#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتسیسوم
بعد از اینکه چشمام باز شد و توانستم یک نفس عمیق بکشم به طبقه ی پایین رفتم. صدای اهنگ ارمین میومد. می دانستم بردیا عاشق اهنگ مبارک باشه است. البته هر وقت حالش زیاد گرفته بود این را گوش می کرد. خودش روی مبل دراز کشیده بود و گوشیشم روی شکمش گذاشته بود. دستش را به حالت نود درجه روی چشماش گذاشته بود. بهترین موقع بود. باید از زیر زبانش حرف می کشیدم.
_ بردیا...( جوابی نداد برای همین دوباره صداش کردم)
_ غذاتو توی مکروفر گذاشتم. نمی دانستم چی میخوری برای همین مخلوط برات سفارش دادم.
_ باشه...ممنون.
چند دقیقه بی حرکت نشستم و بهش خیره شدم. بعد از یک مدت نتوانست سنگینی نگاهم را تحمل کند. : چیه باز؟ چی میخوای؟
_ هیچی ..من که چیزی نگفتم. مگه حرفی زدم؟
_ این بر و بر نگاه کردنت از 1 ساعت حرف زدنت بیشتر اعصاب خورد می کند.
سرم را انداختم پایین و با مظلومیت ظاهری ای گفتم: چشم. نگاهت نمی کنم.
پلیتیکی که زدم موفقیت امیز بود. سر جایش نشست و دست هایم را توی دستش گرفت و گفت: یه دونه اجی من چی میخواهد که صداش در نمیاد؟
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. تا ان موقع چشم هایش را ندیده بودم. سرخ سرخ بود. بغضی که بی وقت و بی علت امد سراغم باعث شد اشک هایم روی صورتم راه بیفته. بی طاقت سرم را به سمت خودش کشید و در اغوش گرفت.
_ چرا گریه می کنی؟ می دونی که چقدر دوستت دارم. اصلا غلط کردم دیروز سرت داد زدم. ببخشید. گریه نکن دیگه.
_ بردی..ا ...من...من...
_ تو چی؟ تو چی عزیزم؟ بگو!
چی می گفتم؟ می گفتم تنها شدم؟ می گفتم عاشق دوستت شدم ولی نمی دوانم اون اصلا من و دوست دارد یا نه؟ می گفتم میخوام بدونم تیام کسی را دوست دارد یا نه؟ وای...چه گیری کردم ااا.
صورتم و پاک کردم و گفتم: هیچی. چیز جدی ای نیست. ببخشید ناراحتت کردم. دلم برای مامان تنگ شده.
_ میخوای اخر این هفته را بریم تهران؟
_ بهتر از این نمیشه.
خدایا پرت تر از من هم افریدی؟ یاشار دارد فردا میاد اینجا ما اخر هفته کجا بریم؟ اما بهتر از این نمیشه. تا الان به بردیا نگفتم از الان هم نمیگم. فردا سوپش میریزونم.
نهارم را دیگه گرم نکردم. هول هولکی خوردم و به اتاقم پناه بردم. توی این مدتی که ترانه امده بود خیلی از درس هایم روی هم انباشته شده بود.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat