#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتشصتیکم
خب خانم خونه چیزی داری به من فلک زده بدی بخورم؟
_ از کی راه افتادی؟
_ یه 5 ساعتی هست...
_ الان برات غذا گرم می کنم...
غذا رو گذاشتم تا گرم بشه و خودم هم نشستم اونور میز ناهار خوری.
_ من نبودم اینجا چه خبر بوده؟
همه چیز را در مورد بازگشت یاشار براش تعریف کرد. و اون هم فقط در سکوت گوش می کرد.
_ دلم خیلی براش تنگ شده....یهو چشم هایش را تنگ کرد و گفت :راستی باران خانم اسم یکی دیگه رو هم اوردی؟! اون کیه دیگه؟
_ کیو می گی؟
_ همون احسان...
_ تو دلم گفتم خنگ...من ماندم تو چجوری عمران قبول شدی. احسان نه که اقای نخبه« حسام» اونم نامزد الهه است.
خنده ای کرد و گفت: این دیگه کدوم احمقیه که امده و این دوست قاطی تو رو گرفته؟
الهه_ خودت قاطی ای بی تربیت.
هر دو به سمت الهه که بی صدا وارد شده بود بر گشتیم.نگاهی به تیام کردم. معلوم بود باز دوباره یه کوچولو خجالت کشیده.
_ تو چرا امدی پایین؟
_ پس چی کار می کردم؟ خانم یک ساعت امدی پایین که ببینی کی بوده و هنوز نیومدی بالا. ترسیدم. گفتم شاید دزدی چیزی بوده و از خیر دزدی اسباب و اثاثیه گذشته و توی عتیقه رو دزدیده.
تیام_ دزده غلط می کنه که اجیه من و بدزده.
نیشخندی زدم و به الهه خیره شدم. بیچاره الهه هم که خیالاتی برای ما دو تا کرده بود با دهان باز از جمله ی تیام خیره شده بود بهش و هیچی نمی گفت. تک سرفه ای کردم که به خودش امد و گفت:
من میرم بخوابم.
_ حالا از بچه های دانشگاهتونه؟
با گیجی پرسیدم: کی؟
_ حسام دیگه...نامزد الهه.
_ اهان ...نه ! پسر دوست پدرشه.
_ اها... تو چی ؟
_ من چی؟
_ تو این مدت که من نبودم از این پسر دوست های پدرت و گیر نیاوردی که زنش بشی؟
دیگه داشت زیادی حرف می زد. با عصبانیتی که توی صدام مشهود بود گفتم:
نخیر، چقدر حرف می زنی، غذاتو بخور.
لبخندی زد و بهم خیره شد. یهو لبخند از روی صورتش محو شد و به سمت چپ صورتم خیره شد.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat