🌷مهدی شناسی ۱۴🌷
◀️ﺗﻔﻮﯾﺾ،ﯾﻌﻨﯽ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭﯼ ﻣﻄﻠﻖ.
ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯼ،ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺭﺍ ﻃﺒﻖ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ،ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﯾﻢ؛ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﯾﻢ ﻭ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺣﯿﺎﻁ ﺑﺎﺵ؛ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺵ،ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ ﺭﺍ ﻗﯿﺮﮔﻮﻧﯽ ﮐﻦ.ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﻢ،ﻣﺎﻟﮏ،ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ،ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻮﺑﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:ﺍﯾﻦ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ!
◀️ﮐﺎﺭ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ امام ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ ﮐﻪ،ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ!ﻓﻼﻥ ﺣﺎﺟﺖ ﺩﻧﯿﻮﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭ؛ﻓﻼﻥ ﺟﺎ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﻡ؛ﻓﻼﻥ ﺟﺎ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﺷﺪ؟ﻭ...؛ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ایشان ﻣﻈﻬﺮ "ﺑﺼﯿﺮ ﺑﺎﻟﻌﺒﺎﺩ" ﻫﺴﺘﻨﺪ.
◀️ﺍﺯ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ،ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﻃﻠﺐ ﮐﺎﺭﯾﻢ.ﺩﺍﺋﻢ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯿﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻦ.ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﻦ،ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﮑﻦ.ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ.ﺁﻥ ﻫﻢ،ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﻗﺒﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ،ﺑﻪ ﺁﻥ ﻗﺎﻟﻮﺍ ﺑﻠﯽ" ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﺍﺩﯾﻢ!
◀️ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯼ- ﮐﻪ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ- ﻃﺒﻖ ﻋﻘﻞ ﻭ ﻓﻄﺮﺕ،ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﯼ ﻣﺪﺍﺧﻠﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﯿﻢ؟ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﻟﮏ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﻢ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﺍﻭ ﺁﺩﻡ ﻣﻨﻈﻢ ﻭ ﻣﺮﺗﺒﯽ ﺍﺳﺖ،ﺩﯾﮕﺮ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﻭﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺍﻭ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ؛ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺋﻢ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍ ﻓﻀﻮﻟﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ؟!ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻪ ﺍﯾﻢ،ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺑﻮﺏ ﻫﺴﺘﯿﻢ،ﺍﻭ ﺭﺏّ ﻣﺎﺳﺖ.ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﻣﻤﻠﻮﮎ ﻫﺴﺘﯿﻢ،ﺍﻭ ﻣﺎﻟﮏ ﻣﺎﺳﺖ.ﺍﮔﺮ ﻣﺬﻧﺐ ﻫﺴﺘﯿﻢ،ﺍﻭ ﻏﻔﻮﺭ ﻣﺎﺳﺖ.ﺍﮔﺮ ﻣﻌﯿﻮﺑﯿﻢ،ﺍﻭ ﺳﺘّﺎﺭ ﺍﺳﺖ.
#مهدی_شناسی
#قسمت_14
#شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🍂🍃🍂🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_14😍✋
نگاهش به روبه رو بودو مات حتی باصدای بسته شدن درهم نگاهش نچرخید روی من ...فقط
حس کردم, دستهای دورفرمونش کمی محکمتر حلقه شد....پوفی کردم و روبه آسمون ستاره
بارون گفتم:خدایا هستی دیگه!
روی صندلی جلو نشستم و اینبار با محبت لبریز شده از قلبم گفتم: سلام خوبی؟ ببخش معطل
شدی!
برای چند لحظه نگاهش که پر تعجب از این لحن جدیدم بود چرخید روی صورتم و من هم لبخند
عمیق و مهربونی نگاهش رو مهمون کردم!
به خودش اومد و بازم یادش افتاد باید چین بیفته بین ابروهاش! بی حرف ماشین رو روشن کردو
قلب من مچاله شد از این کم محلی ها ! ولی نباید کم میاوردم به در ماشین تکیه دادم و درست
شدم روبه روش لحنم رو پر از خنده کردم و سرحالی!
_جواب سلام واجبه ها آقا!
بازم نگاهش به روبه رو بود و بی حوصله و آروم گفت: سلام
لب هام رو مثل بچه ها بیرون دادم _آقا امیرعلی داریم میریم مهمونی !
لحن سردش تغییر نکرد_خب؟
_یک نگاه به قیافه ات کردی؟
سکوت و سکوت
_این اولین مهمونی که داریم باهم میریم؟
امیر علی_تمومش کن محیا!
لحن عصبی و غیر دوستانه اش قلبم رو فشرده تر کرد_تو تمومش کن امیرعلی هنوز می خوای
ادامه بدی؟
باحرص دنده رو عوض کرد_بهت گفته بودم پشیمون میشی ! بهت گفتم بگونه! نگفتم؟
خوشحالیم زود پرواز کردو بازهم بغض میبست راه نفس کشیدنم رو_چرا گفتی ولی بی دلیل
حداقل دلیلش...
نزاشت ادامه بدم_گفتم بپرسی جوابی نمیگیری میترسم از روزی که پشیمونی توی چشمهات داد
بزنه !
صدام لرزید_چی دیر میشه چراباید پشیمون بشم ؟
لب زد_گفتم نپرس دیرو زود بهش میرسی!
پر بغض گفتم: از من متنفری؟
صدای لرزونم نگاه پر اخمش رو کشید روی صورتم ولی فقط چند ثانیه بعد هم مشت محکمش
نشست روی فرمون_نه محیا نه... اون روز گفتم, نه تو نه هیچ کس دیگه! یادته که؟
صاف نشستم ونگاهم رفت به روبه رو _یادمه ولی این قدر بی دلیل و بی منطق حرف زدی که من
فقط به همین نتیجه میرسم
_ دلیلت رو نگه دار واسه خودت... فقط بدون اشتباه بزرگی کردی که محض فامیل بودن و احترام
به نظر بزرگترها بله گفتی!... این جوری حرمتها بیشتر میشکنه گفتم بگو نه گفتم!
صداش با جمله آخر باال تر رفت و من گیج شده فکر کردم من محض فامیل بودن بله نگفته بودم
من فقط به یک چیز فکر میکردم اونم دل خودم که از خوشحالی داشت پس می افتاد...
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
➡️🌷🌼💝
#حلول_ماه_شعبان
#منتظر_می_مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_14🌻
لباس ساده و محجبی را انتخاب کردم و همراه سلما وقت آرایشگاه گرفتیم. آن روز از ظهر آرایشگاه بودم.👰🏻 آرایش ساده و ملایمی را به خواست من به چهره ام داد و روسری لبنانی کار شده و سفیدی را روی لباس پوشیدم و موهایم را پنهان کردم.😇
قیافه ام تغییر کرده بود و از حالت دخترانه درآمده بودم. صالح دسته گل نرگس را به دستم داد و مرا همراهی کرد، سوار ماشین گل زده ی خودش شوم.🚗 چادر سفید را روی چهره ام کشیده بودم. مولودی ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی را روشن کرد و با هم به محضر رفتیم. 14 سکه طلا و آینه و قرآن و 14 شاخه گل نرگس مهریه ام شد که به درخواست صالح سفر سوریه هم به آن اضافه شد. همه برای آزادی سوریه صلوات فرستادند و بغض گلویم را فشرد.
صالح خوب توانسته بود از همین اول با دلم بازی کند.😖 محرم که شدیم حلقه ها در دستمان جای گرفت و راهی رستوران شدیم. مهمانان مان همان ها بودند که برای نامزدی دورمان جمع شده بودند و چند فامیل دورتر.
صالح بی قرار بود و مدام پیش من می آمد و کمی با من حرف می زد و دوباره نزد مهمانان می رفت. چادرم را برداشته بودم. لباس و روسری ام محجب بود و آرایشم ملایم. چند قطعه عکس گرفتیم و شام خورده شد و به خانه ی پدر صالح رفتیم. کت و شلوار دامادی و پیراهن سفید اتو شده به صالح می آمد😊
ــ قربون دومادم بشم من...😍
شرم کرد و گفت:
ــ خدا نکنه. من پیش مرگ عروس محجبم بشم.😅
سلما در این حین چند عکس غیر منتظره از ما گرفت که آنها از بهترین عکس هایمان بودند و بعدا صالح بزرگشان کرد و به دیوار اتاقمان نصبشان کردیم.
شب وقتی که مهمانها رفتند زهرا بانو و بابا هم با بغض بلند شدند که ما را تنها بگذارند. خودم هم دلتنگ بودم. انگار یادم رفته بود منزل پدرم دیوار به دیوار اینجا بود.😔 مثل یک زندانی که قرار ملاقاتش تمام شده بود دلم پر پر می زد.
خودم را به آغوش زهرا بانو انداختم و هق زدم.😭 بابا با چشمان اشکی ما را از هم جدا کرد و پیشانی ام را بوسید و با دو دستش صورتم را گرفت و گفت:
ــ بابا جان... سربلندم کنی. دعای خیر منو مادرت همیشه با زندگیته.🙏 همیشه پشتیبان مردت باش. هیچی اندازه ی زن با شعور و مهربون دل مرد رو به زندگی گرم نمی کنه. تو دختر زهرا بانویی...😏 مطمئنم شوهر داری رو از مادرت یاد گرفتی.
دستش را بوسیدم و آنها راهی شدند.
با صالح به اتاقمان رفتیم. خسته بودم و دلتنگ، اما از حضور صالح در کنارم دلگرم بودم. روسری را از سرم برداشت و موهایم را شانه زد. تشت آب را آورد و پایم را شست. کارهایش به نظرم جالب بود😳 اما شرمگین هم بودم.😅 کمی از آب را به گوشه و کنار اتاق پاشید. لبخند زد و گفت:
ــ روزی منو زیاد می کنه عروس خوشگلم.😊
مفاتیح راباز کرد و دستش را روی سرم قرار داد و حدیثی از امام باقر علیه السلام را زمزمه کرد. پیشانی ام را بوسید و به نماز ایستاد...
#ادامہ_دارد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat