#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتسیام
کنار در پارکینگ ایستاده بودم. تیام و ترانه وسایلشون را داخل ماشین می چیدند. بردیا به طور غیر عادی ای عصبی بود. تیام اخم هایش توی هم بود. ترانه قیافه ی برافروخته ای داشت و کافی بود بهش بگی بالای چشمت ابرو است که بزند زیر گریه.و اما خودم... نه...برای من فرقی نمی کرد. حالا بروند یا بمانند. صبح برای اولین بار شدم یک خانم به تمام معنا. 5:10 دقیقه بود که برای نماز بیدار شدم. نمازم را که خواندم دیگه خواب به چشمام نیامد. کمی میوه شستم ...کمی تخمه و اجیل داخل یک ظرف ریختم...دو تا شیشه شربت ابلیمو درست کردم و گذاشتم یخ بزنه ...یک فلاکس هم اب جوش درست کردم و داخل یک کیسه هم براشون بسته های تی بک و کافی میکس گذاشتم...خلاصه تو راهی حسابی براشون درست کردم که بخورند.
یاد این چیزا که افتادم به سمت داخل ساختمان رفتم و همه را داخل ظرف پیک نیک گذاشتم و کشان کشان تا دم در اوردم. بردیا وقتی دستم را دید به سمتم امد و خواست که ازم بگیرد. دستم و کشیدم که با یه لحن ناله ای گفت:
_ امروز با من بازی نکن باران...اعصابم ضعیف است. اونو بده بیاد...
دلم به حالش سوخت...اوخی..داداشیم. سبد را به دستش دادم . وقتی به بچه ها رسیدم فهمیدم کارهاشان تمام شده و عزم رفتن کردند.
ترانه در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت: باران جان خیلی خوش گذشت. بببخشید اگر زحمت دادم.
به شوخی به شانه اش زدم و گفتم: برو بابا...چه لفظ قلمم برای من حرف میزند( ادایش را دراوردم و گفتم): " ببخشید اگر زحمت دادیم"...
سری از روی تاسف تکان داد و دهانش را به گوشم نزدیک کرد: تو ادم نمیشی!
_ اره عزیزکم...چون من فرشتم.
ترانه بغلم کرد و در حالی که مثلا وا نمود می کرد دارد من را می بوسد گفت: باران مواظبش باش...خب؟
سرم را کمی عقب بردم و پلک هایم را محکم فشار دادم که یعنی چشم. توی چشمای خشگلش اشک حلقه زد ولی به روی خودش نیاورد و به سمت بردیا رفت:
_ اقا بردیا بازم از زحمتاتون ممنون...
_ این چه حرفیه...تو را خدا بازم بیاید ... قول می دیم بهتون بد نگذره!( این داداش ما هم چه التماسی می کند...بردیا جان التماسم نکنی خودش با کله میاد.باز شدم خواهر شوهر! وای وای من از اون خواهر شوهر ها میشم ها)
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#نیمهیتاریک
#پارتسیام
عباس اسلحه اش را به سمت بهزاد میگیرد و داد میزند: جلو نیا!
بهزاد میزند زیر خنده؛ یک خنده تهوع آور. صدای زنانه ای از پشت سرمان میگوید: خودتم میدونی که هیچ
کاری از دستت برنمیاد!
برمیگردم. زنی را میبینم حدوداً چهل ساله؛ زیبا اما بدون آرایش. یک پالتوی چرمی سیاه پوشیده و شال قهوه ای.
کمی از موهایش از روسری بیرون زده. چشمان سبزش مثل بهزادند؛ وحشی اما آرام. دستانش را در جیب پالتوی
چرمش فرو کرده و آرام به سمت ما میآیند. بشری زمزمه میکند: این ستاره ست!
درذهنم دفترم را ورق میزنم تا برسم به نام ستاره. این خودش است؛ همانطوری که فکر میکردم. نمیدانم قیافه ام
چطوری شده که میخندد: آره، من ستارهم. از دیدنت خوشحالم، مامان!
کلمه مامان را با حالت تمسخرآمیزی به زبان میآورد و قاه قاه میزند زیر خنده. صدای قهقه هاش شبیه جادوگرها
ست و مثل مته در سرم فرو میرود. بهزاد خطاب به عباس میگوید: قهرمان بازی در نیار، ما فقط اون دفتر رو
میخوایم!
از ذهنم میگذرد دفتر را بدهم و خودم و بقیه را نجات بدهم؛ اما عباس برمیگردد به سمتم: نه، این کار رو نکن.
بهزاد اگه دستش برسه همه ماها رو میکُشه.
جمله اش در ذهنم تکرار میشود. ناگاه چیزی یادم میآید. قدمی جلو میگذارم و خطاب به بهزاد و ستاره، صدایم
را بلند میکنم: تو نمیتونی منو بکُشی، چون خودتم میمیری!
دوباره بهزاد و ستاره میزنند زیر خنده؛ از همان خندهه ای چندشآور. ستاره خندهاش را جمع میکند و میگوید:
اگه پاش بیفته، تو رو هم میکشیم! مهم نیست بعدش چی میشه! خودتم میدونی استراتژی من چیه!
دو دستش را رو به آسمان میگیرد و باز میکند: استراتژی شمشون! شنیدی؟
دستانش را ناگهان پایین میآورد و میگوید: כולנו מתים ביחד!
معنای کلمات عبریاش را کنار آنچه از استراتژی شمشون میدانم میچینم. این استراتژی داستانش مفصل است؛
اما خلاصه اش این میشود که یا من زندگی میکنم، یا هیچکس! بشری میپرسد: این چی گفت؟ترجمه جمله ای که گفت خیلی ترسناک است. به خودم میلرزم و ترجمه را زمزمه میکنم: همه با هم میمیریم!
ستاره دستش را دوباره در جیبش میگذارد و باز هم میخندد: خوشم میاد که سریع منظورم رو فهمیدی.
دستش را همراه یک اسلحه از جیبش درمیآوردو به سمت ما میگیرد. لبخندش محو میشودو صدایش بلند: پس
با آدمی که خط قرمزی نمی شناسه در نیافت! دفتر رو بده.
ناخودآگاه دستم را میگذارم روی کیفم و به بشری نگاه میکنم. بشری سرش را تکان میدهد که یعنی نه. راه
دیگری هم داریم؟ نه! به عباس میگویم: اگه بهش ندیم هم همه امونو میکُشه!
از خودم میپرسم چه فاجعه ای؟ نمیدانم. ستاره نیشخند میزند، عقب میرود و چندبار به شیشه دودی ماشینشبهتر از اینه که تسلیم بشیم. تو نمیدونی، اگه دفتر بیفته دست اینا، فاجعه میشه.
میزند. بعد هم با یک لبخندِ کمرنگ و شیطانی خیره میشود به من. این از بهزاد هم هیولا صفت تر است!
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat