#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهفتادششم
رو به روی الهه روی زمین نشستم.گوشیش را روشن کرده بود و توی image های گوشیش دنبال عکسی بود. و بالاخره پیدا کرد. بلند شدم و بالای سرش رفتم. به صفحه ی گوشیش نگاه کردم. عکس هایی بود که کنار دریا بردیا ازمون گرفته بود. با یک عالمه ژست مختلف. توی یکی از عکس ها الهه روی ماسه ها نشسته بود و من هم از بالا بر رویش خم شده بودم و می بوسیدمش.
اشک هایش با سرعت بیشتری شروع به چکیدن کرد. گوشی را به لبهایش نزدیک کرد و بر روی عکسم بوسه زد.
دلم گرفت. ..ولی در عین حال که ناراحت بودم به داشتنش افتخار کردم. به داشتن همچین دوستی به خود بالیدم. در اتاق باز شد و یک پرستار خارج شد. حسام اولین کسی بود که به وجود او واکنش نشان داد. به سمتش رفت و گفت:
عمل تموم شد؟ در چه وضعیه؟
اما زن با لحن سردی فقط گفت: هنوز چیزی معلوم نیست. عملش هم هنوز تموم نشده.
و با سرعت از مقابلشان گذشت. الهه با شنیدن حرف های زن انگار که دوباره داغ دلش تازه شد و چانه اش شروع به لرزیدن کرد.
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. «18:56»...همان لحظه گوشی بردیا شروع به زنگ خوردن کرد.
نگاه خسته اش را روی گوشی چرخاند و بالاخره بعد از چند لحظه پاسخ داد:
_ الو سلام تیام.
نتوانستم فضولیم را کنترل کنم و فورا رفتم و کنار بردیا ایستادم و گوشم را به گوشی اش چسباندم.( آخ که چه حالی میده روح باشی...تا دلت بخواد میتونی فضولی کنی...خدایا جدی نگیریا! من می خوام زنده بمونم.)
_ بردیا شما کجایین؟؟ باران هم هنوز نیومده؟!
( ای بی شعور....نشسته لاپرت منو به بردیا میده. الان که ضایع شدی و یه جات جیز شد میفهمی)
_ تیام باران....!
_ بردیا چی شده؟ چرا صدات بغض داره؟
_ تیام خواهرم...عزیز دلم افتاده رو تخت بیمارستان.
(د آخه من نمیدونم این چه مرضیه که همه اینطوری خبر و میدن. بردیا آخه این بیچاره که سکته کرد..... خدا کنه تو به مامان خبر ندی! وگرنه می کشی اون بنده خدا رو..)
چند لحظه ای سکوت شد و بعد از آن صدای تیام بود که شنیده می شد: بردیا کجایی الان؟
_ بیمارستان(...)! تیام فقط اگه مامان اینا زنگ زدن فعلا حرفی نزن تا ببینیم چی میشه.
_ببینی چی میشه؟ !بردیا مگه چی شده؟ چه اتفاقی براش افتاده؟
_ نمی دونم...نمی دونم. الان اتاق عمله. ضربه به سرش خورده...
هنوز بردیا ادامه ی حرفش را نزده بود که صدای «یا ابوالفضل» گفتن تیام بلند شد. نمی دانم توی آن کلام چی بود که اشک بردیا هم فرو ریخت . همان لحظه دکتر از اتاق بیرون آمد. بردیا بی حواس به تیام گوشی را قطع کرد و هر چهار نفر به دور دکتر جمع شدند.
یک لحظه یاد این فیلم ها افتادم که وقتی خانواده ی مریض به دور دکتر جمع می شوند و ازش حال مریض را می پرسند دکتر سری تکان می دهد و با لحن تاسف باری می گوید:
« ما همه ی تلاشمونو کردیم....متاسفم»
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat