#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهفتادنهم
دو روز از به کما رفتنم می گذشت. مامان و بابا هم در جریان قرار گرفته بودند و با اشک و آه به رشت آمده بودند. طی این دو روز کارم شده بود خیره شدن به خودم و التماس کردن به خدا که زودتر خوب بشم. توی کار دکتر ها هم فضولی می کردم. از رابطه ها هم با خبر شده بودم. ولی هیچ تمایلی به رفتن خانه نداشتم. درست شده بودم برعکس قبل. روز اول از خودم فرار می کردم و حالا یک بند پای جسمم نشسته بودم.
بابا وقتی از ماجرا با خبر شد سریعا در خواست یک اتاق خصوصی را برام کرد. همین موجب شده بود که به مامان و بردیا و ...به مدت کوتاهی اجازه ی ملاقات بدهند. روزی که من را به ان قسمت منتقل کردند مامان داشت گریه می کرد و با حسرت من را نگاه می کرد که دکتر به سمتش آمد و گفت:
خانم بردباری تا لحظه ای که پشت در این اتاق هستید هرچقدر دوست داشتید گریه کنید ولی از لحظه ای که وارد این اتاق میشید حق گریه کردن یا زدن حرف های تحریک کننده ندارید. اون میشنوه...و یا حتی میبینه. که این مورد دوم برای بعضی از بیماران دیده میشه. پس بذارین به دنیا امیدوار بشه تا برگرده. نه اینکه نا امید بشه ...! متوجه عرایض بنده هستین خانم؟
مامان سری تکان داد و حرفش را پذیرفت. اما خودم توی نخ این آقای دکتر بودم....
( آخه دکی جون مگه این اتاق و اون اتاق داره...خب من که الان توی اتاق نیستم و دارم مامانمم می بینم که داره گریه می کنه. تو باید می گفتی اصلا گریه نکنه....نه اینکه این اتاق و اون اتاق بکنی!....با تو ام دکی...ای بابا اینکه نمیشنوه. دارم برای خودم هوار می زنم.)
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat