#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهفتادچهارم
رفتم بالای سر جسمم. بیچاره در سکوت خوابیده بود. کم کم دلم داشت برای خودم کباب می شد...یهو صدای بردیا را شنیدم. با عجله از قسمتی که جسمم قرار داشت خواستم بیام بیرون که از پرده رد شدم. یهو یه حال بدی شدم. یه حس بدی توی خودم احساس کردم.
بردیا و یاشار و الهه و حسام دور قسمت پرستاری جمع شده بودند. یاشار بغض داشت...بردیا عصبی بود....الهه گریه می کرد...حسام هم به دیوار تکیه داده بود و در سکوت و تاسف نظاره گر بقیه بود.
_ حسام چوله...مگه نمی بیینی الهه داره از شدت گریه خودش و می کشه. برو اونو اروم کن به جای اینکه بیای تکیه بدی به این دیوار.آخ که اگه نمیرم به این الهه می گم زنت نشه.
ولی حیف. صدایم را نمی شنید. دلم برای خانوادم می سوخت و کاری از دستم بر نمی آمد.خدای من...وقتی مامان و بابا با خبر بشن چی میشه؟! بیچاره مامانم.
برگه ای را به بردیا دادند. بردیا به الهه و یاشار نگاه کرد.
بردیا_ یاشار چی کار کنم؟
یاشار_ بردیا یعنی چی چی کار کنم؟ امضا کن دیگه.
بردیا_ اگه براش اتفاقی بیفته.
یاشار_ زهر مار....زبونتو گاز بگیر . باران هیچیش نمیشه. فهمیدی؟ امضا نمی کنی خودم بکنم.
بردیا حرفی نزد و با« بسم الله الرحمن الرحیم » برگه ی رضایت نامه را امضا کرد.
خودکار را که سر جایش گذاشت از گوشه ی چشمش اشکی فرو چکید که آهم را در آورد.سریع آماده ام کردند برای اتاق عمل. وقتی روی برانکارد می بردنم یاشار همانجور که به دیوار تکیه داده بود و نگاه می کرد سر خورد و روی زمین افتاد. الهه دنبال برانکارد می دوید و گریه می کرد. بالاخره این حسام هم حرکتی کرد. هرچه سعی می کرد الهه را آرام کند فایده ای نداشت و تاثیری در او به وجود نمی آمد.
بردیا فقط دنبال برانکارد راه می آمد. بدون حرف یا حتی آهی.وقتی در اتاق عمل بسته شد تازه عمق فاجعه را حس کردم. باورم نمی شد به این روز افتادم....!
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat