❤️🌹❤️🌹🍃🍃
#داستان_ظهور.......
#صفحه_پانزدهم....
#قسمت_
مردم مكّه بعد از اينكه خبر نابودى سپاه سفيانى را مى شنوند خيلى مى ترسند و براى همين شهر آرام مى شود و ديگر كسى به فكر دشمنى با امام نيست.
پايتخت حكومت جهانى امام، شهر كوفه است و من منتظر هستم تا همراه او به سوى كوفه حركت كنم.
خيلى دوست دارم بدانم امام چه موقع به سوى كوفه حركت خواهد كرد، نزد يكى از ياران امام مى روم و از او مى پرسم: چرا امام به سوى كوفه حركت نمى كند؟
او در جواب مى گويد: امام منتظر است تا همه افراد لشكرش به مكّه بيايند.
آرى، از وقتى كه جبرئيل ندا داد و مردم را به سوى امام فرا خواند، عدّه زيادى حركت كرده اند. آنان به مكّه دعوت شده اند و مأموريت دارند كه به امام بپيوندند.
آيا تا به حال ديده اى كه پرندگان چگونه به سوى لانه هاى خود پناه مى برند؟
اين افراد هم اين گونه به مكّه پناه مى آورند و در خدمت امام به آرامش واقعى مى رسند.
اراده خداوند اين است كه خروج امام از مكّه با همراهى اين لشكر ده هزار نفرى باشد.
اگر به خارج از مكّه بروى مى بينى كه شيعيان با چه اشتياقى به سوى مكّه مى شتابند! مثل اينكه يك مسابقه برگزار شده است، مسابقه اى براى هر چه زودتر رسيدن به مكّه براى يارى امام!
اين شوقى است كه خداوند در دل شيعيان قرار داده است و آنان را اين چنين بيقرار نموده است.
آنان با عشقى مقدّس، بيابان ها را پشت سر مى گذارند و تمام سختى ها را در راه يارى امام تحمّل مى كنند.
و تو خود مى دانى كه سيصد و سيزده يار به گونه اى ديگر به مكّه آمدند. آنان با "طىّ الارض" و در شب قبل از ظهور به مكّه آمده اند. آنها در واقع، فرماندهان لشكر امام هستند و در آينده اى نزديك، هر كدام از طرف امام، حاكم قسمتى از دنيا خواهند شد.
ولى اين ده هزار نفرى كه در راه مكّه هستند سربازان لشكر امام مى باشند، آنها مى آيند تا قائم آل محمد(عليهم السلام) را یاری کنند.
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️
======👇======
@shohada_vamahdawiat
======🌹======
🌷مهدی شناسی ۴۳🌷
◀️شناخت امام زمان با اسامی و القاب ایشان
🌹فَجر🌹
🌻آيهای که به لطف حضرت حق به نقل از حضرات معصومين در شناخت حضرت ولی عصر(عج) مطرح میشود آيه ۱و۲ سوره مبارکه فجر میباشد.
🌻« وَ الْفَجْرِ وَ لَيَالٍ عَشْر »،سوگند به سپيده دم و شبهاى دهگانه...
🌻 امام صادق(ع) ميفرمايند: فجر، وجود مقدس آن امامي است كه زمين را پر از عدل و داد ميكند.
🌻شيخ علی اکبر نهاوندي اين كلمه را چنين بررسي كردهاند و فرموده است:
⬅️۱- امام باقر(ع) میفرمايد: «فجر از ساعات بهشت است و خداوند سبحان اين ساعت را در عالم دنيا به وديعه گذاشته تا افراد از كيفيت بهشت باخبر شوند». آقاي مرحوم نهاوندی در اين رابطه ميگويد: قسمتي از لذات بهشتي در همين دنيا براي كساني كه وجود حضرت را درك كنند، ميسر خواهد شد.
⬅️۲- « فجر» زمان مرتفع شدن ظلمات است، حضور حضرت چون فجر در زندگي هر سالكي تجلي کند، زندگيش را از انواع ظلمات اعم از ظلمت شرك، جهل، معصيت و ... مرتفع ميكند.
⬅️۳- « فجر» زماني است كه تنها افراد خاص ارزش آن را درک میکنند و بقيه مردم از آن بیخبرند. عموماً افراد از زمانهای خاص غافلند مثلاً از زمان بابرکتی چون بين الطلوعين بیخبرند. درحاليکه در بين الطلوعين نعمات تقسيم میشود تواناييها، سلامتيها و رحمتهای الهي همه قسمت بندی میشود، اما اکثريت در خواب هستند. ولی هر خواهان و طالبی میتواند با لطف حضرت حجت از اين غفلتها رها شود و زمان فجر را دريابد تا از تقسيم روزيهای مادی و معنوی بينصيب نماند.
⬅️۴- در جايي ديگر فجر را برزخ ميان شب و روز معني كردهاند، با توجه به اين معني زمان ظهور را فجر گفتهاند. زيرا در زمان ظهور نه فساد و كدورت دنيا حاكم است و نه وضوح قيامت نمايش داده ميشود، زمان حكومت حضرت چون برزخي است كه افراد نه گرفتار غصهها و ناراحتيها و نگرانيهای دنيا هستند و نه چون بهشت از نعمات كامل برخوردارند.
⬅️۵- گروهی از خواص افراد از عظمت و شرافت طلوع فجر آگاهند از همين رو نسبت به آن مراقبه و مواظبت خاص دارند. اهل دل اين گروه را صائم، متهجد و مستغفر در اسحار ناميدهاند.همچنين افرادی که انتظار فرج را میکشند مراقب فجر حقيقیاند تا به محضر دوست راه يابند و از سبقت گيرندگان بيعت با او باشند.
⬅️۶- در فاصله زمانی ميان طلوع فجر و طلوع خورشيد تنها گروهی از افراد در حال مناجات و کسب معارف حقه هستند، اثر کسب معارف آنها در فعاليتهای روزانه شان محسوس است. اين معنا را با زمان ظهور مقايسه کردهاند،زيرا تنها گروهی که در ابتدای ظهور شايستگی درک محضر حضرت حجت را داشته باشند، برکت درک معارف حاصله از اين حضور تا زمان جهانی شدن حکومت حضرت برای آنان جاری و ساری خواهد بود...
#مهدی_شناسی
#قسمت_۴۳
#اسامی_امام
#فجر
🌹 #شهداء_ومهدویت
======👇======
@shohada_vamahdawiat
======🌹======
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_۷۴😍✋
عطیه با دیدن من وجعبه کیک توی دستم قیافه اش روترسیده کرد
_ وای خدای مهربون کیکت روآوردی اینجا...
راست بگو چی توش ریختی؟؟!
اومدی همه خانواده شوهرت و باهم نابود کنی؟!
هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی شده بودم از حرفهای مسخره اش جلوی بقیه بخصوص
امیرمحمدی که امشب زودتر از همه اومده بود!
نفیسه خنده اش رو جمع کرد حال و روزش بعد از چهلم بهتر شده بود و از سرسنگین بودن با امیرعلی بیرون اومده بود
- واقعا خودت درست کردی محیا جون؟؟!
چپ چپ به عطیه نگاه کردم
-آره ولی واقعا نمیدونم مزه اش چطوری شده؟؟!
-من میدونم،افتضاح!
دوباره همه خندیدن به حرف عطیه که عمو احمد من رو پهلو خودش نشوند
- ظاهرش که میگه خیلی هم خوبه!
لبخند خوشحالی روی لبم جا خوش کرد که باز عطیه گفت:
خب بابا جون مثل خودشه دیگه
ظاهرسازی عالی! از درون واویلا!
این بار امیرعلی که تازه وارد هال شده بود به عطیه چشم غره رفت
-عطیه اذیتش نکن ...
اصلا به تو کیک نمیدیم!
ابروهای عطیه بالا پرید
- نه بابا !دیگه چی؟
امیرعلی خندید و بدجنس گفت: _کیک مال منه ...منم بهت نمیدم!
خوشحال شده برای عطیه چشم و ابرو اومدم که گفت:
_بهتر.. بالاخره باید یکی بیاد بالا سرتون باشه تو بیمارستان یانه؟!
عمه با یک سینی چایی و کلی بشقاب کوچیک بلور بند انگشتی اومد توی هال:
–اینقدر اذیت نکن عطیه...
خودت از این هنرها بلد نیستی حسودیت شده!!؟
عطیه چشمهاش رو گرد کرد
- نه بابا چند نفر به یک نفر ببینم امیر محمد تو که جمله ای نداری در
طرفداری از زن داداشتون بفرمایین؟!؟
رو کردبه نفیسه که داشت با انگشت شکلاتهای روی کیک رو به امیرسام میداد:
-خانومت که موضعش مشخصه زودتر ازهمه هم کنار کیک برا خودش و پسرش جا گرفته!
همه می خندیدیم از ته دل و عطیه باصدای زنگ در بلند شدو بیرون رفت ...!
عمه هول کرده بلند شد و چادر رنگیه روی پشتی رو برداشت
- فکر کنم مهمونها اومدن!!
پشت سر عمه عمو هم بیرون رفت و صدای احوال پرسی ها بالا گرفت....
عمه هدی، عمو مهدی،باعروس و دوماداش ...
مامان بزرگ و بابابزرگ ومامان بابا ... خیلی خوب بود که شبهای عید مثل همیشه دورهم جمع میشدیم وصدای شوخی و خنده بالا میگرفت!!
عمه هدی
_ خوبی عمه؟!؟
لبخندی به خاطر محبت عمه هدی زدم
_ممنون ...حنانه خوب بود؟!
چرا امشب نیومد؟
عمه هدی
–چی بگم عمه ! اونه و کتاباش و از حالا کنکور خوندنش!
من که حسابی از دست عطیه شاکی بودم محکم زدم تو پهلوش و گفتم: _یاد بگیر نصف توعه از یک
سال قبل برای کنکور میخونه!
از درد صورتش جمع شد ولی به خاطر اینکه جلب توجه نکنه لبخند زد
-الهی بشکنه دستت...کجاش نصف منه آخه؟!
اصلا چرا خودت یاد نمیگیری؟ فکرکردی خیلی رشته خوبی قبول
شدی؟!!
-خیلی هم خوبه حسود!
-وای محسن کیک محیاهنوز اینجاست خدا بخیر کنه!!
با صحبت بلند محمد سکوت مطلق شدو بعضی قیافه ها متعجب و بعضی خندون...
نگاه منم کیکم رو تو طاقچه نشونه رفت که یادم رفته بودببرمش آشپزخونه!
امیرعلی هم مشخص بودحسابی
آماده به خندست ولی به خاطر من خودش رو کنترل میکنه نخنده!!
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۱۶ 🌻
صالح خسته بود و خوابش می آمد.😞 چشمانش را ماساژ می داد و سرش را می خاراند. می دانستم چشمش خواب آلود شده. من هم تا به حال خارج از شهر و بخصوص توی شب رانندگی نکرده بودم. به شهر بعدی که رسیدیم نگذاشتم ادامه دهد. به هتل رفتیم و خوابیدیم.
فردا سر حال به سفرمان ادامه دادیم. نزدیک غروب بود که وارد شهر مشهد شدیم.🕌 هوا تاریک روشن شده بود و گلدسته ها از دور معلوم بودند. بغض کردم و سلامی دادم. توی هتل که مستقر شدیم غسل زیارت گرفتیم و راهی حرم شدیم. خیلی بی تاب بودم. حس خوبی داشتم و دلم سبک بود. شانه به شانه ی صالح و دست در دست هم به باب الجواد رسیدیم. دولا شدیم و دست به سینه سلام دادیم.✋🏻 فضای حرم و حیاط های تو در توی آن همیشه مرا سر ذوق می آورد. اذن دخول خواندیم و از رواق امام رد شدیم. از هم جدا شدیم و به زیارت رفتیم. چشمم که به ضریح افتاد گفتم:
ــ السلام علیک یا امام الرحمه❤️
اشک از چشمم جاری شد و خودم را به سیل زوار سپردم و صلوات فرستادم.📿 دستم که ضریح را لمس کرد خودم را به بیرون کشیدم و روبه روی ضریح ایستادم.
ــ یا امام رضا... الهی من به قربون این صفا و کرمت برم. آقا دخیل... زندگیمو با خودم آوردم و می خوام هستیمو گره بزنم به ضریحت. خودت مواظب زندگیم باش. شوهرم... هم نفسم مدافع عمه ی ساداته...😭 خودت حفظش کن. اصلا پارتی بازی کن پیش خدا و سفارشی بگو شوهرمو از گزند حوادث سوریه و ماموریتاش حفظ کنه. تو را به مادرت زهرا قسم...🙏
بغضم فرو کش نمی کرد و مدام اشک می ریختم. بیرون رفتم و صالح را دیدم. با هم به کناری رفتیم و کتاب زیارتنامه را گرفتیم و باهم خواندیم. صدای صالح بر زمزمه ی من غلبه کرد و اشکم را درآورد. اصلا تحمل دوری و تنهایی را نداشتم. "خدایا خودت کمکم کن" 💔
ــ گریه نکن مهدیه جان... دلمو می لرزونی.😢
لبخندی زدم و اشکم را پاک کردم. دستش را گرفتم و به گنبد خیره شدم. راضی بودم از داشتنش. خدایا شکرت...🙏
#ادامہ_دارد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۱۷ 🌻
دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم. صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به شمال برویم و حسابی تفریح کنیم.😊 هنوز در مسیر استان گلستان بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد.😕
ناراحت بودم اما... بیشتر از کلافگی صالح پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست. به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم.🌊
ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...😥
ــ این حرفو نزن. من شرایط کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم.
چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب. آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود. محکم آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم.
ــ مهدیه جان...
ــ جان دلم؟
ــ فردا ظهر اعزامم...
برگشتم و با تعجب گفتم:
ــ کجا؟!😳
چیزی نگفت. می دانستم سوریه را می گفت. قلبم هری ریخت. انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسه ها نشستیم. چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟!😔
"مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید پشتیبان شوهرت باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش مراقبت کنه. همش باید نگران تو باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم آقا... پس نگران نباش و توکل کن به خدا..."
ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟
خندیدم و گفتم:
ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه.
بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم.
دلم را به دریا زدم و گفتم:
ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟
سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم.
#ادامہ_دارد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_۱۸ 🌻
بعد از کمی سکوت خوابش برد. چشمانم می سوخت و خیره به جاده رانندگی می کردم. اشک دیدم را تار کرده بود.😭
هر از گاهی به چهره ی آرام صالح خیره می شدم و از آرامشش غبطه می خوردم. آنقدر بی صدا گریه کرده بودم و بغضم را خورده بودم که گلویم ورم کرده بود و چشمانم شده بود کاسه ی خون. 😔 شب شده بود. به پمپ بنزین رسیدیم. ماشین را متوقف کردم و صالح را بیدار کردم. جابه جا شدیم و بعد از اینکه باک بنزین را پر کرد حرکت کردیم.
ــ چشمات چرا قرمزه خانوم گلم؟
ــ هیچی... به رانندگیم دقت کردم. چشمام سرخ شده. نور خورشید روی جاده انعکاس بدی داشت.😔
ــ مثل اینکه انعکاسش به دماغت هم سرایت کرده. چرا گریه کردی؟😒
سکوت کردم و روبه جاده سرم را چرخاندم. شام خوردیم و نماز خواندیم و شهر به شهر جلو می رفتیم. ساعت از نیمه گذشته بود. هر چه صالح اصرار می کرد نخوابیدم. دلم نمی آمد لحظات با هم بودنمان را در خواب سپری کنم. به روزهای تنهایی ام که فکر می کردم دلم فشرده می شد. حس خفگی داشتم اما مدام با صالح بگو بخند راه می انداختم.
اذان صبح بود که رسیدیم. بی صدا وارد منزل شدیم. پدر صالح نماز می خواند و سلما هم تازه بیدار شده بود. با احوالپرسی کوتاهی به اتاقمان خزیدم. سلما که آمد با تعجب گفت:
ــ چرا اینقدر زود برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟!😳
بغضم شکست و خودم را به آغوشش انداختم.
ــ چی شده مهدیه دیوونه شدم.
میان هق هقم گفتم:
ــ ظهر اعزام میشه😔 خفه شدم بس که خودمو کنترل کردم. گلوم درد می کنه از بس بغضمو خوردم.😭
ــ الهی فدات بشم عزیزم. قرار بود دو هفته دیگه بره. اصلا برای همین عجله داشت که عروسی بگیرید. دلش می خواست سر فرصت مسافرت برید بعد آمادهت کنه و بهت بگه که میره.😔
صالح توی اتاق آمد و من خودم را از آغوش سلما بیرون کشیدم. سیلی آرام و شوخ مآبانه ای به گونه ی سلما زدم و گفتم:😊
ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود سلما... هیچوقت شوهر نکنی ها... من دیوونه میشم از دوریت.😅
سلما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. صالح به نماز ایستاد و من با اشک به نماز خواندنش دقیق شده بودم.
"لعنت بر شیطان... بلند شو نمازتو بخون مهدیه"
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat