#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتچهل
پشت در که رسیدیم گفتم:یاشار بردیا نمی داند که تو قراره بیای. پس منتظر شوکه شدنش باش.
خنده ای کرد و گفت: پس نیفته رو دستمون بمونه؟
_ هیچیش نمیشه. بیا تو!
در ساختمان داخلی را که باز کردم صدای اویزی که پشت در نصب بود بلند شد. و بعد از ان صدای بردیا که معلوم بود داخل اشپزخانه است:
قربون ابجیم برم که تا گفتم تنهام دلش نیامد بره خونه دوستش و امد پیش داداشیش.
_ بردیا انجا چیکار می کنی؟
_ دارم میز را میچینم. به خدا دلم برات شده بود که میای و از اون دوست تپلت دست میکشی.
_ بردیا جان حالا که داری میز را میچینی لطفا 3 تا بشقاب بگذار...
بردیا به خیال اینکه سوتی داده و الهه با من است به سرعت از اشپزخانه پرید بیرون. که البته نزدیک بود با کله بخورد زمین. اما همین که یاشار را دید اول با تعجب و بعد با دقت شروع به براندازش کرد.
اروم اروم جلو امد و زمزمه کرد :یاشار...
یاشار با لبخند به سمتش رفت و خواست اورا در اغوش بگیرد ولی بردیا دو قدم پشت هم به عقب برداشت. یاشار خشکش زد. نه تنها یاشار..بلکه من هم باور نمی کردم این بردیاست که این کارو میکنه. از بردیا بعید بود. اون تنها یکسال از یاشار کوچیک تر بود و از بچگیش با یاشار بزرگ شده بود و اون را مثل برادرش می دانست. پس اینکاراش چه معنی میداد؟
یاشار _ چیه؟ نمیشناسی؟ یا تو گوشت خوانده شده که نشناسی؟ منم...یاشار. عموت...همبازیت...برادرت...هم خونت. یادت رفته؟
_ یادم نرفته. هیچ چیز را یادم نرفته..
_ پس چرا عقب میکشی پسر؟
_ بازم به خاطر اینکه هیچ چیز را یادم نرفته.
_ نمی فهمم چی میگی؟
_ راست میگی.نباید هم بفهمی...چون نبودی. ولی من خوب یادم میاد...وقتی را یادم میاد که شبها بلند می شدم تا اب بخورم و مادرم را میدیدم که از غم دوریت داره اشک میریزه ... پدرم را یادم میاد که تا چند وقت مریض بود و دلش برای برادرش که ترکش کرده بود پر میزد. خواهرمو یادم میاد که به خاطر عموش که ترکشون کرده بود اشک میریخت و با باباش حرف نمیزد. خودم و یادم میاد که هروقت چشمم به تختت که گوشه ی اتاقم خاک می خورد بغضم می گرفت...این ها را یادم میاد اقای یاشار بردباری.
یاشار فاصلشون را به سرعت طی کرد و بردیا را در اغوش گرفت. بردیا هم دیگه حرف هایش را زده بود و با ارامش سر بر شانه ی دوست...برادر...و عموش گذاشت.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتچهل
_ اجی جونم پاشو زنگ بزن از بیرون غذا بیاورند. انقدر حرف زدیم یادمون رفت به این شیکمو باید شام هم بدیم.
_ تو هنوز عادته که به من بیچاره بگی شیکمو؟
_ مگه دروغ میگم؟ هنوز یادم نرفته که انقدر روی غذا حساس بودی که سرمیز که بودیم اولین بشقابی که مامان می کشید برای تو بود. فکر می کردی غذاها تمام میشه و برای تو هیچی نمی ماند.
یاشار مشتی حواله ی بازوی بردیا کرد و گفت:
حسودی...جون به جونت کنند حسودی. ان موقع ها هم یادم نمیره که چپ چپ به دنیا جون نگاه می کردی که چرا اول برای من می کشید.
_ بس کنید بابا...یاد بچگی هاتون افتادید؟ بالاخره زنگ بزنم یا نه؟
یاشار _ پس چی؟ من گشنگی نمی کشما.
بردیا _ بیا...بعد میگه من شیکمو نیستم.
به سمت گوشی روی میز رفتم و شماره را گرفتم.داشتم سفارش میدادم که چشمم به گوشیم که روی میز کناری بود خورد. همان لحظه برایم اس ام اس اومد. برداشتم و نگاه کردم. 4 تا اس داشتم و یک میسکال.
میسکال و یکی از اس ها از طرف ساناز بود. یک اس ام اس هم از طرف الهه بود که نوشته بود حالمو به وقتش می گیرد.
اما دوتا اس ام اس اخر از طرف همان شماره ی ناشناس بود.اولیش را باز کردم.
_khanoomi delam barat tang shode. Midooni chand vaghte nadidamet؟
دومین اس ام اس را که از همان شماره امده بود را باز کردم.
_ey bi ensaf. Jane azizet movazebe khodet bash.
مخم هنگ کرده بود. این دیگه کیه؟باید میفهمیدم...شماره اش را گرفتم. دوتا بوق خورد و قطع کرد. هرچی می گرفتمش ریجکت میکرد.دیگه قاطی کرده بودم. یک بار دیگه هم گرفتم...ولی نخیر...حس جواب دادنش نمیومد. براش زدم:u?
زد:ye dust.
_ man in dust ra mishnasam?
_ kheyli khoob.
_ ok…pas labod to ham man ro kheyli khoob mishnasi..na?
_ albate azizam.
_ pas kheyli ham khoob midooni ke age faz o nolamo ghati konam bad mibini.
_ midoonam
_ pas mesle adam begu ki hasti?!
_ be ghole khodet man fereshtam..pas dalili nadare ke mesle adam begam ki hastam.
دیگه داشتم قاط می زدم. اخه این کی بود که حتی تیکه کلام من را هم می دانست.دوباره شماره اش را گرفتم. ولی فایده نداشت. بیشتر حسم می گفت چون بر نمیدارد دختره.وگرنه چه دلیلی داشت که برندارد؟!لابد یکی از بچه های قدیمه که دارد سر به سرم میگذارد.
_ چی شد؟ پس چرا اینجا نشستی؟
_ زنگ زدم قرار شد بیاورند.
دستم را به دسته ی مبل تکیه دادم و بلند شدم. داشتم به سمت پله ها می رفتم که صدای بردیا متوقفم کرد.
_ وایسا ببینم.
_ جانم؟
_ چی شده باران؟
نمیدونستم جریان شماره و اس ام اس ها را به بردیا بگم یا نه. ترجیح می دادم حالا که یاشار امده از او کمک بگیرم تا بردیا.
_ چیزی نشده داداشی. خسته ام. همین.
_ خب برو استراحت کن. شام امد صدات می کنم بیای.
_ ممنونم...بابت همه چیز.
🦋🌹💖❤️🦋🌹💖❤️
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat