🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_چهل_....
تصویر خون...تصویر خنده های من بالای سر آن مردک
عوضی که حیف نام پدر که رویش باشد.که البته هیچ وقت
او را پدر صدا نکردم. هنوز کثافت کاری هایش را فراموش
نکرده بودم. با هر دختری که دوست میشدم ، و قصدم
ازدواج بود ، اون پدر عوضی ، سراغش میرفت و بالیی
سرش در میاورد که برای حفظ آبرویش مجبور به سکوت
باشد.این بود که قید ازدواج را زدم چون با پدری که حتی به
عروس آینده اش نظر داشت ...چگونه میتوانستم یک
زندگی بی دغدغه داشته باشم؟..کثافتکاری هایش به اینجا
ختم نمیشد. همه جا و همه کسی از هرزه بودن چشمانش
خبر داشتند...اما من احمق این راز فاش شده را از رامش
پنهان میکردم تا مبادا مثل من با باتالقی مواجه شود که
اسمش زندگی بود به ظاهر و در واقع چیزی جز بوی کثافت
از آن به مشام نمیرسید.
اشتباه کردم. اگر همه چیز را به رامش گفته بودم ، پای
ارغوان را به خانه ی تاریک ما ، به گنداب زندگی ما باز
نمیکرد.حاال اما تمام خاطرات تاریک گذشته توی همان
یک وجب سر من داشت جوالن میداد و من طاقت
مرورشان را نداشتم. از شکنجه های مادر که یکی دوباری
اتفاقی دیده بودم تا زندگی های تموم دخترانی که پدر
نابودشان کرد.ولی با همه ی این تفاسیر تنها چیزی که
کابوس مبهم ذهنم بود، همان خاطره ی خبر فوت پدر بود
که نمیفهمیدم با همه ی نفرتی که من از پدرم داشتم ، چرا
باعث کابوسم بود؟!
مگر نباید قطعا من ، منی که اینهمه از خودش و خاطراتش
شکنجه شده بودم با شنیدن خبر فوتش ذوق میکردم ؟!
پس چرا نگران شدم؟ علت این اضطراب البه الی خاطراتم
گم شده بود و من هر شب با کابوسش یا تصویر خنده هایی
جنون آور باالی نعشش، از خواب میپریدم اما آنشب که بعد
از یک دوره آرامش ، باز با حرف مادر ، گذشته ی پر از
آشوبم رو شد ، حال عجیبی پیدا کردم. با آنکه بر خودم
مسلط شدم و عصبانیتم را خاموش کردم اما یک جمله از
حرفهایم داشت مدام در سرم تکرار میشد.
من آرزو داشتم با دستای خودم خفه اش کنم."
"
و واقعا آرزو داشتم، علت تمام بدبختی هایم را خودم
میکشتم ولی نشد . دوست داشتم چنان گلویش را در عوض
همه ی فریادهای که در گلو خفه کردم، میفشردم تا آنهمه
دردی که در ثانیه هایم از دست او جاری بود، از تن بی
جان زندگیم بیرون برود.
شب بود.شاید از نیمه گذشته .ارغوان سرش را روی بازویم
گذاشته بود.آرامش من ، در خوابی عمیق فرو رفته بود و
هیچ اثری از ترسی که چند ساعت قبل در صورتش دیده
میشد، نبود.با تمام وجودم دستانم را دورش حلقه کردم.
بیش از دو ماه را بخاطرش جنگیدم و حاصلش شد آرامشی
که وقوعش در زندگی پر تنش من ، محال بود و حاال او
داشت به من امید میداد که این تنش ها ، این تلخی ها ،
حتی این خاطره های سیاه ، روزی از ذهنم خواهد
رفت.حتی آن موجود کوچک ضعیف و مظلومی که
میدانستم تازه سرکی بر زندگی پر آشوبمان کشیده ، هم
خودش دلیل مضاعفی بود برای اینکه بخواهم کسی مثل
پدرم نباشم. کسی که تمام خاطره های کودکیم را هم با
شکنجه های بی رحمانه اش پر کرد.
و من همیشه آرزو داشتم خودم نمادی از بهترین پدری
باشم که در دروران کودکیم آرزویش برایم تبدیل به
خاکستر شد.چشمانم میسوخت و باز سردرد لعنتی ام فعال
شده بود و من مقاومت میکردم در مقابلش تا بلکه خواب
باعث رهایی ام شود و کم کم شد.چشمانم گرم شد و
سردردم محو ...اما باز کابوسی دیگر در ذهن نیمه خاموشم
فعال شد. من بودم و همان قهقهه هایی که بالای سر جنازه اش سر میدادم که یکدفعه ، با همان سر و صورت
خونی نشست و با لبخندی مرا به تمسخر گرفت. نباید زنده
میشد. زنده بودنش شروعی دوباره برای تاریکی و بدبختی
من بود...برای تحقیر من ...برای دروغ و نمایش زندگی به
ظاهر خوبی که فقط عذاب بود .روی شکمش نشستم و با
حرص دستانم را دور گردنش حلقه کردم و فریادی زدم به
عمق همه ی خاطرات تلخم.
_تو باید بمیری عوضی...خودم خفه ات میکنم.
دستانش برای باز کردن گره دستانم دور گلویش حلقه شد ،
اما قدرتی نداشت که یکدفعه سیلی محکمی توی صورتم
زد و من خشمگین از ضرب دستش نگاهش کردم که
تصویری که دیدم ، فشار دستانم را روی گردنش کم کرد....
ارغوان بود !
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>