eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
24 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ تو خونه ی ما یه جورایی در هر موردی باید همه با هم تصمیم میگرفتند حتی در مورد مسائل کوچک. ولی یه جورایی هم دمکراسی حاکم بود.حرف اخر و بابا میزد. مگر اینکه مامان با حرف بابا مخالفت میکرد که اون موقع بابا هم جرات نداشت اعتراض کنه. بابا مدیرعامل یه شرکت واردات قطعات کامپیوتری بود. خودشم مهندسی کامپیوتر داشت.و همیشه سعی میکرد خودشو سخت و خشن نشون بده. ولی همه ی ما خیلی خوب میدونستیم که بابا فقط اداشو در میاره و اصلا هم اینجوری نیست و برعکس قلب خیلی مهربونی دارد. مامان هم فوق دیپلم ادبیات داشته که بردیا به دنیا میاد و مادرم دیگه ادامه نمی دهد.و خانه دار بود. بردیا 2 سال از من بزرگ تر بود و توی رشته ی عمران در رشت دانشجو بود. به خاطر همین موضوع هم بود که با خودم گفتم که شاید خانواده ام قبول کنند و بگذارند که منم بروم رشت ... و البته از 6 تا انتخابم تنها انتخابم که شهری خارج از تهران بود همین انتخاب بود و دومین انتخابم . که نمیدونم از خوبی شانسم بود یا بدی اون که اونو قبول شدم.. نمیدونستم دقیقا باید خوشحال باشم یا نه. بابا ادمی نبود که به این راحتی ها راضی بشه...از صدای زنگ ایفون از جا پریدم ...نگاهی به ساعت کردم که دیدم ساعت یک ربع مانده به پنج بعد از ظهر. میدونستم بابا است.با استرس در را باز کردم و منتظر شدم بابا از پله ها بالا بیاید. دست بابا یک جعبه شیرینی دیدم و از ته دل از خدا خواستم که همیشه این پدر مهربونمو که حامی همه ی خانواده بود و برامون نگه داره. بابا بغلم کردو منو بوسید و دوباره بهم تبریک گفت. باباشیرینی رو روی میز گذاشت و گفت : خب بابا جون حالا چه رشته ای و کجا؟ مانده بودم چی بگم . هول کرده بودم.با التماس به بردیا نگاه کردم که دیدم با اشاره داره میگه خودت باید بگی. با من من گفتم : مهن...مهندسی معماری.. بابا کمی نگاهم کرد و گفت : و کجا؟ _ ر....ر...رشت. وبا پایان حرفم نفس عمیقی کشیدم.انگار که یه بار سنگینی از روی دوشم برداشتند. منتظر عکس العمل بابا بودم که دیدم یه لبخند زد. لبخندشو که دیدم انگار دنیا را بهم دادند. کیلو کیلو قند تو دلم اب میکردند که با حرفی که زد همه اش پودر شد و رفت هوا... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
💌 💗 🌼 تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ ... من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ... . از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ... دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش ... . اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی ... اومدی به من پیشنهاد میدی؟ ... به من میگه خرجت رو میدم ... تو غلط می کنی ... فکر کردی کی هستی؟ ... مگه من گدام؟ ... یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز ... یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه ... . و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم ... دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن ... با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم ... . هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ... تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... . خدای من ... باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد ... با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن ... بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ... . اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟ ... . باورم نمی شد ... واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد ... داد زدم: تا لحظه مرگ ... و از اونجا زدم بیرون ... 🎁 🎁🎁 🎁🎁🎁 @shohada_vamahdawiat                  🏴🏴🏴🏴
بقیهاش را نشنیدم؛ دفتر را دادم و محدثه گرفت و فقط سرش را تکان داد. محدثه با من فرق دارد. من کلا خوشم نمیآید ذهنم را درگیر مسائل سیاسی کنم مگر اخباری که خودم دوست دارم؛ مثل اخبار نظامی و امنیتی. محدثه اما کلا فازش سیاسی ست. من حتی آن موقع هم که محدثه این حرفها را زد، نفهمیدم چه خبر است. الان دارم کمکم یک چیزهایی حدس میزنم؛ یک چیزهایی مثل اعتراض. در مغزم کلمه اعتراض را سرچ میکنم و میرسم به دی ماه نود و شش. آن سال هم رفته بودیم راهپیمایی نهم دی که درگیری شد. من بودم و نرجس و بقیه مردم. از بالای پل فردوسی، یک لکه سیاه وسط زایندهرودِ خشکیده میدیدیم که داشتند علیه نظام شعار میدادند. میدان انقلاب هم درگیری بود. نرجس در عالم نوجوانی اش هیجان داشت و میخواست بماند و من به زور دستش را میکشیدم که از معرکه بیرونش ببرم؛ امانت مردم بود. آن سال خیلی زود همه چیز تمام شد. با خودم میگویم حتما امسال هم زود تمام میشود. از یک نفر که قدمی آنطرفتر ایستاده میپرسم: چرا اتوبوس و تاکسی نیست؟ خبریه؟ طوری نگاهم میکند که گویا یک نفر از اصحاب کهفم. انگار میخواهد بگوید کجای کاری؟ اما جمله اش را قورت میدهد و میگوید: بخاطر گرون شدن بنزین اعتصاب کردن. قرار شده همه ماشیناشونو توی خیابون خاموش کنن. این مدلی اش را فقط در اخباری که از کشورهای اروپایی منتشر میشد شنیده بودم! الان جا دارد ذوق کنم که مثل اروپاییها مردممان بلدند با اعتصاب کل سیستم حمل و نقل را تعطیل کنند؟! تشکری میپرانم و دست میبرم داخل کیفم تا با خانه تماس بگیرم و بگویم اوضاع قمر در عقرب است. با دست کیفم را میگردم؛ اما دستم به صفحه لمسی گوشی نمیخورد. یادم می‌افتد امروز گوشی‌ام‌را در خانه جا گذاشته ام. چقدر عالی! دقیقا روزی که شهر بهم ریخته، من موبایل ندارم. به خانمی که دفعه قبلش جوابم را داده بود میگویم: ببخشید میشه من یه تماس با خونه بگیرم؟ گوشیم همراهم نیست. شرمنده!لبخند میزند و گوشی‌اش را میدهد. شماره خانه را میگیرم. به بوق دوم نرسیده، مادر جواب میدهد. بهتر از من از اوضاع باخبر است که صدایش از نگرانی میلرزد. میپرسم: مامان حالا چطوری برگردم خونه؟ -باید پیاده بیای. بابابزرگ هم امروز از سی و سه پل تا خونه شون پیاده رفته، همه راها بسته‌س. -بابا نمیتونه بیاد دنبالم؟ -دارم میگم خیابونا بسته‌س! باباتم کلی وقت گیر کرده بود تا تونست برسه خونه. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
بقیهاش را نشنیدم؛ دفتر را دادم و محدثه گرفت و فقط سرش را تکان داد. محدثه با من فرق دارد. من کلا خوشم نمیآید ذهنم را درگیر مسائل سیاسی کنم مگر اخباری که خودم دوست دارم؛ مثل اخبار نظامی و امنیتی. محدثه اما کلا فازش سیاسی هست. من حتی آن موقع هم که محدثه این حرفها را زد، نفهمیدم چه خبر است. الان دارم یک چیزهایی حدس میزنم؛ یک چیزهایی مثل اعتراض. در مغزم کلمه اعتراض را سرچ میکنم و میرسم به دی ماه نود و شش. آن سال هم رفته بودیم راهپیمایی نهم دی که درگیری شد. من بودم و نرجس و بقیه مردم. از بالای پل فردوسی، یک لکه سیاه وسط زاینده‌رودِ خشکیده میدیدیم که داشتند علیه نظام شعار میدادند. میدان انقالب هم درگیری بود. نرجس در عالم نوجوانی‌اش هیجان داشت و میخواست بماند و من به زور دستش را میکشیدم که از معرکه بیرونش ببرم؛ امانت مردم بود. آن سال خیلی زود همه چیز تمام شد. با خودم میگویم حتما امسال هم زود تمام میشود. از یک نفر که قدمی آن‌طرفتر ایستاده میپرسم: چرا اتوبوس و تاکسی نیست؟ خبریه؟ طوری نگاهم میکند که گویا یک نفر از اصحاب کهفم. انگار میخواهد بگوید کجای کاری؟ اما جمله‌اش را قورت میدهد و میگوید: بخاطر گرون شدن بنزین اعتصاب کردن. قرار شده همه ماشیناشونو توی خیابون خاموش کنن. این مدلی اش را فقط در اخباری که از کشورهای اروپایی منتشر میشد شنیده بودم! الان جا دارد ذوق کنم که مثل اروپاییها مردممان بلدند با اعتصاب کل سیستم حمل و نقل را تعطیل کنند؟! تشکری میپرانم و دست میبرم داخل کیفم تا با خانه تماس بگیرم و بگویم اوضاع قمر در عقرب است. با دست کیفم را میگردم؛ اما دستم به صفحه لمسی گوشی نمیخورد. یادم میافتد امروز گوشی‌امرا در خانه جا گذاشته‌ام. لبخند میزند و گوشی‌اش را میدهد. شماره خانه را میگیرم. به بوق دوم نرسیده، مادر جواب میدهد. بهتر از من از اوضاع باخبر است که صدایش از نگرانی میلرزد. میپرسم: مامان حالا چطوری برگردم خونه؟ -باید پیاده بیای. بابابزرگ هم امروز از سی و سه پل تا خونه‌شون پیاده رفته، همه راها بسته‌س. -بابا نمیتونه بیاد دنبالم؟ -دارم میگم خیابونا بسته‌س! باباتم کلی وقت گیر کرده بود تا تونست برسه خونه. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
‬‏ ✨﷽✨ گفت داخل باغ که شدیم روبه‌رویش ویلا قرار دارد و چند پله سنگی قشنگ دارد و بعد وارد ایوان می‌شوی، سپس هال. اتاقی که مرا برد اولین اتاق سمت راست این هال بود.مشخصات اتاق را از او خواستیم که گفت اتاق بزرگ بود ویک ساعت دیواری زنگ‌دار مشکی بالایش بود.تلفن نارنجی، پنکۀ پایه‌دار سفید، رادیوگرام سبز،چوب لباسی پایه‌دار بزرگ در گوشۀ تخت، ملافه و وسایل روی تخت‌خواب همه لیمویی بودند،فقط از اتاق همین چیزها یادمه. به ستوان گلستانی افسر زن تجسس دستور دادم و گفتم خانم شما با دو پلیس زن این مادر ودختر را با پیکان شماره شخصی کلانتری به باغ‌های قصردشت و باغ ارم ببرید و دقیق بگردید و باغ مدنظر را شناسایی کرده و هیچ اقدامی انجام ندهید و برگردید مشخصات و آدرس باغ را گزارش دهید. ساعت 18روز پنجم آبان ماه خانم گلستانی به کلانتری بازگشت و گزارش داد.باغ مورد نظر، باغ عفیف‌آباد جنوب خیابان عفیف‌آباد،منشعب از خیابان قصردشت شیراز است.این باغ و ویلای داخل آن متعلق به ارتش سوم ایران و در حال حاضر منزل مسکونی تیمسار «ب.و.ی» فرماندۀ مرکز پیادۀ شیراز است.عجیب است منزل فرماندۀ پیاده و راننده تاکسی؟! به استواراحمدعلی صابری دستور دادم با موتورسیکلت و لباس شخصی از این باغ و ویلا پوششی و محرمانه بررسی و تحقیق کرده و مشخص کند تاکسی و راننده تاکسی چه ارتباطی با این ویلا و ساکنینش دارد؟بعد از 12ساعت به کلانتری بازگشت و گزارش داد: اتومبیلی که دختر آن را تاکسی معرفی کرده. تاکسی نیست بلکه دقیقاً رنگ تاکسی‌های شیراز است.این خودروی نو متعلق به خانم تیمسار است.اتومبیل خود تیمسار کادیلاک 8 سیلندرآخرین سیستم است. تیمسار و همسرشان به مهمانی به کاخ رامسر رفته‌اند.تنها فرزندشان پرهام سال آخر دبیرستان نمازی شیراز است و درخانه،گماشته‌ای به نام اصغراسکندری اهل ارسنجان که در روز حادثه یعنی چهارم آبان ماه به مرخصی صادر شده از طرف پرهام به ولایتش رفته و اتومبیل خانم در اختیارپسرش پرهام بوده که درخیابان‌ها پرسه می‌زند و ولگردی می‌کند. مشخصات پسر همان است که دختر 13 ساله در تحقیقات اظهار داشته است. مراتب را طی گزارش به عرض دادستانی رسانده، مادرودختر را اعزام داشتم. آقای دادستان پرونده را برگرداند و ذیل گزارش نهایی پرونده اظهار نظرکرده بود که فوراً در معیت فرماندۀ دژبان ارتش به باغ و ویلا وارد شده و متهم را دستگیر کنند. مشخصات داخل باغ و ویلا، اتاق و تخت و... را با گفته‌های دختر 13 ساله مطابقت داده و مراتب را در صورت‌جلسه به امضای فرماندۀ دژبان رسانده و متهم را با شاکی و با پروندۀ کامل به دادسرای شیراز تحویل دهد. به آقای سرگرد بختیار زنگ زدم و ایشان را در جریان پرونده قراردادم و از او خواستم درجلوی باغ و ویلای عفیف‌آباد به ما بپیوندد.با حضوردخترو مادرش و افسر زن و مأموران ضربت کلانتری و فرماندۀ دژبان ارتش سوم با رعایت تشریفات قانونی وارد باغ و ویلا شده و پرهام را دستگیر کردیم؛ اما پیش از آن،برای اطمینان خاطر و اینکه پرهام پیش از ورود به باغ عفیف‌آباد به‌وسیلۀ دختر شناسایی و مُسجل شود که او هم دختر را سوار ماشین سبز کرده و با نیرنگ او را به ویلاکشانده،به‌صورت محرمانه،تلفن منزل تیمساررا به دست آوردم و از خانم پری گلستانی خواستم تلفنی با پرهام قرارملاقات گذاشته و به او بگوید عاشقت شده‌ام و آرزوی دیدارت را دارم، این افسر با پرهام تلفنی قرار ملاقات گذاشت. قرار جلوی سینما پارامونت ساعت 5.:9 صبح بود، سپس دادم که زن ژنده‌پوش و دخترش داخل ماشین نزدیکی‌های سینما توقف و از بین اشخاصی که جلوی سینما پارمونت رفت ‌و آمد می‌کنند یا انتظار کسی را می‌کشند،از دور پرهام را شناسایی کند.این افسر می‌بایست روشن کند آیا دختر، پرهام را می‌شناسد یا نه؟که به‌محض نزدیک‌شدن جوان به پیاده‌رو جلوی سینما مورد شناسایی از سوی دختر 13 ساله قرار گرفت. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat