#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتچهلدوم
_ خدا مرگم بدهه باران؟ چرا وایستادی گریه می کنی؟ اون احمقم که اونجا وایستاده خشکش زده. بریم یک اشنا می بینتمون بد میشه . بریم دیگه.
تا بهش رسیدیم بی معطلی من را در اغوش گرفت. اگر هر جای دیگه بودیم غرق بوسه اش می کردم. واقعا که دلم براش تنگ شده بود.
ازش جدا شدم. سرتا پامو نگاهی کرد و گفت:
بزرگ شدی جیگر...
_ تو هم خیلی تغییر کردی.
نگاهش به الهه که روشو به طرف دیگری کرده بود و به احتمال 90 درصد داشت هر هر می خندید افتاد.
_ سلام خانم.
حدسم به یقین تبدیل شد. چون الهه وقتی به سمت ما برگشت سرخ سرخ بود.صدایش را صاف کرد و گفت:
سلام از بنده اس. خوبین شما ؟ خانواده خوبند؟ مادر؟ پدر؟ همه خوب هستند؟
الهه حتی به یاشار مهلت نمی داد که جوابش را بده و پشت هم میگفت. بیچاره یاشار با استیصال نگاهی به من کرد که یعنی این دیگه کیه؟
ارام طوری که یاشار متوجه نشود به دست الهه زدم. اون هم به حول قوه ی الهی لال شد.
یاشار _ ممونم خانم. شما لطف دارید...باران جان معرفی نمی کنی؟
_ یاشار جان ایشان دوست صمیمی و عزیز من خانم الهه شرفی هستند.
_ خوشوقتم خانم.
_ منم همینطور...
تا امدم یاشار را معرفی کنم الهه پرید وسط حرفم و گفت:
البته من که شما را کاملا میشناسم...باران خیلی از شما تعریف می کند.
چشم هام شونصد تا شد. من کی از یاشار تعریف کردم. این الهه هم توهم زیاد میزنه ها!
یاشار_ واقعا؟
_ البته...باران شما را خیلی عزیز می دونه. راستش را بخواهید من واقعا کنجکاو شده بودم پسر عموی باران جون را ببینم. که البته الان این سعادت و پیدا کردم و به حقیقت حرف هایش اطمینان پیدا کردم.
یاشار نگاهی گیج و منگ به الهه و بعد از اون به من کرد و گفت:.........
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتچهلدوم
_ خب بالاخره کی باخت؟
یاشار نگاهی به الهه که این سوال را پرسیده بود کرد و گفت:
الهه خانم کسی توی تخته نرد از من نمی بره.
_ اوه اوه...چه اعتماد به نفسی!
_ می توانین برای اثبات حرفم از نامزدتون بپرسین.
الهه نگاهی به حسام که نیشش تا بنا گوشش باز بود کرد و گفت: مهم بازی زندگی است که حسام با بدست اوردن من برنده اش شده.
بردیا_ الهه خانم میگم یک وقت نچایی؟ یکم خودتو تحویل بگیری بد نیستا.
_ شما هنوز نفهمیدی من نامزد کردم نباید اینجوری با من حرف بزنی؟ اومدیم و این حسام غیرتی شد و گیر داد که چرا داداش دوستت باهات اینجوری حرف میزنه و خواست طلاقم بده. اونوقت منم بی شوهر میشم. اونم چی؟! توی این قحطی شوهر.
_ راست میگی...اونم برای تو که هیشکی نمیاد بگیردت.
_ چه زود پسر خاله میشه..!
الهه که از شدت فضولی داشت دق می کرد به حرف من گوش کرده بود و برای فهمیدن هویت دقیق یاشار ان شب مهمان ما شده بود. اما حسام هم میخواسته باهاش بیاد که البته این تپل هم بدش نمی امده. وقتی وارد خانه شدند و نوبت به معارفه رسید الهه در کمال تعجب من و حسام اعلام کرد که نامزد هستند. از ان لحظه این حسام ندید بدید هم یک بند نیشش باز بود و حتی زمانی که از یاشار باخت باز هم میخندید.بیشتر بهش دقت کردم. پسری قد بلند با چشمهای قهوه ای و درشت و لب های گوشتی. بینیش نسبتا عقابی بود ولی به صورت پرش خیلی می امد. تیپش هم خیلی خوب بود. ولی نسبت به الهه...! نه الهه خدایی اگه یکم لاغر می کرد خیلی خوب و عالی می شد و از حسام هم سر تر بود. یک مانتو صورتی چرک با شلوار جین سرمه ای پوشیده بود که خیلی هم بهش می امد. و البته اون چیزی که توی الهه نظر ها را به خودش جلب می کرد خنده ها و گونه هاش بود و دیگری شیطنتی که همیشه توی وجودش بود.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#ازجهنمتابهشت
#پارتچهلدوم
﷽
به روایت حانیه
صداای زنگ در نشانگر اومدن مامان اینا بود. وای که این نماز چقدر آرامش بخش بود از آرامشش,شنیده بودم ولی هیچ وقت درکش نمیکردم ، وقتی به این فکر میکنی که لیاقت پیدا کردی در برابر پروردگار خودت بایستی و باهاش صحبت بکنی این ناب ترین حسه دنیاس . انگار یه پشتیبان و پناهگاه داری . با ذوق و شوق تمام ، سجاده رو جمع کردم و چادر رو تا کردم و دوییدم تو پذیرایی. با دیدن مامان پریدم بغلش و گفتم مامان نماز,خوندم . با دیدن اشکای مامان اول ذوقم کور شد ولی بعد فهمیدم که اشک شوق بوده. اون شب نماز خوندنم رو همه بهم تبریک گفتن و خوشحال ترین فرد جمع فکر کنم امیرعلی بود.
خاله مرضیه_ خب بچه ها بیاید بریم سفره رو بندازیم.
_ چشم.
.
.
_ای وای بابا من گوشیمو جا گذاشتم. وایسید یه لحظه.
بابا_ بدو بدو.
_ چشم.
سریع درو باز کردم و دوییدم پایین. زنگ درو زدم….
فاطمه_ جونم خانوم حواس پرت.
_ فاطی گوش…
فاطمه_ بله. تشریف بیارید داخل بی حواس خانوم. ?
_ خب درو بزن……… باز شد.
فاطمه دم در ورودی وایساده بود با یه پلاستیک آبی
_ مرسی نفس.
فاطمه_ اینم برای شماست.
و بعد پلاستیک رو به طرف من گرفت.
_ چیه ؟
فاطمه _ یه هدیه. ببخشید ولی دوبار ازش استفاده کردم.
داخل پلاستیک همون سجاده و چادر نمازی بود که باهاش نماز خوندم.
_ ولی فا…
فاطمه_ خب دیگه مصدع اوقاتم نشو سرده.
_ مرسی
فاطمه _ بهش برسی
_ همچنین
فاطمه_ فدامدا
_ بابای
فاطمه_ خدانگهدارت
یه مکث کوچیک کردم و حس خوبی به این کلمه داشتم، بهم یادآوری میکرد که یه پشتیبان خوب و محکم دارم.
_ خدانگهدار
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat