eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ،برای اولین عملیات های نفوذی در عمق مواضع دشمن آماده شدیم. ابراهیم .جواد افراســیابی، رضا دستواره و رضا چراغی و چهار نفر دیگر انتخاب شدند بعد دو نفر از کردهای محلی که راه ها را خوب می شناختند به ما اضافه شدند. به اندازه یک هفته آذوقه که بیشتر نان و خرما بود برداشتیم. ساح و مواد منفجره و .مین ضد خودرو به تعداد کافی در کوله پشتی ها بسته بندی کردیم و راه افتادیم ۱ امام از ارتفاعات و بعد هم از رودخانه امام حسن عبور کردیم. به منطقه چم حســن۷ وارد شدیم. آنجا محل اســتقرار یک تیپ ارتش عراق بود. میان .شیارها و لابه لای تپه ها مخفی شدیم .دشمن فکر نمی کرد که نیروهای ایرانی بتوانند از این ارتفاعات عبور کنند .برای همین به راحتی مشغول تهیه نقشه شدیم سه روز در آن منطقه بودیم. هرچند بارندگی های شدید کمی جلوی کار ما .را گرفت، اما با تاش بچه ها نقشه های خوبی از منطقه تهیه گردید پس از اتمام کارِ شناسایی و تهیه نقشه، به سراغ جاده نظامی رفتیم. چندین مین ضد خودرو در آن کار گذاشتیم. بعد هم سریع به سمت مواضع نیروهای .خودی برگشتیم هنوز زیاد دور نشــده بودیم که صــدای چندین انفجارآمــد. خودروها و .نفربرهای دشمن را دیدیم که در آتش می سوخت مــا هم ســریع از منطقه خطر دور شــدیم. پس ازچند دقیقه متوجه شــدیم تانک های دشمن به همراه نیروهای پیاده، مشغول تعقیب ما هستند. ما با عبور از .داخل شیارها و لابه لای تپه ها خودمان را به رودخانه امام حسن۷ رساندیم .با عبور از رودخانه، تانک ها نتوانستند ما را تعقیب کنند .محل مناسبی را در پشــت رودخانه پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم !دقایقی بعد، از دور صدای هلی کوپتر شنیده شد فکر این یکی را نکرده بودیم. ابراهیم بافاصله نقشه ها را داخل یک کوله پشتی .ریخت و تحویل رضا داد و گفت: من و جواد می مانیم شما سریع حرکت کنید کاری نمی شــد کرد، خشاب های اضافه و چند نارنجک به آن ها دادیم و با .ناراحتی از آن ها جدا شدیم و حرکت کردیم اصاً همه این مأموریت برای به دست آوردن این نقشه ها بود. این موضوع .به پیروزی در عملیات های بعدی بسیار کمک می کرد از دور دیدیم که ابراهیم و جواد مرتب جای خودشان را عوض می کنند و با ژ۳ به سمت هلی کوپتر تیراندازی می کردند. هلی کوپتر عراقی هم مرتب با .دور زدن به سمت آن ها شلیک می کرد دو ساعت بعد به ارتفاعات رسیدیم. دیگر صدایی نمی آمد. یکی از بچه ها که خیلی ابراهیم را دوســت داشــت گریه می کرد، ما هیــچ خبری از آن ها .نداشتیم. نمی دانستیم زنده هستند یا نه یادم آمد دیروز که بیکار داخل شــیارها مخفی بودیــم، ابراهیم با آرامش .خاصی مسابقه راه انداخت و بازی می کرد بعد هم لغت های فارسی را به کردهای گروه آموزش می داد. آنقدر آرامش .داشت که اصاً فکر نمی کردیم در میان مواضع دشمن قرار گرفته ایم !وقتی هم موقع نماز شد می خواست با صدای بلند اذان بگوید 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @shohada_vamahdawiat
﷽ ،برای اولین عملیات های نفوذی در عمق مواضع دشمن آماده شدیم. ابراهیم .جواد افراســیابی، رضا دستواره و رضا چراغی و چهار نفر دیگر انتخاب شدند بعد دو نفر از کردهای محلی که راه ها را خوب می شناختند به ما اضافه شدند. به اندازه یک هفته آذوقه که بیشتر نان و خرما بود برداشتیم. ساح و مواد منفجره و .مین ضد خودرو به تعداد کافی در کوله پشتی ها بسته بندی کردیم و راه افتادیم ۱ امام از ارتفاعات و بعد هم از رودخانه امام حسن عبور کردیم. به منطقه چم حســن۷ وارد شدیم. آنجا محل اســتقرار یک تیپ ارتش عراق بود. میان .شیارها و لابه لای تپه ها مخفی شدیم .دشمن فکر نمی کرد که نیروهای ایرانی بتوانند از این ارتفاعات عبور کنند .برای همین به راحتی مشغول تهیه نقشه شدیم سه روز در آن منطقه بودیم. هرچند بارندگی های شدید کمی جلوی کار ما .را گرفت، اما با تاش بچه ها نقشه های خوبی از منطقه تهیه گردید پس از اتمام کارِ شناسایی و تهیه نقشه، به سراغ جاده نظامی رفتیم. چندین مین ضد خودرو در آن کار گذاشتیم. بعد هم سریع به سمت مواضع نیروهای .خودی برگشتیم هنوز زیاد دور نشــده بودیم که صــدای چندین انفجارآمــد. خودروها و .نفربرهای دشمن را دیدیم که در آتش می سوخت مــا هم ســریع از منطقه خطر دور شــدیم. پس ازچند دقیقه متوجه شــدیم تانک های دشمن به همراه نیروهای پیاده، مشغول تعقیب ما هستند. ما با عبور از .داخل شیارها و لابه لای تپه ها خودمان را به رودخانه امام حسن۷ رساندیم .با عبور از رودخانه، تانک ها نتوانستند ما را تعقیب کنند .محل مناسبی را در پشــت رودخانه پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم !دقایقی بعد، از دور صدای هلی کوپتر شنیده شد فکر این یکی را نکرده بودیم. ابراهیم بافاصله نقشه ها را داخل یک کوله پشتی .ریخت و تحویل رضا داد و گفت: من و جواد می مانیم شما سریع حرکت کنید کاری نمی شــد کرد، خشاب های اضافه و چند نارنجک به آن ها دادیم و با .ناراحتی از آن ها جدا شدیم و حرکت کردیم اصاً همه این مأموریت برای به دست آوردن این نقشه ها بود. این موضوع .به پیروزی در عملیات های بعدی بسیار کمک می کرد از دور دیدیم که ابراهیم و جواد مرتب جای خودشان را عوض می کنند و با ژ۳ به سمت هلی کوپتر تیراندازی می کردند. هلی کوپتر عراقی هم مرتب با .دور زدن به سمت آن ها شلیک می کرد دو ساعت بعد به ارتفاعات رسیدیم. دیگر صدایی نمی آمد. یکی از بچه ها که خیلی ابراهیم را دوســت داشــت گریه می کرد، ما هیــچ خبری از آن ها .نداشتیم. نمی دانستیم زنده هستند یا نه یادم آمد دیروز که بیکار داخل شــیارها مخفی بودیــم، ابراهیم با آرامش .خاصی مسابقه راه انداخت و بازی می کرد بعد هم لغت های فارسی را به کردهای گروه آموزش می داد. آنقدر آرامش .داشت که اصاً فکر نمی کردیم در میان مواضع دشمن قرار گرفته ایم !وقتی هم موقع نماز شد می خواست با صدای بلند اذان بگوید 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 امشب خواب به چشم على(ع) نمى آيد، او گاهى نماز مى خواند و گاهى دعا مى كند و با خداى خويش راز و نياز مى كند. گاه از اتاق خود بيرون مى رود و به آسمان نگاه مى كند و مى گويد: "به خدا قسم امشب همان شبى است كه به من وعده داده شده است". او سوره "يس" را مى خواند، ذكر "لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِالله" را زياد مى گويد. دست به آسمان مى گيرد و مى گويد: "بار خدايا! ديدار خودت را برايم مبارك گردان". اُم كُلثوم اين سخن پدر را مى شنود و نگران مى شود، به ياد سخنان چند روز قبل پدر مى افتد، آن شب كه پدر براى آنان خواب خود را تعريف كرد. خوابى كه حكايت از پرواز پدر به اوج آسمان ها مى كرد. ــ پدر جان! چه شده است؟ چرا اين گونه بى تاب هستيد و منتظر؟ ــ دختر عزيزم! به زودى سفر آخرت من آغاز خواهد شد و من به ديدار خدا خواهم رفت. صداى گريه اُم كُلثوم بلند مى شود، او چگونه باور كند كه به همين زودى پدر، از پيش او خواهد رفت؟ ــ گريه نكن، دخترم! اين وعده اى است كه پيامبر به من داده است، من نزد او مى روم. ــ داغ شما براى ما بسيار سخت خواهد بود. * * * مولاى من! امشب، نگاهت به آسمان خيره مانده است و خاطرات سال هاى دور برايت زنده مى شود... وقتى كه نوجوانى بيش نبودى به خانه پيامبر مى رفتى، پيامبر چقدر تو را دوست مى داشت، تو اوّل كسى بودى كه به او ايمان آوردى. شبى در بستر پيامبر خوابيدى تا او بتواند به سوى مدينه هجرت كند، آن شب چه شب خطرناكى بود! چهل جنگجو آماده بودند كه صبح طلوع كند تا به خانه پيامبر هجوم برند، آن شب فداكارى تو باعث شد پيامبر بتواند به سلامت از مكّه برود. به ياد روزهاى مدينه مى افتى، روزى كه داماد پيامبر شدى و همسر فاطمه(ع). فاطمه(ع) مايه آرامش تو بود و بهترين هديه خدا براى تو. در همه جنگ ها تو يار و ياور پيامبر بودى و اگر شجاعت و مردانگى تو نبود از پيروزى هم خبرى نبود. در روز غدير هم پيامبر تو را بر روى دست گرفت و ولايت تو را به مردم معرّفى كرد. روزها چقدر سريع گذشتند تا اين كه پيامبر در بستر بيمارى قرار گرفت. او تو را طلبيد و به تو خبر داد كه بعد از او مردم با تو چه خواهند كرد. او از تو خواست تا بر همه سختى ها و بلاها صبر كنى. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌿﷽🌿 🍀هوای آن شب به شدت سرد بود،درکوچه وخیابان پرنده پر نمیزد،حمید زنگ زده بود صحبت کنیم،ازصدای گرفته ام فهمید حال چندان خوشی ندارم. 🌺نمیخواستم این وقت شب نگرانش کنم ولی آنقدر اصرار کرد که گفتم: حالم خوش نیست،دل پیچه عجیبی دارم،تونگران نشو،نبات داغ میخورم خوب میشم. اسپاسم شدیدی گرفته بودم،به خودم تلقین میکردم که یک دل درد ساده است ولی هرچه می گذشت بدتر میشدم. 🌷حمید پشت تلفن حسابی نگرانم شد،از خداحافظی مان یک ربع نکشیده بود که زنگ در را زدند،حمیدبود. گفت: پاشو حاضرشو بریم بیمارستان. گفتم: حمیدجان چیزخاصی نیست،نگران نباش. ❤️هرچه گفتم راضی نشد،این طور مواقع که نگرانم میشد مرغ حمید یک پا داشت،خیلی روی سلامتی ام حساس بود. به قاعده خودم اصلاً فکر نمیکردم حمید مردی باشد که تا این حد بخواهد روی این چیزها دقت داشته باشد. 🍎هرکار کردم کوتاه نیامد،آماده شدم و به اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم،تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عود کرده است. دستم آنژیوکت زدند،خیلی خون از دستم آمد،تمام لباس ها و کفش هایم خونی شده بود،حمید با گاز استریلی که خیس کرده بود دستم را می شست و کفش هایم را تمیز میکرد عین پروانه دور من بود. 🌸برای سونوگرافی باید به بیمارستان شهیدرجایی می رفتم از پرستار کسی همراه مانیامد،من وحمید سوار آمبولانس شدیم. 🌹پشت آمبولانس خودمان بودیم،حالم بهتر شده بود،یک جا بند نمیشدم.بلند میشدم می ایستادم، اولین باری بود که آمبولانس سوار میشدم،ازهیجان درد را فراموش کرده بودم. ازخط بالای شیشه بیرون را نگاه میکردم.آنقدر شیطنت کردم که حمید صدایش درآمد وگفت: بشین فرزانه،سرت گیج میره،تو آبرو برای ما نذاشتی،مثلا داریم مریض می بریم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat