eitaa logo
شهداءومهدویت
6.9هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ از ویبره ی گوشیم که صدای میز ارایشم را دراورده بود بیدار شدم و با هزار و یک فحش و بد و بیراه رفتم و گوشیم و برداشتم. _الو... _ دختر لنگ ظهره...خجالت نمی کشی؟ میدونی ساعت چند است؟ _ نه...چنده؟ _ 2:20 دقیقه است...هنوز خوابی؟ اره دیگه. من نمی دونم تو رفتی اونجا درس بخونی یا اینکه بخوابی. _مامان تو رو خدا شروع نکن. اه.. _ اه و کوفت...بی تربیت. یک دختر متشخص.. نذاشتم حرفشو تکمیل کند.: مامان من الان از خواب بیدار شدم هاپو هاپو ام . بی خیال دختر متشخص شو. چه گیری کردیم اا. _ واقعا که. پس یک وقت دیگه زنگ میزنم. وگرنه ابرومون را می بری. _ مامان... _ خیلی خب..بهت رحم میکنم. گوشی گوشی... _ اه...مامان داری چی کار میکنی. خب کار داری یک وقت دیگه زنگ بزن بذار منم مثل ادم بخوابم. _ سلام خشگله... خدای _ سلام خشگله... خدای من...یاشار بود. عزیزم...باورم نمی شد. زبونم از کار افتاده بود و هیچی نمی توانستم بگم... _ یاشارم بی معرفت...به همین زودی صدام و یادت رفته؟ بالاخره تونستم فکرم و سر و سامان بدهم...: به همین زودی؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟ درست3 ساله. _اره...راست میگی. دلم خیلی برات تنگ شده. _ منم همین طور. اخه چرا رفتی و دیگه خبری هم ازت نشد؟ _ به من چه؟ تقصیر اون باباته که گفت باید برم و دیگه پشت سرمم نگاه نکنم. یهو یک فکری مثل جرقه سیتم مغزیم را فعال کرد: یاشار تو خانه ی ما چی کار می کنی؟ قهقه ای زد و گفت: تازه یادت افتاد دختر؟ نترس بابات خانه نیست. الانم پیش دنیا جونم. _ مامان گفت دیروز بهش زنگ زدی. ولی نگفت که امدی ایران. _ اره برام تعریف کرد که جیگر من چقدر اذیتش کرده و ان هم برای تلافی بهش نگفته. _اره دیگه...حالا طرفدار مامان شدی؟ _ من غلط بکنم...چه حرفا؟! _ یاشار!!! _جانم؟ _ تو را خدا بیا شمال..خیلی دلم برات تنگ شده. _ بگذار اول تکلیفم و با بابا جونت مشخص کنم بعد... _ نه اتفاقا...فعلا صبر داشته باش _ سه سال صبر کردم بسه..میخوام ببینم اصلا جایی توی این خانه دارم یا نه. _ ان موقع هم نه به حرف من گوش کردی نه به حرف مامان و بردیا. پاتو توی یه کفش کردی و گفتی میخوای بری. حداقل الان به حرفم گوش کن. _ دلیل ؟! _ اینکه اگر صبر کنی و بیای اینجا بعد توی یک فرصت عالی وارد عمل میشیم و همه با هم می رویم و با بردباری بزرگ حرف می زنیم. _ نمی دانم چی بگم. _ جان من... _ باشه بابا. قسم نده. _ کی راه میفتی؟...؟ _امشب با هتل تسویه حساب می کنم و برای فردا هم اژانس می گیرم و راه میفتم. خندیدم و گفتم: یادت باشه ادرس و از مامان بگیریا ا ا. به قول بابا ( صدام و مثل بابا کلفت کردم) یاشار خیلی حواس پرته...کاراش غیر قابل تحمله! _ هر هر...تو از کی اینقدر با مزه شدی؟ _ از وقتی ایرانسل اومده! _ بردیا چطوره؟ اون چی کار می کند؟ _ اونم بد نیست اقای مهندس. _ ای قربون مهندس گفتنت برم. _ زود تر...تازه جنابعالی هم باید از این به بعد به من بگی مهندس ااا. _ اوهو. تو گلوت گیر می کند. بگذار 1 سال از تاریخ روزنامه ی اعلان نتایج بگذره بعد. حالا چه رشته ای می خونی؟ _ معماری...جناب مهندس هم رشته ایم. _ ایول. پس اگر این بابا جانت باهام کنار بیاد دوتایی پیاده اش می کنیم و یک شرکت می زنیم. _ ایشالله...با من دیگه کاری نداری؟ _ ای بی معرفت. خسته شدی از حرف زدن؟ _ نه...ولی کار دارم. بگذار برم دیگه! _ نچ...نمیشه! باید بگی چی کار داری؟ ای بابا...شیطونه میگه یه چی بهش بگم به غلط کردن بیفته هاااا. لابد کار دارم دیگه. _ کاررررردارمم. _ چی کااااار؟ _ بابا یه کار مهم....یاعلی منتظر پاسخش نشدم و تماس رو قطع کردم... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat