#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتسیدوم
از ویبره ی گوشیم که صدای میز ارایشم را دراورده بود بیدار شدم و با هزار و یک فحش و بد و بیراه رفتم و گوشیم و برداشتم.
_الو...
_ دختر لنگ ظهره...خجالت نمی کشی؟ میدونی ساعت چند است؟
_ نه...چنده؟
_ 2:20 دقیقه است...هنوز خوابی؟ اره دیگه. من نمی دونم تو رفتی اونجا درس بخونی یا اینکه بخوابی.
_مامان تو رو خدا شروع نکن. اه..
_ اه و کوفت...بی تربیت. یک دختر متشخص..
نذاشتم حرفشو تکمیل کند.: مامان من الان از خواب بیدار شدم هاپو هاپو ام . بی خیال دختر متشخص شو. چه گیری کردیم اا.
_ واقعا که. پس یک وقت دیگه زنگ میزنم. وگرنه ابرومون را می بری.
_ مامان...
_ خیلی خب..بهت رحم میکنم. گوشی گوشی...
_ اه...مامان داری چی کار میکنی. خب کار داری یک وقت دیگه زنگ بزن بذار منم مثل ادم بخوابم.
_ سلام خشگله...
خدای _ سلام خشگله...
خدای من...یاشار بود. عزیزم...باورم نمی شد. زبونم از کار افتاده بود و هیچی نمی توانستم بگم...
_ یاشارم بی معرفت...به همین زودی صدام و یادت رفته؟
بالاخره تونستم فکرم و سر و سامان بدهم...: به همین زودی؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟ درست3 ساله.
_اره...راست میگی. دلم خیلی برات تنگ شده.
_ منم همین طور. اخه چرا رفتی و دیگه خبری هم ازت نشد؟
_ به من چه؟ تقصیر اون باباته که گفت باید برم و دیگه پشت سرمم نگاه نکنم.
یهو یک فکری مثل جرقه سیتم مغزیم را فعال کرد: یاشار تو خانه ی ما چی کار می کنی؟
قهقه ای زد و گفت: تازه یادت افتاد دختر؟ نترس بابات خانه نیست. الانم پیش دنیا جونم.
_ مامان گفت دیروز بهش زنگ زدی. ولی نگفت که امدی ایران.
_ اره برام تعریف کرد که جیگر من چقدر اذیتش کرده و ان هم برای تلافی بهش نگفته.
_اره دیگه...حالا طرفدار مامان شدی؟
_ من غلط بکنم...چه حرفا؟!
_ یاشار!!!
_جانم؟
_ تو را خدا بیا شمال..خیلی دلم برات تنگ شده.
_ بگذار اول تکلیفم و با بابا جونت مشخص کنم بعد...
_ نه اتفاقا...فعلا صبر داشته باش
_ سه سال صبر کردم بسه..میخوام ببینم اصلا جایی توی این خانه دارم یا نه.
_ ان موقع هم نه به حرف من گوش کردی نه به حرف مامان و بردیا. پاتو توی یه کفش کردی و گفتی میخوای بری. حداقل الان به حرفم گوش کن.
_ دلیل ؟!
_ اینکه اگر صبر کنی و بیای اینجا بعد توی یک فرصت عالی وارد عمل میشیم و همه با هم می رویم و با بردباری بزرگ حرف می زنیم.
_ نمی دانم چی بگم.
_ جان من...
_ باشه بابا. قسم نده.
_ کی راه میفتی؟...؟
_امشب با هتل تسویه حساب می کنم و برای فردا هم اژانس می گیرم و راه میفتم.
خندیدم و گفتم: یادت باشه ادرس و از مامان بگیریا ا ا. به قول بابا ( صدام و مثل بابا کلفت کردم) یاشار خیلی حواس پرته...کاراش غیر قابل تحمله!
_ هر هر...تو از کی اینقدر با مزه شدی؟
_ از وقتی ایرانسل اومده!
_ بردیا چطوره؟ اون چی کار می کند؟
_ اونم بد نیست اقای مهندس.
_ ای قربون مهندس گفتنت برم.
_ زود تر...تازه جنابعالی هم باید از این به بعد به من بگی مهندس ااا.
_ اوهو. تو گلوت گیر می کند. بگذار 1 سال از تاریخ روزنامه ی اعلان نتایج بگذره بعد. حالا چه رشته ای می خونی؟
_ معماری...جناب مهندس هم رشته ایم.
_ ایول. پس اگر این بابا جانت باهام کنار بیاد دوتایی پیاده اش می کنیم و یک شرکت می زنیم.
_ ایشالله...با من دیگه کاری نداری؟
_ ای بی معرفت. خسته شدی از حرف زدن؟
_ نه...ولی کار دارم. بگذار برم دیگه!
_ نچ...نمیشه! باید بگی چی کار داری؟
ای بابا...شیطونه میگه یه چی بهش بگم به غلط کردن بیفته هاااا. لابد کار دارم دیگه.
_ کاررررردارمم.
_ چی کااااار؟
_ بابا یه کار مهم....یاعلی
منتظر پاسخش نشدم و تماس رو قطع کردم...
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat