eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ خسته که شدم به داخل خانه برگشتم . داشتم از پله ها رد میشدم که دیدم از توی اشپزخانه صدا می اید. داخل اشپز خانه شدم دیدم بردیا و تیام دارند صحبت میکنند.مزاحمشون نشدم و رفتم بالا... یکی دو ساعتی نشستم پای لب تاپ و از این سایت به اون سایت کردم.باید دنبال برنامه ای می بودم. چون با این وضع افسردگی می گرفتم هیچ خل هم میشدم. دیدم هیچ صدایی نمی اید. رفتم پایین که دیدم اثری از تیام نیست.بدریا هم می دانستم امروز باید برای کاری می رفت بیرون. شروع کردم به شام درست کردن که با صدایی 6 متر پریدم هوا... _من ...من....ببخشید. _ چرا انقدر بی سر و صدا میاین تو اقا تیام. قبض روح شدم. _ من که سلام کردم.بی سر و صدا کجا بود؟ _ ولی من اصلا متوجه سلام گفتنتون نشدم.فقط صدای در یخچال و شنیدم. ببخشید اگر داد زدم. _مهم نیست. کاری دارید کمکتون کنم؟ _نه ..اصلا.ممنونم.شما بفرمایید. غذا را که اماده کردم رفتم به مامان زنگ زدم . خودش گوشی تلفن و برداشت. تا صدای منو شنید شروع کرد به گریه کردن. هرچی ازش خواهش می کردم بس کند گوش نمی کرد و کار خودش و ادامه میداد. _ هر روز صبح دیگه تو نیستی مادر که بخوام به امید کل کل کردن با تو بیدار بشم . مادر دلم برات یه ذره شده. عجب اشتباهی کردم گذاشتم بری. هر روز حداقل تو بودی باهاش حرف بزنم...دعوا کنم....سرش غر بزنم که اتاقتو جمع کن...از خواب بلند شو....این کار و بکن...اون کارو نکن....حداقل تو بودی یکم من را حرص بدی. حالا دیگه از صبح تا 5 بعد از ظهر که بابات بیاد تو خانه تنهام..دارم دق میکنم.... وباز هم گریه...گریه...گریه.. دیگه نمی توانستم خودم را کنترل کنم و من هم پا به پاش گریه میکردم. تیام یک لحظه وارد حال شد و تا من را دید اول با اشاره پرسید چیزی شده؟ ولی وقتی سرم را تکان دادم .. رفت. میز را داشتم میچیدم که بردیا هم امد. نشستیم که بردیا تیام را هم صدا کرد. _ تیام این خواهر من امده یک حسنی هم داره. تیام سرشو از بشقابش بلند نکرد و به همان حال گفت: چی؟ _ اینکه غذا هامون دیگه جوره جوره. تازه فهمیدم بردیا چه نقشه ای داره. _کی گفته؟ _من.... _حالا منم یه چیز دیگه میگم...اگه شماها درس دارید منم درس دارم. اگه کار دارید منم کار دارم.مظلوم گیر اوردید؟ از این به بعد هر روز یکی غذا میپزه..یک روز من...یک روز شما بردیا خان...یک روز هم اقای صالحی. _اما... _ دیگه اما نداره بردیا..منم با خانم بردباری موافقم. مثل قبل. ولی با تفاوت اینکه شدیم سه نفر. این خیلی بهتره. _ باشه ولی یک مشکل من با شما دو تا دارم. من و تیام هر دو با هم گفتیم : چه مشکلی... از همصداییمون نگاهی به هم کردیم که او بلافاصله روشو به سمت بردیا کرد. _ تیام تو فکر کن باران ترانه است. مثل خواهرت بهش نگاه کن. باران هم تو را مثل من میبینه. مثل برادرش. متوجه تاکید بردیا به روی کلمات خواهر و برادر هم من شدم و هم تیام. کاملا متوجه نگرانی محسوس بردیا بودم...ولی با این حال مطمئن بودم خیلی به تیام اطمینان دارد.ولی باز نامحسوس سفارش کرد که حواست رو جمع کن.... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
💌 💗 نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ... به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... . یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ... داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... . ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... . خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... . اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... . جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... . شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ... 🎁 🎁🎁 🎁🎁🎁 @shohada_vamahdawiat                  🏴🏴🏴🏴
حرفش نیمه تمام می‌ماند و چشمانش گشاد میشوند. ناله کوتاهی از دهانش خارج میشودو زانو میزند روی زمین. مانند پلاسکو فرو میریزد. چند ثانیه خیره میشوم به مرد که افتاده روی زمین و سرم را بالا میآورم؛ اما دهانم از دیدن کسی که مقابلم ایستاده باز میماند: خودم! خودم روبه روی خودم ایستاده ام؛ این دقیقاً خودم است با پوششی کمی متفاوت. من روسری سرم کرده ام و او مقنعه؛ همین! یک دختر کامال شبیه خودم؛ هم چهرهاش هم جثه اش. این منم! هیجان و شوکی که با دیدن خودم در بدنم جریان پیدا میکند ده برابر شوک ناشی از تهدید آن مرد است. میگویم: تـ... تو... تو منی! دختر انگار حرف من را نشنیده. عجله دارد. سریع میآید جلو و از روی بدن مرد که افتاده روی زمین هم میپرد. دست دراز میکند و دستم را محکم میگیرد. به عادت همیشگی ام،دستم را از دست دختر بیرون میکشم و مچش را میپیچانم. همیشه اگر کسی ناگهانی دستم را بگیرد یا کلا دستش وارد دایره امن پانزده سانتیمتریِ دورم بشود، دستش را میپیچانم. دختر با دست دیگرش، مچش را از پیچانده شدن نجات میدهد و میگوید: گیرنده! بدو بیا بریم! و دستم را میکشد و میدویم وسط خیابان فرعی. آرام جیغ میکشم: چرا باید همرات بیام؟ تو کی هستی؟ چرا اونو زدی؟ درحالی که دستم را میکشد و تقریباً میدویم، فقط به سوال آخرم جواب میدهد: میخواستی نزنمش که بزنه بکشتت؟ دوباره جیغ میکشم: تو کی هستی؟ چرا شبیه منی؟ کلافه برمیگردد و میگوید: من بشرام! صابری!در ذهنم لیست دوستانم را میگردم؛ اما چنین دوستی به این نام ندارم. حرص میخورد: من شخصیت رمانتم! یادت نیست؟ ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
                     ﷽ الان یه هفته از سفر مشهد میگذره. امیرعلی که از همون روز اول که برگشت رفت این اردوی شلمچه. منم که کلا از وقتی برگشتیم هیچ جا نرفتم. همش تو فکر مشهدم. اونجا که بودم یکی رو داشتم که باهاش درد و دل کنم ولی الان چی ؟ حوصلم سر رفته بود ولی دلم نمیخواست از خونه برم بیرون. عمو هم چند سری زنگ زد ولی هربار بهونه اوردم اصلا دیگه دلم نمیخواست با یه مرد هـ ـوس باز رابطه ای داشته باشم. خودمم نمیدونم اون همه عشق به عموم که باعث میشد ۲۴ ساعته خونشون باشم چی شد ولی میدونم الان اصلا صلاح نیست برم پیشش تازه میدونستم اگر هم برم و بفهمه که اون سفر مشهد با دل من چه کرده کلی مسخره میکنه . کاش امیرعلی بود تا باهاش درد و دل میکردم. هعی….. الان نت گردی میتونست یکم حوصلمو سرجاش بیاره . لپ تاب رو روشن کردم و رفتم تو اینترنت. نفهمیدم چی شد که یه دفعه سرچ کردم امام رضا. خب چه ایرادی داشت میخواستم در مورد دوستی که این آرامش رو مهمون قلـ ـبم کرده بود تحقیق کنم. اول ازهمه عکسای حرم رو دیدم و بعد خیسیه گنم رو حس کردم وای چقدر دلم تنگ شده بود. خوندم. تک به تک سایتارو. زندگینامه امام رضا رو. وای الهی بمیرم براش چقدر سخته تو غربت شهید بشی. بعد از خوندن زندگینامشون بیشتر بی تاب شدم وبارون اشکام هم تندتر بارید . ولی از یه طرف هم خوشحال شدم چون فهمیدم آرامگاه خواهرشون قم هستش و مامان اینا هم قراربود این هفته برن سالگرد یکی از اقوام که خونه اون ها هم همونجاست قرار نبود من برم چون اصلا به این جور چیزا علاقه نداشتم ولی حالا…. وقتی امام رضا انقدر خوب بود پس خواهرش هم میتونست خوب باشه. میتونست مایه آرامش من باشه. وای داشتم از خوشحالی میمردم اخ جووووون داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم . _ مامان. چادر بردارم؟ مامان_ اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟ _ ای بابااااا مامان_ انقدر غر نزن .برووووو 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
‬‏ ✨﷽✨ من مشخصاتم را شفاهاً به حضورش عرض کردم. - مادرت نامش شاهزاده است؟ شاهزاده خانم؟ در دلم گفتم «خدایا در برگ بازجویی که اسم مادر نبود،خدای من اینها دیگر چه جور سازمان اطلاعاتی دارند که با این سرعت نام مادر مرا فهمیده‌اند». - بله قربان نام مادرم شاهزاده است. - رنگ چشم‌هایش سبز است؟ - بله گوشی تلفن را به دست گرفت و با جایی صحبت کرد: - ویدا جان سلام،ناهار چی داریم؟ من مهمان دارم. امروز خبر خوشی برات دارم،حالا نمی‌گم. وقتی آمدم خونه میگم. راستی ویدا 24 سال پیش کولی‌کش یادته؟ با خودم گفتم «خدایا چی شده؟چرا این تیمسار از کولی‌کش یاد می‌کند؟ اسم مادرم رو بلده! خدایا مرا از اعدام نجات بده! یک عمر نوکریت را می‌کنم! شکرت ‌ای خدا». تیمسار به خانمی که نامش ویدا بود،گفت «شاهزاده خانم رو که فراموش نکردی، پسرش پیش منه،دارم میارمش خونه» و پایان ماجرا ....در اینجا تیمسار از آیفون به آجودانش دستور داد راننده و اسکورت آماده باشد. به من گفت برویم و برگ تحقیق مرا داخل پوشه گذاشت و با خود برداشت. پشت سر تیمسار از سالن خارج شدم. جلوی دادگاه دو موتورسوار اسکورت و راننده منتظر بودند. راننده در عقب را باز کرد. تیمسار اشاره کرد و در جلو را هم برای من باز کرد، فرمود سوار شو، اطاعت کردم. ما به یوسف‌آباد تهران، ویلای بزرگ و رویایی تیمسار وارد شدیم. یکباره دیدم یک خانم بلندبالا حدود 45 سال سن با دختر زیبای 18-19 ساله به‌طرف ماشین تیمسار می‌آیند. نزدیک که شدیم راننده در را برای تیمسار باز کرد و آمد طرف من و در خودرو را باز کرد و من پیاده شدم.دیدم این خانم و دخترش شتابان به طرف من آمدند و مانند یک فامیل خیلی نزدیک، صمیمانه از من استقبال کردند. خدایا معجزه شده؟ چه اتفاقی افتاده. خانم تیمسار با شور و شوق خاصی مرا مثل فرزند خودش که سال‌ها از او دور بوده به طرف ویلا برد و مرتب از من می‌پرسید شاهزاده چطوره؟ شازده جان خوبند؟ با خودم گفتم «خدایا! مادر مرا این خانم خیلی دوست داره. از کجا او را می‌شناسد؟» من غذا میل نداشتم ولی به اصرار به من ناهار دادند. سرمیز غذا دل را به دریا زدم و پرسیدم خانم «میشه جسارتاً سؤال کنم مادرم را از کجا می‌شناسید؟ او را کجا دیده‌اید؟» - مادرت را کجا دیدم؟ او و پدرت ناجی ما هستند، زندگی هر دوی ما به این انسان والای مهربان، انسان که نه، بلکه فرشته وابسته است. همه چیز ما مدیون این فرشته‌هاست. سپس برایم تعریف کرد و گفت پدر من سرهنگ ایزدی مالک کل منطقۀ غرب لطفعلی‌خان زند شیراز است. جایی که میدان ایزدی است و حالا مردم اسمش را گذاشته‌اند فلکه مصدق، پدرم فرماندۀ مرکز پیادۀ شیراز بود و با پدر تیمسار در دانشکده هم‌دوره بود.زمانی که شوهرم ستواندوم بود و در مرکز پیاده زیردست پدرم دوره می‌دید. پدرم به پاس دوستی که با پدرش داشت همیشه پنج‌شنبه و جمعه‌ها او را به خانۀ ما می‌آورد.ما دو تا هم به یکدیگر دل باختیم؛‌ بنابراین پدرم مرا به همسری او درآورد. برای ماه ‌عسل عازم شمال شدیم. اواسط دی‌ماه بود که برف می‌بارید و ما در منطقه‌ای به نام گردنه کولی‌کش برف‌گیر شدیم، سقف جیپ ما برزنتی بود (این جیپ را پدرم به ما کادو داده و مادرم هم یک دستگاه رادیو آندریا هدیه داده بود) در کولی‌کش گیر افتادیم و یخ زدیم و در اثر یخ‌زدگی در آغوش هم بیهوش شده بودیم و در حقیقت منجمد شده بودیم. پدر و عموی شما برای مرمت سیم‌های پاره شدۀ تلفن و عمود کردن تیرهای چوبی تلفن که در اثر برف سنگین خوابیده بودند، با دو اسب به منطقه‌ای که ما یخ زده بودیم می‌رسند و ما دو نفر را از جیپ خارج و روی اسب‌ها انداخته و فوری به دولت‌آباد می‌رسانند. دو رأس قوچ می‌کشند و پوست آنها را کنده و هر کدام ما را در یک پوست می‌خوابانند و ما را از مرگ نجات می‌دهند. مادرت، شاهزاده، به مدت 32 روز گویی‌ که من و شوهرم فرزندان واقعی‌اش هستیم مثل پروانه دور ما می‌گشت و از جان و دل برای ما مایه می‌گذاشت. بله مدت یک ماه و دو روز خانوادۀ با محبتت از ما صمیمانه پذیرایی کردند. 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat