده است. او رو به على(ع)مى كند و مى گويد: مولاى من! شمشير ابن ملجم به مغز تو رسيده است، ديگر اميدى به شفايت نيست.
با شنيدن اين سخن همه شروع به گريه مى كنند، طبيب با على(ع)خداحافظى مى كند و از جاى خود برمى خيزد كه برود. يكى از او سؤال مى كند: چه غذايى براى مولاى ما خوب است؟
طبيب در جواب مى گويد: به او شير تازه بدهيد.
* * *
ساعتى است على(ع) از هوش رفته است، همه گرد او نشسته اند، اشك از چشمان آنها جارى است، اكنون على(ع) به هوش مى آيد، براى او ظرف شيرى مى آورند، امّا او از خوردن همه آن صرف نظر مى كند. حسن(ع) رو به پدر مى كند:
ــ پدر جان! شير براى شما خوب است. آن را ميل كنيد.
ــ پسرم! من چگونه شير بخورم در حالى كه ابن ملجم شير نخورده است؟ او اسير ماست، بايد هر چه ما مى خوريم به او هم بدهيم تا ميل كند، نكند او تشنه باشد، نكند او گرسنه باشد!!
اكنون حسن(ع) دستور مى دهد تا براى ابن ملجم شير ببرند. او در اتاقى در داخل همين خانه است، او ظرف شير را مى گيرد و مى نوشد.
خدايا! تو خود مى دانى كه قلم من از شرح عظمت اين كار على(ع)، ناتوان است.
آرى! تاريخ براى هميشه مات و مبهوت اين سخن تو خواهد ماند.
تو كيستى اى مولاى من؟!
افسوس كه ما تو را به شمشير مى شناسيم، تو را خداىِ شمشير معرّفى كرده ايم!
افسوس و هزار افسوس!
تو درياى مهربانى و عطوفت هستى، اگر دست به شمشير مى بردى، براى اين بود كه بى عدالتى ها و ظلم ها و سياهى ها را نابود كنى.
دروغ مى گويند كسانى كه ادّعا مى كنند مثل تو هستند، دروغ مى گويند، چه كسى مى تواند اين گونه با قاتل خويش مهربان باشد؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#یادت_باشد
#قسمتچهلهفتم
🌿﷽🌿
❤️برای من روزهای آخر سال که همه جا پر از تنگ های ماهی قرمز و سفرههای هفت سین میشود بیش از حال و هوای سال تحویل یاد آور خاطره های قشنگ سفرهای راهیان نور است.
از دوم دبیرستان که برای اولین بار پایم به مناطق جنوب باز شد دوست داشتم هرسال شهدا من را دعوت کنند تا مهمانشان باشم. از اولین سفر راهیان نور بدجور شهدا من را نمک گیر کرده بودند.
🌷با اینکه در آن سفر من و دوستانم خیلی شلوغ کردیم، اکثر برنامه های کاروان را میپیچاندیم و بیشتر درحال و هوای شوخیها و شیطنتهای خودمان بودیم.
ولی جاذبهای که خاک شهید و اولین سفر داشت باعث میشد هرساله اواخر اسفند من بیشتر از سال تحویل ذوق سفر راهیان نور را داشته باشم.
بخاطر کنکور دو سال اردوی جنوب نرفته بودم. خیلی دوست داشتم امسال هر طور شده بروم.
💐همان لحظه ای که تاریخ اعزام کاروان دانشگاه به اردوی جنوب قطعی شد به حمید پیام دادم. دوست داشتم به عنوان خادم به این اردو بروم.
جواب داد:
_ اجازه بده کارامو بررسی کنم اخر سال سخته مرخصی بگیرم، بعداز ظهر با مامان میام خونتون هم ننه رو ببینیم هم خبر میدم اومدنم جوره یا نه.
🌺نماز مغرب را که خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دستهایش را بلند کرده و سر سجاده برای همه دعا میکند.
جلو رفتم و گفتم:
_ ننه دوساله که جور نمیشه برم اردو، دعا کن امسال قسمتم بشه.
🍀ننه اخمی کرد و گفت:
میبینی حمید آنقدر تو رو دوست داره، کجا میخوای بری؟
گفتم:
_ خودمم سخته بدون حمید برم، برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره با هم بریم.
تازه سفره شام را جمع کرده بودیم که حمید زنگ خانه را زد.
همراه عمه آمده بود، از در که وارد شد چهرهاش خبر میداد که جور نشده مرخصی بگیرد.
به تنها رفتن من هم زیاد راضی نبود.
از بس به من وابسته شده بود تحمل این چند روز سفر را نداشت...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat