eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... چه ترک عمیقی خورد قلبم که با ناله آهسته گریستم : _دردم تویی... جواب توجه ام ، محبتم ، جواب مهربونیام ... چرا باید سیلی باشه ؟ چرا ؟ ... اگه منو نمیخوای... اگه اجبار بوده... اگه متنفری ازم... من اجبارت نمیکنم... طلاقم بده ، نه اصال ، اگه طلاقم نمیدی ، الاقل رهام کن... نه اینکه دلمو رو اینجوری زیر پای غرورت له کنی. اخمش را گره محکمی زد و باز دست دراز کرد سمتم و مرا کشید سمت خودش. اما اینبار دقیقا وسط سینه اش گرفتار شدم. حلقه ی تنگ دستش را دور کمرم ، تنگ تر کرد تا ناله ای از درد تنی که هنوز کوفته بود سر دادم. زیر گوشم زمزمه کرد: _از دلت در میارم نازنازی. خواستم بگویم نه ، فلبی که شکست ، شکست... دلی که لرزید ، لرزید... اشکی که افتاد از گوشه ی چشمی ، افتاد... هیچ وقت ثانیه ها به عقب برنمیگردد... هیچ وقت دل زمان برای کسی نسوخته تا رحمی کند به عمری که چه زود از دست میرود... قدر ثانیه ها را باید داشت قبل از آنکه به مرگ تدریجی شان به هفته و ماه و سال برسند. اما نگذاشت که بگویم. تا سرم را عقب کشیدم لبانش را چسب زد بر لبانم و بوسه ای گرفت که قطعا برای من دلخوشی نبود و خودش هم اینرا میدانست. چند ثانیه ای نگاهم کرد که شیطنت نگاهش دلم را لرزاند. اصال وقت خوبی نبود ولی او کی وقت شناس بود ؟ موهای خیسم را با شالی بستم و خواستم از اتاق بیرون بروم که صدای رادوین که روی تخت دراز کشیده بود را شنیدم. _حاضر شو میریم بیرون. نیم تنه ام چرخید سمتش. _بیرون ؟! گوشی اش را که تا اون لحظه در دستش بود ، روی تخت انداخت و گفت : _آره... ناهار میریم بیرون. دستم روی دستگیره درو چشمم به چشمانش. نشست روی تخت و کف دو دستشو روی تخت گذاشت و بار شونه هاش رو روی اهرم دستاش. _چیه ؟ ... مگه نگفتی هنوز دلخوری... خب از دلت در میارم دیگه. گوشه ی لبم داشت تیک کوچک لبخندی میخورد که باز گفت : _اون مانتو عربیتو بپوش با اون چادر حریره. _اونکه واسه بیرون نیست. صداش بی دلیل عصبی شد : _بحث نکن با من... میگم من از اون خوشم اومده اونو بپوش. نفسم را در عوض حرفی که نمیگذاشت بزنم ، از سینه بیرون دادم و مانتو و شال عربیو سِتم را از کمد دراوردم و پوشیدم. خودش هم لباس پوشید. شیک و مجلسی. کجا میخواست مرا ببرد که اینطوری لباس میپوشید معلوم نبود. پوشیه ام را که زدم ، مقابلم ایستاد. لبخند ریزی گوشه ی لبش بود که علتش را نمیدانستم. دست دراز کرد و پوشیه را باال زد و خوب خیره ام شد و بعد گفت : _این المصبو که میزنی دلم میخواد هی بزنمش باال و.... بجای گفتن ، عمل کرد. بوسه ی محکمی که گوشه ی پاره لبم را کمی آزرد. از دردش سرم را عقب کشیدم : _رادوین لبم زخمه. _زخمشم دواش همینه... تو ماشین منتظرم معطل نکن. حتی آن بوسه اش هم نمیتوانست متقاعدم کند که همه چیز رنگ محبت و عشق گرفته. از خودمم خجالت میکشیدم که چرا با تمام دل پری که داشتم ساکت شدم ، تا رادوین آرام بگیرد. مگر او فقط نیاز به آرامش داشت. که شایدم داشت حتی بیشتر از من... آنقدر که با نوازش من ، خودش آرام شد ، با بوسه ی خشنی که از لبم گرفت ، باز هم خودش آرام شد ، اصلا خوش اخالق شد... چرا ؟! اما من شدیدا به این آرامش فعلی او نیاز داشتم. قلبم توان یک تنش دیگر را نداشت اما ذهنم درگیر یک سوال بود.... واقعا رادوین مشکل روانی داشت ؟ ... و اگر جواب این سوال مثبت بود من باید چطور این آدم سرکش و عصبی و پرخاشگر را قانع میکردم که بخاطر این مشکل باید به روانپزشک مراجعه کند؟ اصال میپذیرفت ؟ آهی کشیدم از همه ی این سختی هایی که گاهی فکر میکردم توان تحملش را ندارم. پس چرا قبول کردم این قصاص سخت را ؟ آیا یکبار مردن ، راحت تر نبود ؟ در ماشین را که بستم ، راه افتاد. به ایران خانم چی گفته بود که هیچ سوال و پرسشی نکرد ، ماندم. حتی نپرسیدم کجا میرویم چون مهم نبود. فقط آرامشش مهم بود که آرام هم بود. _سردردت خوبه ؟ انگار از بین افکار درهمش یکدفعه او را بیرون کشیدم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>