eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ چشمامو باز کردم دیدم مامانم بالا سرم ایستاده و داره با اخم نگام میکنه... موندم مگه چی شده...ساعت کنار تختمو نگاه کردم دیدم تازه ساعت 8 صبحه. _وا..مامان چی شده؟ _ نه به دیشب که نمیخوابیدی از نگرانی نه به حالا که میگی چی شده؟ تازه به خودم اومدم و در حالی که دور خودم میچرخیدم و سعی داشتم مانتومو تنم کنم بلند بلند با خودم حرف میزدم: وای...بی چاره شدم..دیگه روزنامه گیرم نمیاد که...وای....خدا...همش تقصیر شماست دیگه مامان خانم...تو که میدونی من بخوابم مثل خرس خوابم میبره...اخه چرا منو بیدار نکردی؟ مامان با یه حرکت شانه هامو گرفت سعی کرد منو نگه داره. _ مامان ولم کن تو روخدا...بابا دیر شده.. _ صبر کن بارانم...بزار بهت بگم ..انقدر وول نخور.. _ چی بگی؟ زود بگو...دیر شد.. _بردیا صبح رفت روز نامه گرفت اومد... با هول و ولا مامانو نگاه میکردم...که مامان با یه جیغ گفت: _قبووووول شددددی یه کم مامانو با بهت نگاه کردم و بعد... وراستش بعدشو دیگه یادم نیست... فقط یادمه که وقتی چشمامو باز کردم مامان و بردیا برادر بزرگ ترم بالا سرم بودن و مامان سعی داشت منو به هوش بیاره. بردیا اروم پرسید: خوبی ؟ با سر حرفشو تایید کردم و تازه یادم اومد چی شده که دوباره سیخ سر جام نشستم و گفتم: کو؟.....کو؟...تا نبینم باور نمیکنم.. وای که بعد از این که فهمیدم قبول شدم چه جیغ و هواری تو خونه راه انداخته بودم...دور خونه میچرخیدم ....بدون اهنگ قر میدادم...بردیا رو بغل می کردم...مامان و میبوسیدم... بعد از یک ساعت بابا هم از شرکت تماس گرفت و بهم تبریک گفت و خدارو شکر چون میخواست سر یه جلسه حاضر بشه وقت سوال پرسین نداشت...نمیدونستم چجوری بهش بگم.. من یک مشکل بزرگ داشتم..اونم این که من تهران قبول نشده بودم. من تو رشته ی مورد علاقه ام که مهندسی معماری بود قبول شده بودم...ولی رشت. بابا از اول میگفت هرچی میخوای بخونی بخون ... هر کاری میخوای بکنی بکن ولی فقط تهران. و هر دفعه هم که من اعتراض میکردم میخندید و به شوخی میگفت اخه من که طاقت دوری تک دخترم و ندارم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
۱۰ مهر ۱۴۰۰
💌 💗 🌼 توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... . توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ... . کنجکاو شدم ... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ ... دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ... بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ ... . چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ... ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... حتی حرف نزده بودیم ... حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ... ؟ پیشنهاد احمقانه ای بود ... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ... . بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ... . پرید وسط حرفم ... به خاطر این نیست ... . در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ... دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ... برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ... . همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ... تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... . دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ... 🎁 🎁🎁 🎁🎁🎁 @shohada_vamahdawiat                  🏴🏴🏴🏴
۳۰ آذر ۱۴۰۰
اصفهان، خیابان احمدآباد، بیست و پنجم آبان ماه سال نود و هشت، ساعت دوی بعد از ظهر هوا سرد است و من لباس گرم نپوشیدهام. از در آزمایشگاه مهدیه که بیرون میآیم، سوز هوای آبان دور بدنم میپیچد. خیابان احمدآباد هوا ابری ست؛ همان مدلی که دوست دارم. در هوای ابری احساس امنیت میکنم. حس میکنم همه چیز آرامتر است. خیابان احمدآباد مثل همیشه نیست. ساعت دوی بعد از ظهر اینجا پر میشد از دخترهای دبیرستانی و سرویسهای مدرسه و اتوبوسهای شلوغ شرکت واحد؛ اما حالا فقط پر است از دخترهای دبیرستانی؛ بدون سرویسهای مدرسه و اتوبوسهای شرکت واحد. دخترهای دبیرستانی سردرگم اند. جلوی در مدرسه شهید مطهری و زندیزاده شلوغ است. دخترها همیشه سرویسهای مدرسه خیابان را بند میآوردند؛ اما حالا اینطور نیست. رفت و آمد در خیابان کمتر از همیشه است. ایستگاههای اتوبوسی که همیشه پر میشدند از دانشآموز، خالی اند. انگار قرار نیست اتوبوسی بیاید. دخترهایی که سرویس داشتهاند، دارند تلاش میکنند با کسی تماس بگیرند یا راهی برای برگشت به خانه پیدا کنند. هر از گاهی هم یک موتورسوار میرسد و یکی از دخترها را سوار میکند. ایستاده ام گوشه خیابان و به ذهنم فشار میآورم تا یادم بیاید چه خبر است. برای کسی مثل من که نه ماشین دارد و نه رانندگی بلد است، و تمام رفت و آمدهایش در اتوبوس و تاکسی و پیاده روی خلاصه میشود، قیمت بنزین چیز چندان مهمی نیست. خب نهایتاً ششصد تومان کارتی که برای اتوبوس میزنم میشود هفتصد تومان؛ یا هزار تومان میرود روی کرایه تاکسی. برای همین بود که چند روز پیش وقتی بحث گران شدن بنزین در فضای مجازی داغ بود توجهی نمیکردم؛ مثل خیلی از بحثهای سیاسی و اقتصادی که از رویشان رد میشوم. یک جورهایی اصلا درجریان قضیه نبودم؛ تا همین امروز صبح که در دفتر بسیج، محدثه را عصبانی دیدم. میخواستم دفترم را بهش بدهم تا عیبهایم را برایم بنویسد. این دفتر را دارم به همه دوست و آشناها میدهم که ببینم چه ایرادهایی دارم؟ محدثه داشت با زهرا حرف میزد و حرص میخورد. حرفهایش را مبهم میشنیدم: چرا بنزین رو اینطوری گرون کردن؟ صبح من داشتم میومدم راننده تاکسیه فقط به آقا و نظام فحش میداد... ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
۱۸ دی ۱۴۰۰
    ﷽ دوباره روسریمو اوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم . اه . حجاب چیه آخه . _ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه ؟ مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا (ع) بکنی تو که چیزیت نمیشه . _ هوووووووف. نمیشه .نمیشه . نمیشه . موهای من لخـ ـته خوب هی میریزه بیرون . اوه اوه من موندم چادر چجوری میخوام سرم کنم. گفتم نیاما نذاشتید . بابا_ دخترم انقدر غر نزن حالا الان هنوز مونده تا برسیم . با این ترافیک به نماز که نمیرسیم . بزار هروقت رسیدیم دم حرم درست کن ._ خوب بابا جان . کلا نمیشه. مامان خداییش تو چجوری این چادرتو نگه میداری. امیر علی _ خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت . _ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم امیر علی _ بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد. بابا_ باشه . _ تنکس ددی . میسی داداشی . ….ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.من تانیا هستم . ۱۹ سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه زینب هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم . به خاطر همین با این اسمم راحت ترم . من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجباروجود نداره و هرکس خودش راه خودشو انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانوادم و دین انتخاب کردم . البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدمو میبنده . خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قوربونش برم خیییلی مهربونه و از من ۶ سال بزرگتره. علاقش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم.الان هم که در خدمت شمام تشریف آوردیم با خانواده مشهد که من بعد از ۸ سال اومدم . مامان و بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره . البته بچگیام مشهدو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون عموی گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت چون عقایدش کاملا مخالفه اون و بابا بود ولی اونا باهاش مشکلی نداشتند . خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد . …. برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه . جلو رو نگاه کردم که …….چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خود آگاه زیر لب گفتم سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود .اتگار یه حس خوب و دوست داشتنی . برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود . یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرمو به شیشه تکیه دادم و حواسمو دادم به آهنگ . ……………..کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم تویی که تنها – دل سوز منی آرزومه دوباره بیام تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منیبی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرمای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم شور و حال منی پر بال منی تو خیال منی دادی تو منو راه اگه یه نگاه که تو ماه منی چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم تویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیام تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقراییای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی میبینم عاشقای تو رو اشکای زائرای تو روآرزومه منم بپوشم لباس خادمای تو روهمه ی داراییم و به تو بدهکارم من جون جواد آقا خیلی دوست دارم من همه ی داراییم و به تو بدهکارم من جون جوادت آقا خیلی دوست دارم 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat         
۲ اسفند ۱۴۰۰
‬‏ ✨﷽✨ به قلم کارگاه پلیس جنائی منوچهر قربانی من مادرم را در سال 1391 در شیراز از دست دادم.خیلی ناراحت بودم، عزیزترین کسم در زندگی‌ام مرا تنها گذاشته بود.او قبل از فوت به خواهرم گفته بود اگر در شیراز مردم،جنازه‌ام را به صفاشهر (دولت‌آباد) انتقال بده ونزدیک پدربه خاک بسپار.من به وصیت مادرم عمل کرده واو را به دولت‌آباد منتقل کرده و با تشریفات و مراسم خاص با حضورهمۀ صفاشهری ها(دولت‌آبادی‌ها که مادرم را مادر خودشان می‌دانستند واو را خیلی دوست داشتند به خاک سپردم) پدرم حسینیۀ دولت‌آباد(صفاشهر) و زمین و باغ آن را به امام حسین(ع) تقدیم کرده بود و طبق وصیت مادرم، مراسم سوم و هفتم او را در حسینیه برگزارکردیم. به برادرم،مهندس محمدحسین قربانی،که از آمریکا مدرک معماری گرفته و در ایران کار می‌کند،گفتم داداش،خیلی دلم می‌خواهد در این مراسم خاطرۀ "کوه به کوه نمی‌رسد" مربوط به مادرم را برای مردم در حسینیه بیان کنم.او گفت الان حالت خوب نیست، بگذار برای چهلم که حال مناسبی داشتی. متأسفانه چهلم باران شدید و سرمای دولت‌آباد و خیس‌ شدن فرش‌های حسینیه اجازه نداد که مراسم در حسینیه باشد. ناچارمراسم چهلم در مسجد برگزار شدکه در این مسجد 3 ختم دیگرهم برگزار می‌شدوچون اختصاصی نبود موقعیت جورنشدکه این خاطرۀ «کوه به کوه نمی‌رسد» مربوط به زندگی مادرم را شرح بدهم؛اما حالا،حکایت *کوه به کوه نمی‌رسد ولی آدم به آدم می‌رسد* را بیان می‌کنم: مهر ماه هر سال دختران اول تا سوم دبیرستان 13-15 ساله را در استادیوم‌های ورزشی مرکز استان‌ها و شهرهای بزرگ تمرین رقص می‌دادندوآنها را برای جشن چهارم آبان ماه آماده می‌ساختند.4 آبان ماه 1345من مسئول برقراری نظم این جشن در میدان ورزشی حافظیه بودم.درجه‌ام ستوان دوم و فرماندۀ کلانتری 4 دروازه سعدی بودم.استادیوم ورزشی حافظیه درحوزۀ کلانتری 4 بود.ساعت 9 شب وارد کلانتری شدم، هوا سرد بود.یک زن ژنده‌پوش با دختر 13 ساله‌ای که هنوز لباس جشن حافظیه را به تن داشت در گوشۀ دیوار جنوبی کلانتری کز کرده و از سرما می‌لرزیدند. ناراحت شدم به آقای ستوان پیشه‌ور افسرنگهبانی (حالا این افسر سردار و سرتیپ شده) گفتم مگر اتاق نیست؟مگر بخاری دراتاق نیست؟چرا سواره از پیاده خبر ندارد؟ چرا این بدبخت‌ها را داخل حیاط نگه داشته‌اید.دستوردادم زن با دختر را به اتاق افسرنگهبان ببرند.گفتم چیه خواهرم؟ چرا آمدید کلانتری؟زن ژنده‌پوش گوشۀ روسری‌اش را روی میز گذاشت و با گریه گفت آقای رئیس به‌دادم برسید. - چی شده؟ - مراسم جشن که تمام شد،دخترم جلوی استادیوم سوارتاکسی شده وراننده بازرنگی وفریب،دخترم را به باغی کشانده و به زور به او تجاوزکرده وبعد او را سر کوچۀ دقاقی‌ها که خانۀ ما آنجاست پیاده کرده،کرایه هم نگرفته و رفته.حالا دخترم خون‌ریزی دارد.ابتدا دستور دادم دختر را به پزشکی قانونی اعزام،از وی معاینه و سپس او را به بیمارستان برده،بعد ازپانسمان و بهبودی به همراه مادرش به کلانتری برگردانند. ساعت 11 شب افسر زن کلانتری،این زن ودختررا به کلانتری آورد، پزشک قانونی نظریه داده بود که تجاوز یکباره همراه با خونریزی به این دختر انجام گرفته است. در برگ بازجویی خودم،با حضورافسرنگهبانم ابتدا مشخصات کامل این دختر که یتیم بود و پدر نداشت با حضورمادرش ثبت وسپس مشخصات کامل رانندۀ تاکسی ومشخصات باغی که او را برده سؤال کردم.او گفت تاکسی رنگش سبز بود (تمام تاکسی‌های شیراز قبلاً رنگ سبزداشته وخیلی هم زیبابودوحالا رنگ نارنجی که چشم را آزارمی‌دهد) دختر اظهارداشت رانندۀ تاکسی گفت جشن است و خیابان‌ها شلوغ،ازجای خلوت به کوچۀ دقاقی‌ها برویم.جلوی باغ بزرگی نگه داشت وگفت شما در تاکسی باش تامن برگردم. واردباغ شد،بعداز5 دقیقه برگشت،درباغ را کاملاً باز گذاشت و آمد سوار تاکسی شد و گفت ببخش یخچال کوچک اتاقم سوخته باید آن را ببرم تعمیرگاه، طول نمی‌کشد.تاکسی را داخل باغ برد و به من گفت اگر زحمت نیست شما هم به کمکم بیا در عوض کرایه لازم نیست بپردازی. من سادۀ بدبخت گول خوردم و پیاده شدم و به دنبالش رفتم، وارد اتاق اولی در کریدور ویلا شد. یکباره مرا بغل کرد و به زور روی تخت اتاق انداخت و به من تجاوز کرد، او جوانی قدبلند، هیکلی و چهارشانه بود. من مشخصات باغ و ویلا را از او خواستم،گفت باغ را نمی‌شناسم اگر افسری با ما بیاید،بگردیم شاید باغ را شناسایی کنم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                      
۲۰ آبان ۱۴۰۱