#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتپنجم
وقتی از پیش مریم اومدم تصمیم خودمو گرفته بود. حرفاشو قبول داشتم. میخواستم اصلا فراموش کنم که حتی کنکوری دادم.وقتی رسیدم خونه تا در و باز کردم بردیا پرید جلومو فریاد زد:
چطوری خانم دانشجوووووووو؟
_ چرا داد میزنی پرده گوشم پاره شد؟
_ حالا بگو ببینم ... چطوری خانم دانشجو؟
_ میشه هی دانشجو دانشجو نکنی؟ شوخی خیلی مسخره ایه.
به مامان و بابا سلام کردم و به سمت اتاقم به راه افتادم. دستم به دستگیره ی در بود که شنیدم بردیا گفت:
اینم تشکرت بود ؟ این همه خودمو کشتم بابا راضی شد یه تشکر نکرد...خواهرم بود خواهرای قدیم.
دستم شل شد..نمیدونستم دارد شوخی میکنه یا واقعا....
با شتاب به سمت بابا برگشتم و دیدم دارد میخنده.به مامان نگاه کردم که حرف بردیار را با سر تایید کرد. انقدر خوشحال بودم که نمیدونستم چی کار کنم.شروع کردم جیغ جیغ کردن.بابا را هم بوسه باران کردم. بعدشم رفتم زنگ زدم شام اوردند و به حساب خودم خانواده ام را مهمان کردم.
دو روز بعد قرار بود با بردیا برویم رشت...
از فرداش شروع کردم ووسایلمو جمع کردم. بابا که اومد خیلی سر حال تر بود .
از من و بردیا و مامان خواست بنشینیم و خودش شروع به صحبت کرد: از شما دو نفر هم خواستم باشید تا شرط و شروط های منو برای رفتن باران بشنوید و شاهد باشید که ایشون به چه کار هایی باید دقت داشته باشد.
و بعد به سمت من برگشت و شروع کرد : باران خانم شما در خانه ی بردیا ساکن میشی...و حق خوابگاه رفتن نداری.
تا اینو گفت نتونستم خودمو نگه دارم و با صدای بلندی گفتم: باباااا...پس دوست بردیا رو چی کار کنم؟
_ صبر کن..بزار حرفمو بزنم دختر عجول. من امروز ایشونو دیدم.این طور که از ظاهرش و تعریفای بردیا معلومه پسر با شخصیت و خوبیه.در ضمن خونه ی بردیا اینا دوبلکسه. شما و اقا بردیا قسمت بالایی هستید و تیام هم پایین . پس کاری به هم ندارید. این از اولین شرط...دومین شرط اینه که سرکار خانم بردباری شما باید ساعت 6 بعد از ظهر خونه باشی..اگر حتی یک بار خلاف این صورت بگیرد ومن متوجه بشم باید برگردی..متوجه شدی؟
💖
💖💖
💖💖💖
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
#رمان💌
#عشقمقدساست💗
#پارتپنجم🌼
خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم ... بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... .
اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... .
تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ... با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... .
سرش پایین بود ... نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ... تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم ... .
برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت ... اما فایده ای نداشت ... ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... .
خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم ... .
اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ...
🎁
🎁🎁
🎁🎁🎁
#رمان
#عشقمقدساست
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🏴🏴🏴🏴
#نیمهیتاریک
#پارتپنجم
هیچ ماشینی از خیابان رد نمیشود. آدمهایی مثل من که مجبورند پیاده برگردند و از سرما در خودشان جمع شدهاند
کم نیستند. وسط خیابان، دختر و پسرهای دبیرستانی گروه گروه و دست در دست هم راه میروند؛ انگار نه انگار
که شهر به هم ریخته. اتفاقا فرصت خوبی شده تا با هم قدم بزنند. از این ترکیب آرامش و آشوب خندهام میگیرد.
به خیابان پروین اعتصامی رسیدهام. سر چهارراه شلوغ است؛ یک موتور افتاده دقیقاوسط چهارراه و مقابل راه مردم
تا کسی نتواند رد شود. چند جوان که شاید به زور بیست سالشان باشد، خیابان را با پارک کردن موتور و آتش زدن
لاستیک بستهاند. پیداست که همه مردم با اعتصاب و خاموش کردن ماشینهایشان موافق نیستند؛ اما از چند جوانی
که چماق و قمه دارند میترسند. چند مرد دارند با جوانها بحث میکنند که راه باز شود و صدای داد و فریادشان
بالا رفته؛ اما انگار فایده ندارد.چشمم به چراغهای خاموش راهنمایی و رانندگی میافتد که شکستهاند. ایستگاه اتوبوس خالی ست. مغازهدارها
کرکره مغازه را پایین کشیده اند که مبادا شیشه مغازهشان پایین بیاید. مردم عصبانیاند و مضطرب. نمیدانم از کدام
طرف بروم. مغزم هشدار میدهد؛ صدای آژیر فضای مغزم را پر کرده.
ناگاه صدای بوق در چهارراه میپیچد. همه برمیگردند به سمت صدا. مردی داخل ماشینش نشسته و دست گذاشته
روی بوق. پیداست که بدجور عصبانی شده. از موهای جوگندمیاش میتوانم حدس بزنم همسن پدرم باشد.
جوانها دور ماشینش را میگیرند و پرخاش میکنند: چته؟ دستتو از روی بوق بردار!
مرد هم عصبانی ست: چرا نمیذارین مردم رد بشن؟ من باید برم دنبال دخترم! بذارین برم!
یکی از جوانها که به نظر سردسته شان میآید میگوید: نمیشه! همه باید وایسن! به ما ربطی نداره!
صدای مرد بالاتر میرود: یعنی چی؟ شما چرا نمیفهمین! من میخوام برم!
همه مردم با مرد همصدا میشوند و دستشان را میگذارند روی بوق. جوانها ماشین مرد را دوره میکنند و تکان
میدهند: یا ساکت میشی یا خودتو با ماشین با هم آتیش میزنیم!
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#ازجهنمتابهشت
#پارتپنجم
﷽
بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تموم شد از اون جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم. جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیر علی زنگ زدم. بله. این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید.
مامان _ زینب کجایی مامان ؟
_ دوباره زینب ؟ مامان گریه کردی؟
مامان _خوب حالا. نه گریه نکردم کجایی؟
_ نمیدونم
مامان _ یعنی چی نمیدونم. بیا دم همون سقا خونه.
_ باشه. بای
راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقا خونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم.
مامان _ قبول باشه. بیا عزیزم.
_ چی قبول باشه ؟ این چیه ؟
مامان _ زیارت دیگه. حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم.
_ کجا؟
مامان _ هتل
_ به این زودی؟
مامان _ زوده ؟ الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم.
چییییی؟؟؟؟؟ یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی.
_ مامان امیر کجاس؟
مامان_ اون حرم میمونه.
دلم میخواست برم پیشش بمونم ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ.
.
.
.
.
.
چشمامو باز کردم. همه جا تاریکه تاریک بود . مگه چقدر خـ ـوابیده بودم. گوشیمو از عسلیه کنار تخـ ـت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت ۱۰ شب بود . ۷ تا تماس بی پاسخ از مامان ۵ تا از بابا. واه مگه کجا رفته بودن. زنگ زدم به??? بابا.
بابا _ سلام خانم. ساعت خواب.
_ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟؟
بابا_ حرم.
_ منو چرا نبردید پس؟؟؟؟؟
بابا _ والا ما هرچقدر صدات کردیم بیدار نشدی چیکار میکردیم خوب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت.
_ مرسی بابااااای گلم. بابای
سریع بلند شدم و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم. رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم .
.
.
.
.
.
بابا_ یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن.
شماره مامانو گرفتم.
_ سلام. مامان کجایید؟
مامان _ همون جایی که نشسته بودیم.
_ باشه. الان میایم.
_ بابا گفت همونجایی که نشسته بودید .
با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم . کل صحن رو فرش پهن کرده بودن . بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم توش . و دنبالش راه افتادم . از دور مامانو و امیرعلی رو که داشتن قرآن میخوندن و دیدم. حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم .
_ سلاااااام.
امیرعلی با لبخند جوابمو داد و مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد . وای وای وای چه استقبال گرمی . بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمـ ـر درد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من امیرعلی بمونیم .
.
.
.
_ امیر
امیرعلی_جانم؟
_ بهشت که میگن هینجاست ؟
توقع این سوال رو از نداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد .
امیر علی_ زینب درسته که تو همش پیش عمو بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری .
_ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه . ولی خوب اینجا هم دسته کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره .
امیرعلی_ اره خوب اینجا بهشت زمینه عزیزم.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#کوهبهکوهنمیرسد
#آدمبهآدممیرسد
#پارتپنجم
✨﷽✨
به داخل کلانتری برگشتم و افسرنگهبانی را دلداری دادم و گفتم نگران نباش خودم جوابش را میدهم و دستور دادم با چسب نواری لاشۀ پرونده پاره شده را به حالت اول درآورند.وقتی آرام گرفتم متوجه اشتباهم شدم. داغ بودم، جوان و نادان بودم، عجب غلطی کردم، نمیدانستم چه اشتباه وحشتناکی مرتکب شدهام. در ارتش توهین و ایراد ضرب به درجۀ بالاتر عاقبتش شوم و دادگاه صحرایی و اعدام در پی دارد.
من کسی را مورد ضرب قرار داده بودم که نه درجۀ ستوان یا سروان یا سرگرد یا سرهنگتمام و سرتیپ داشت، بلکه هفت درجه از خودم بالاتر بود. من نباید این کار را میکردم بلکه کار اصولی این بود که پارهکردن پرونده وکوبیدن آن را به سرافسراننگهبان،ایراد ضرب به او و فحاشی به من را صورتجلسه و از طریق تیمسار فرماندهی خودمان آن را به دادستانی ارتش تسلیم و شاکی میشدم و از راه قانونی عمل میکردم نه اینکه مثل لاتهای چالهمیدونی و حسینقلیخانی خودم مجری قانون شده و غیر قانونی عمل میکردم. خدایا حالا چه کار کنم؟!
دو ساعت طول کشید تلفن میز کارم زنگ زد،تیمسار سرلشکر پهلوان فرماندهی پلیس فارس با عصبانیت در تلفن گفت:
دیوانه چه کردی،کارت به کجا کشیده؟امیر مملکت را میزنی،فوری به دفتر من بیا و گوشی را قطع کرد.
من لاشه پروندۀ پسر تیمسار «ب.و.ی» را برداشته به ستاد فرماندهی دفتر تیمسار، سرلشکر پهلوان،رفتم. آجودان تیمسار گفت چه کارکردی؟ تیمسار خیلی خیلی ناراحت است.
به دفتر فرماندهی تیمسار وارد شدم و احترام نظامی گذاشتم.سر من فریاد کشید و گفت چرا قربانی؟ چرا چرا چرا؟
من سکوت کرده و سرم را پایین انداختم، شرمنده بودم. چرا؟ جواب ندادم. جلوتر رفتم و پرونده را دو دستی روی میز کارشان گذاشتم.تیمسار سرشان را میان دو دست گرفته و مشغول مطالعه پرونده شدند وقتی متوجۀ عنوان پرونده و دستور دادستانی در ذیل پرونده و عمل پسر شدند،نگاهم کردند و گفتند در فکرم که تو ستوان چالقوز چطوری جرأت کردی یقۀ سرلشکر را بگیری.
اینجا که تیمسار کمی آرام گرفته بود به عرضشان رساندم تیمسار به خدا و به جان شما این سرلشکر هر چه دلش خواست جلوی کلانتری توی خیابان و داخل کلانتری به من گفت، پارهکردن پرونده، لاشۀ پرونده که ملاحظه میفرمایید تازه چسباندهام و زیر سیلی و لگدگرفتن افسرنگهبان را به عرض فرماندهام رسانده و اضافه کردم من خوشحالم که از افسر زیر دستم دفاع کردم،تنها اشتباهی که من مرتکب شدم و خودم را هرگز نمیبخشم این است که سرلشکر من را نمیشناخت چون من با لباس ارتش زرهی که به رنگ خاک است بودم، احمق شدم و خودم را به او معرفی کردم و گفتم اسمم قربانی و فرمانده این کلانتری هستم و به او گفتم حالا گم شو نامرد و هرکاری توانستی بکن و او را با لگد از کلانتری بیرون انداختم. تیمسار گفت دیوانهای کلهشق، حالا به سر کارت برو تا ببینم او چه کاری علیه تو انجام خواهد داد.خدا بزرگ است،برو. لاشۀپرونده را به من برگرداند و گفت رونوشت برابر اصل از روی پرونده از طریق دادستانی آماده کن لازمت خواهد شد.با احترام نظامی دفتر تیمسار را ترک کردم. وقتی به کلانتری برگشتم دیدم تمام افسران و درجهداران تحت امرم،به دیدۀ احترام به من نگاه میکنند. حس کردم علاقهشان به من صدچندان شده،آنها افسران ودرجهدارهای کلانتریها و یگانها را خبر کرده و جریان دفاع من از افسرم را با آبوتاب زیاد گفته بودند.افسر و درجهدار بود که از یگانهای دیگر پلیس زنگ میزدند و از من تشکر میکردند. ولی خودم میدانستم که چه گندی بالا آوردهام. فردای آن روز ساعت 9 شب تیمسار فرماندهی، تیمسار سرلشکر پهلوان، از طریق بیسیم تماس گرفت و گفت فوری به دفتر من بیا و پرونده را هم بیاور.
بلافاصله به دفترشان شتافتم،با هماهنگی آجودانی وارد دفتر کارشان شدم .2 نفر افسر بلندبالا با لباس ارتشی و واکسیل دژبانی کل با درجۀ سروانی در دفتر فرماندهی تیمسار نشسته بودند.من وارد شدم و احترام نظامی گذاشتم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat