#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهفتاددوم
هر کاری کردم دیدم حوصله ی دانشگاه را ندارم. تصمیم گرفتم برگردم خانه تا الهه هم من را ندیده. تا ایستگاه اتوبوس فاصله ی زیادی نبود. شروع به پیاده روی کردم. همان طور که کنار خیابان راه می رفتم گوشیم را از توی کوله ام در آوردم و کوله ام را به شانه ی چپم انداختم. داشتم اس ام اسی را که مریم برایم زده بود را می خواندم که موتوری ای از کنارم رد شد و کوله ام را کشید. کوله ام را بیشتر به خودم فشار دادم و شروع کردم به جیغ زدن.
اما با لگدی که موتور سوار به رانم زد باعث پرت شدنم شد . احساس سوزشی توی سرم کردم و دیگه هیچی نفهمیدم.
اما با لگدی که موتور سوار به رانم زد باعث پرت شدنم شد . احساس سوزشی توی سرم کردم و دیگه هیچی نفهمیدم.
صدا هایی رو توی اطرافم می شنیدم ولی هر کاری می کردم بهشون پاسخ بدم فایده نداشت.سعی کردم از تخت بلند بشم. با هزار مکافات از روی تخت بلند شدم. دور تخت پرده ی سبز رنگی کشیده شده بود. یک قسمتش باز بود. از همان قسمت خارج شدم. متشابه تخت های من باز هم بود. رفتم سمت خانم پرستار. باید ازش می خواستم که با بردیا تماس بگیرم. اگر از 6 می گذشت بردیا دل نگران می شد.
_ ببخشید خانم پرستار؟!.
چقدر بی تربیت. مثلا صداش کردما. حتی حاضر نشد بهم یک نگاه بندازه. دوباره صداش کردم. ولی توجهی نکرد. دستم را روی شانه اش گذاشتم که ای کاش هیچ وقت این کار را نمی کردم. اون لحظه وحشتی را تجربه کردم که هیچ وقت در طول عمرم تجربه نکرده بودم.
در کمال تعجب دیدم که دستم از شانه ی پرستار رد شد. تازگی ها از این فیلم ها و سریال ها که یک نفر می میره یا میره توی کما رو دیده بودم ولی همیشه به باد مسخره می گرفتم. باورم نمیشد. می خواستم زار بزنم. یعنی من مردم.؟ دلم به حال خودم سوخت.! یعنی به همین راحتی مردم.؟ به یاد این افتادم که روی تخت بودم. دوباره به سمت تخت دویدم. خودم را با یک عالمه دستگاه روی تخت دیدم. حالم اصلا خوب نبود. احساس تهی بودن و سبک بودن می کردم. یا صدای چند نا آشنا به سمتشون برگشتم.
_ خانم سبحانی به خانوادش خبر دادین؟
_ کیفی چیزی که همراهش نبود. تنها چیزی که مردم به پزشک اورژانس تحویل داده بودند تلفن همراهش بوده که کنارش افتاده بوده.
_ یعنی هیچ وسیله ای همراهش نبوده؟
_والا اینطور که من شنیدم مثل اینکه کیفش را زده اند. مثل اینکه با کیف قاپا درگیر شده و اونا هم پرتش کردند. با ضربه ی سرش به جدول کنار خیابان به این روز افتاده.
_ کار احمقانه ای که اکثر این خانم ها انجام میدن. البته خانم سبحانی میگم خانم شما بهت برنخوره ها.
پرستار عشوه ای آمد و گفت: نه دکتر ...می دونم چی می گین. حق با شماست.
_ برین توی شماره های گوشیش بگردین، به یه نفر زنگ بزنید و خبر بدین.باید زود تر عمل بشه.
_چشم دکتر ...اساعه.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat