eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ عصر روز نیمه شــعبان ابراهیم وارد مقر شــد. از نیمه شب خبری از او نبود !حالا هم که آمده یک اسیر عراقی را با خودش آورده پرسیدم: آقا ابرام کجایی، این اسیرکیه!؟ گفت: نیمه شب رفته بودم سمت دشــمن، کنار جاده مخفی شدم. به تردد خودروهای عراقی دقت کردم. وقتی جاده خلوت شــد یک جیپ عراقی را دیدم، با یک سرنشــین به ســمت من می آمد. ســریع رفتم وسط جاده، افسر .عراقی را اسیر گرفتم و برگشتم بیــن راه بــا خودم گفتم: این هم هدیه ما برای امــام زمان)عج( ولی بعد، از .)حرف خودم پشیمان شدم. گفتم: ما کجا و هدیه برای امام زمان)عج همان روز بچه ها دور هم جمع شدیم. از هر موضوعی صحبتی به میان آمد :تا اینکه یکی از ابراهیم پرسید !بهترین فرمانده هان در جبهه را چه کسانی می دانی و چرا؟ ابراهیــم کمی فکر کرد و گفت: تو بچه های ســپاه هیچکس را مثل محمد .بروجردی نمی دانم. محمد کاری کرد که تقریباً هیچکس فکرش را نمی کرد در کردســتان با وجود آن همه مشــکات توانســت گروه هــای پیش مرگ .کــرد مســلمان را راه اندازی کنــد و از این طریــق کردســتان را آرام کند .در فرمانده هان ارتش هم هیچکس مثل ســرگرد علی صیاد شیرازی نیست ایشــان از بچه های داوطلب ساده تر است. آقای صیاد قبل از نظامی بودن یک .جوان حزب اللهی و مومن است ،از نیروهای هوانیروز، هر چه بگردی بهتر از ســروان شیرودی پیدا نمی کنی .شیرودی در سرپل ذهاب با هلی کوپتر خودش جلوی چندین پاتک عراق را گرفت با اینکه فرمانده پایگاه هوایی شــده آنقدر ساده زندگی می کند که تعجب می کنید! وقتی هم از طرف ســازمان تربیت بدنی چند جفت کفش ورزشــی .آوردند یکی را دادم به شیرودی، با اینکه فرمانده بود اما کفش مناسبی نداشت همان روز صحبت به اینجا رســید که آرزوی خودمان را بگوئیم. هر کسی .چیزی گفت. بیشتر بچه ها آرزویشان شهادت بود بعضی ها مثل شهیدسید ابوالفضل کاظمی به شوخی می گفتند: خدا بنده های خوب و پاک را ســوا می کند. برای همین ما مرتب گناه می کنیم که مائکه سراغ ما را نگیرند! ما می خواهیم حالا حالاها زنده باشم. بچه ها خندیدند و بعد .هم نوبت ابراهیم شد همــه منتظر آرزوی ابراهیم بودند. ابراهیــم مکثی کرد وگفت: آرزوی من !شهادت هست ولی حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائیل شهید شوم ٭٭٭ صبح زود بود. از سنگرهای کمین به سمت گیان غرب برگشتم. وارد مقر .سپاه شدم. برخاف همیشه هیچکس آنجا نبود !کمی گشتم ولی بی فایده بود. خیلی ترسیدم. نکند عراقی ها شهر را تصرف کرده اند .داخل حیاط فریاد زدم: کســی اینجا نیست؟! درب یکی از اطاق ها باز شد !یکی از بچه ها اشاره کرد، بیا اینجا !وارد اتاق شدم. همه ساکت رو به قبله نشسته بودند .ابراهیم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صدای سوزناک مداحی می کرد برای دل خودش می خواند. با امام زمان)عج( نجوا می کرد. آنقدر سوز عجیبی .در صدایش بود که همه اشک می ریختند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 "به خداى كعبه سعادتمند شدم". همه به سوى محراب مى دوند. واى على(ع) را كشتند! هوا طوفانى مى شود، ضجّه در آسمان ها مى افتد، صداى جبرئيل(ع) در زمين و آسمان طنين مى اندازد: "ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد...". على(ع) عمّامه خود را محكم به زخم سر خود مى بندد و سپس چنين مى گويد: "اين همان وعده اى است كه سال ها قبل، پيامبر به من داده بود". كدام وعده؟ كجا؟ روز جنگ خندق در سال پنجم هجرى، وقتى كه ابن عبدُوُدّ با اسب خود به آن سوى خندق آمد و مبارز طلبيد و هيچ كس جز على(ع) جرأت نكرد به مقابلش برود. آن روز شمشير ابن عبدُوُدّ سپر على(ع) را شكافت و به كلاه خود او رسيد و فرق على(ع) را هم شكافت، امّا اين ضربه، ضربه كارى نبود، على(ع) سريع با ضربه اى ابن عبدُوُدّ را از پاى درآورد و سپس نزد پيامبر رفت، پيامبر زخم على(ع)را نگاه كرد و بر آن دستى كشيد. با اعجاز دست پيامبر، زخم على(ع) بهبود پيدا كرد. بعد از آن پيامبر رو به على(ع) كرد و گفت: "من كجا خواهم بود آن روزى كه صورت تو با خون سرت رنگين شود؟". آن روز هيچ كس نمى دانست پيامبر از چه سخن مى گويد و از كدام ضربه شمشير خبر مى دهد. * * * خبر در كوفه مى پيچد، همه به اين سو مى دوند، حسن و حسين(ع) سراسيمه به مسجد مى آيند، آنها نزد پدر مى شتابند... پدر! بر ما سخت است تو را در اين حالت ببينيم!! على(ع) رو به حسن(ع) مى كند و از او مى خواهد تا در محراب بايستد و نماز صبح را به جماعت بخواند، بايد نماز را به پا داشت. على(ع) هم در كنار جمعيّت نماز را نشسته مى خواند، خون از سر او مى آيد، او با دست خون ها را از چهره پاك مى كند. نماز كه تمام مى شود، حسن(ع) نزد پدر مى آيد و سر او را به سينه مى گيرد. هنوز خون از زخم پدر جارى مى شود، حسن(ع) پارچه زخم پدر را به آرامى محكم مى كند، رنگ چهره على(ع) زرد شده است، او گاهى چشم خود را باز مى كند و حمد و ستايش خدا را بر زبان جارى مى كند: الحمد لله! چه رازى در اين "الحمد لله" توست؟ خدا مى داند و بس! * * * خون زيادى از بدن على(ع) رفته است، او ديگر رمقى ندارد، همان طور كه سرش بر سينه حسن(ع) است بى هوش مى شود. لحظاتى مى گذرد، حسن(ع) ديگر طاقت نمى آورد، تا وقتى پدر به هوش بود، او نمى توانست به راحتى گريه كند، اكنون صداى گريه حسن(ع) بلند مى شود، شانه هاى او به شدّت تكان مى خورند، او صورت پدر را مى بوسد و اشك مى ريزد، با گريه او، حسين(ع) هم گريه مى كند، عبّاس هم گريه مى كند، همه مردم گريه مى كنند، غوغايى به پا مى شود. قطرات اشك حسن(ع) روى صورت على(ع) مى افتد، على(ع)به هوش مى آيد و چشم خود را باز مى كند و مى گويد: عزيزم! چرا گريه مى كنى؟ هيچ جاى نگرانى براى پدر تو نيست، نگاه كن! اين جدّ تو پيامبر است، آن هم مادربزرگ تو، خديجه(ع)است، ديگرى هم، مادرت فاطمه(ع) است! آنها منتظر من هستند، چشم تو روشن باشد و گريه نكن! حسن جانم! امروز تو بر من گريه مى كنى در حالى كه بعد از من تو را مسموم خواهند كرد و بعد از آن برادرت حسين نيز با شمشير شهيد خواهد شد. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌿﷽🌿 🌻ساعت نه صبح مادرم به دیدن من آمد،هنوز دراتاق تحت نظر بستری بودم. ساعت ده صبح به بعد دوستان و همکلاسی هایم که در بیمارستان کارورزی داشتند یکی یکی پیدایشان شد. 🍀مریض مفت گیر آورده بودند،یکی فشارمیگرفت،یک تب سنج میگذاشت،به جان من افتاده بودند. کلافه شده بودم با استیصال گفتم: ولم کنید باور کنین چیزیم نیست.یک دل درد ساده بود تمام شد رفت.اجازه بدین برم خونه. اما کسی گوشش بدهکارنبود. بالاخره ساعت چهار بعدازظهر بعدازکلی آزمایش رضایت دادند ازمحضر دوستان وآشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم! ایام نامزدی سعی میکردیم هربار یک جا برویم. 🌹امامزاده ها،پارک ها،کافی شاپ ها،مدتی که نامزد بودیم کل قزوین را گشتیم.ولی گلزارشهدا پایدثابت قرارهای من و حمید بود. هردوسه روز یک بار سرمزارشهدا آفتابی میشدیم. یک هفته مانده به شب یلدا گلزارشهدا که رفته بودیم ازجیبش دستمال درآورد شروع کرد به پاک کردن شیشه قاب عکس شهدا. 🌸گفت: شاید پدر و مادر این شهدا مرحوم شده باشن،یاپیرهستن نمیتونن بیان،حداقل ما دستی به این قاب عکس شهدا بکشیم. خیلی دوست داشت وقتی که ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم و به گلزارشهدا بیاوریم تا سنگ مزارهایی که نوشته هایشان کمرنگ شده است را درست کنیم. ❤️ازگلزارشهدا پیاده به سمت بازار راه افتادیم،حمید دوست داشت برای شب یلدا به سلیقه من برایم کادو بخرد. از ورودی بازار چادرمشکی خریدیم،داشتیم ساعت هم انتخاب میکردیم که عمه زنگ زدوگفت برای شام به آنجا برویم. خریدمان که تمام شد به خانه عمه رفتیم،فاطمه خانم خواهر حمیدهمان جابود. 🌷باهمه محبتی که من وحمید به هم داشتیم وصمیمیتی که بین ما موج میزدولی کناربقیه رفتارمان عادی بود. هرجا که میرفتیم عادت نداشتیم کنارهم بنشینیم.میخواستیم اگر بزرگتری هم درجمع ماهست احترامش حفظ شود. 💐این کار آنقدرعجیب به نظر می آمد که به خوبی احساس کردم حتی برای فاطمه خانم سؤال شده که چرا ما جدا ازهم نشستیم. 🌺حدسم درست بود،موقع برگشت حمیدگفت: میدونی آبجی فاطمه چی میگفت؟ازمن پرسید تو با فرزانه قهری؟چراپیش هم نمیشینید؟ گفتم: ازنوع نگاهش فهمیدم براش سوال شده توچی جواب دادی؟ 🍀حمیدگفت: به آبجی گفتم یه چیزایی هست که حرمت داره،من و فرزانه باهم راحتیم.ولی قرارنیست همیشه کنارهم بشینیم،من خونه پدرومادرم ترجیح میدم کنارمادرم بشینم. بین خودمان همدیگر را عزیزم،عمرم،عشقم صدامیکردیم ولی پیش بقیه به اسم صدا میکردیم. حمید به من میگفت خانم،من میگفتم حمیدآقا. دوست نداشتیم بقیه اینطوری فکر کنند که زندگی ما تافته جدا بافته از زندگی آنهاست. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat