#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهفتادهفتم
افتادم.هم خندم گرفته بود و هم اینکه دلشوره داشتم.
_ دکتر چی شد؟
_ برای به هوش آمدنش دعا کنید.
_ یعنی چی؟
دکتر که چند قدمی جلو رفته بود نیم رخش را به سمت بردیا کرد و گفت: یعنی اینکه عمل خوب بود ولی بر اثر ضربه ای که به سرش خورده به کما رفته.
نیشخندی زدم و از خانواده ام فاصله گرفتم. ترجیح می دادم موقع بیرون آوردنم خودم را نبینم. نمی دانم چرا ولی از این که جسمم را در آن وضع ببینم مشمئز می شدم. در راه رو ها راه می رفتم و به هر اتاقی سرک می کشیدم. " البته اتاق اقایون را دید نمی زدم"
همین طور که چرخ می زدم به در ورودی رسیدم. بلا تکلیف بودم و کار خاصی نداشتم. روی یکی از نیمکت ها نشستم و همانطور که به در خیره شده بودم به این فکر می کردم که چه گناهی مرتکب شدم که مجازاتم اینه؟!
( آخه خدا جون...من چاکرتم این چه کاری بود که با ما کردی؟ مال کسی رو خورده بودم؟ دزدی کرده بودم؟ هیزی کرده بودم؟ د اخه خدای من مگه چی کار کردم؟ میون این همه آدم چرا عد به من بیچاره گیر دادی؟! خوشت اومده از ماها...نه؟!)
_ آقا کجااااا؟
با دادی که نگهبان بیمارستان زد حواسم را به جلوی در معطوف کردم. خودش بود. با همان لباس های صبح.
_ با منی آقا؟
_ پ نه پ! میگم کجا داری می ری؟ وقت ملاقات تمامه.
( این پ نه پ هم مسری بوده ها...نگهبان بیمارستانم دیگه میگه پ نه پ)
از روی کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت: به خدا مریض دارم.
_ همه مریض دارن....دلیل نداره هر کی هر موقع دلش خواست پاشه بیاد اینجا که!
_ خانمم تصادف کرده آوردنش اینجا...جون مادرت بی خیالم شو. دارم از دلشوره می میرم.
نگهبان وقتی تشویشش را دید دستی تکان داد و گفت: ایشالله خدا شفاش بده. برو عیبی نداره...
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat