#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتسیپنجم
وقتی رفتم دنبال الهه دم در تا خواستم میس بندازم روی گوشیش که بیاد بیرون یک اس ام اس امد...همان لحظه اقا کامران هم امد بیرون. بی خیال اس ام اس شدم و گوشی را پرت کردم روی داشبورد و پیاده شدم. اخر این گوشی از دست من فسیل میشود.
_ سلام اقا کامران...
مثل همیشه لبخندی به لب اورد و جواب داد.: سلام باران جان. خوبی بابا؟
_ ممنونم...شما خوبین؟
نگاهی به پشت سرم انداخت و بدون اینکه جواب سوالم را بدهد گفت: مبارک باشد...خوشگله.
نگاهی به آردی بردیا کردم و گفتم: مال بردیاست. امروز دست من بود گفتم بیام دنبال الهه با هم بریم. همچین خوشگل هم نیست.
دوباره راهی که امده بود و برگشت و زنگ ایفون را زد.: لیلا خانم به الهه بگو بیاد باران جان امده دنبالش.
بعد رو کرد به من و گفت: پس بگو چرا این دختر ما بر خلاف همیشه که تا حسام می گفت میخوای برسونمت از خداش بود و می پرید توی ماشین امروز دست رد زد به سینه اش.
مخم سوت کشید. ای الهه ی بی معرفت. یعنی هر روز الهه با حسام می امد؟ یعنی اوکی را داده بود؟ پس چرا به من نگفت؟ سعی کردم به روی خودم نیاورم. لبخندی زدم و به در خیره شدم. الهه در حالی که داشت دکمه های مانتویش را می بست گفت:
وای...باران ببخشید دیر شد. اول یک مانتوی دیگه پوشیده بودم. داشتم چای میخوردم که روش چای ریخت مجبور شدم مانتومو عوض کنم. بریم؟
از اقا کامران خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
الهه کمی من من کرد و اخر سر گفت: چیزی شده.؟
_ نه..مگه قراره چیزی بشه؟
_ اخه یه جورایی خیلی ناراحتی.
_ به تو ربطی داره؟
_ بی تربیت...چیه ؟ پاچه میخوای؟
داد زدم: چی گفتی؟ اگر جرات داری یک بار دیگه بگو...
_ نه...یعنی منظورم این بود که اگه هوس کله پاچه کردی بریم بخوریم؟
_ که منظورت این بود؟
_ اره دیگه...منظور دیگه ام کجا بود.
_ خب میخواستی امروز هم با حسام بیای به من می گفتی مزاحمتون نشم.
_ ایول...پس بگو از کجا دلت پره...چیه؟ این دو روز ما را با هم دیدی؟
_ این دو روز؟
_ اره دیگه...پس چی؟ من فقط دیروز و روز قبلش با حسام امدم..
-واقعا؟
_ چی واقعا؟ چی میخوای بشنوی دختر؟ همونو بگو تا برات بگم.
_ هیچی ...اصلا اومدن و رفتنتون به من چه؟!
_ پس چی؟
_ بابا من دارم از فضولی می میرم که بفهمم نتیجه به کجا رسیده؟!
_ اهان...خب میگم تا نمیری. جامعه به وجودتو نیاز داره عزیزم.توی این چند روز که تو مهمان داشتی خیلی اتفاق ها افتاد..اولیش اینکه به خواسته ی من ...
با زنگ خوردن گوشی من الهه هم ساکت شد. شماره ی بردیا بود.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat