eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... از مطب بیرون آمدم و منتظرش شدم.زیاد معطل نماندم که رسید.تا سوار ماشین شدم گفتم: _سالم عزیزم طبق عادت با اخم نگاهم کرد: _سالم ...بده باال اون پرده ی سالنو...شیشه ها دودیه کی میخواد نگات کنه! اطاعت کردم. پوشیه ام را باال دادم که با حرص در حالیکه سرش به اطراف میچرخید گفت: _به خدا اگه یه نفر بخاطر اون یه تیکه پارچه بهت گیر بده و بفهمم یه متلک بهت انداخته ... داغونت میکنما. تهدیدش واقعا مرا میترساند که گفتم: _چشم... هرچی آقامون بگه. خوب میدانستم چقدر این نحو جواب دادنم را دوست دارد و عمدا اینرا گفتم تا باب عصبانیتش باز نشود. اما من توی فکر بودم که چطور به او بگویم و راضیش کنم برای رفتن به دکتر روانپزشک ، که گفت: _خب حاال دکترت چی گفت؟ _هان ... دکترم یه سونو نوشت. _خب بریم االن . متعجب نگاهش کردم . _بریم االن؟... شما هم میخوای بیای ؟ _آره دیگه ...بریم که فردا جوابشو بیاری دکتر نشون بدی . سکوت کردم و انگار او خودش مرکز سونوگرافی و عکسبرداری سراغ داشت. اما یه اضطراب بی دلیل داشتم انگار. البته بی دلیل که نبود قطعا... در تمام لحظاتی که کنارش بودم این اضطراب با من بود که مبادا بخاطر یک اشتباه لفظی ، یا سوتفاهم ، در برداشت از کالمم ، یک دعوای دیگر رخ دهد. و حاال بعد از آنکه تهدید کرد که اگر کسی بخاطر پوشیه ام به من حرفی بزند ، باز جنجال به پا میکند، اضطراب همان سونوی ساده را گرفتم که اگر در شلوغی بین انتظار نوبت ها ، حرفی یا دعوایی بشود ، من چکار کنم. تنها راه این بود که چشم ببندم و برای ثانیه های نیامده ، التماس خدا را کنم که مبادا خوشی و آرامش چند ماهه ام آنروز شکسته شود. از شدت استرس دستام میلرزید. رادوینم بیقرار بود و من علتش رو نمیدونستم. نیم ساعتی بود که روی صندلی انتظار اتاق سونو نشسته بودم و به رادوینی که در راهروی پهن انتظار راه میرفت ، نگاه میکردم .چرا نمی نشست ؟ یکدفعه با اعالم فامیلی ام ، از استرس یک دعوای خیالی ، پشت در اتاق سونو، بیرون اومدم. _خانم صابری. _بله. _نوبت شماست عزیزم. از جابرخاستم که رادوین کیفم را از من گرفت و من با یک نگاه به غلظت اخم توی صورتش ، سمت اتاق سونو رفتم. همان اخمش برایم کافی بود که باز نگران شوم که چه چیزی در پس ذهن آشفته اش میگذرد. _دراز بکش روی تخت عزیزم. به دستور خانم دکتر روی تخت دراز کشیدم و همراه با چند نفس عمیق از افکار پر استرسم جدا شدم. غلتک دایره ای دستگاه سونو روی شکمم حرکت کرد. نگاهم به صورت خانم دکتر بود و دقت مضاعف نگاهش به صفحه ی مانیتور دستگاه. عزیزم ...الان هفته ات شده . _ هفته چی؟ لبخند روی لب خانم دکتر آمد: _ هفته یعنی نزدیک دو ماهه که بارداری. مثل فنر از جا پریدم و باز اضطراب مثل ماری در وجودم پیچید. _وااای نه ... خدایا چرا ؟... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>