#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتچهلیکم
سر میز نشسته بودیم که الهه بی هوا گفت:
ولی باران دور از شوخی واقعا احساس میکنم که هیچ کسی را نمیتونم به جای حسام ببینم. حسام برای من تکه...میفهمی؟ تک!
_ تو شوخی کردی؟
_ اره..پس چی؟ فکر کردی واقعا میام زن پسر عموی تو بشم؟
خنده ای کردم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و فکری که در موردش کرده بودم را به زبان اوردم.
_ واقعا که...تو من را اینطوری شناختی؟
_ ببخشید ولی تقصیر خودت بود. خیلی جدی گفتی.
گوشیم را که داشت خودکشی می کرد و برداشتم . شماره ی بردیا بود.
_ بله؟
_ باران کجایی؟
_ علیک سلام؟
_ تو مگه سلام کردی؟ میگم کجایی؟
_ توی محوطه ی دانشگاه.
_ میام دنبالت...منتظر باش.
_ نمیخواد...خودم میام
_ تو که میدونی بدم میاد تنها راه بیفتی. صبر کن بیام دنبالت.
_ بابای الهه قراره بیاد دنبالمون. میرم خانه الهه اینا.
_ باشه...پس قبل از 6 خانه باش. منم تنهایی حوصله ام سر میره.
_ اوکی اوکی...پشت خطی دارم. فعلا
_ خداحافظ
پشت خطیم یاشار بود: الو کجایی یاشار؟
_ جلو در دانشگاه. تو کجایی؟
_ من توی کافی شاپ رو به رویی ام، امدم.
_ بدو بابا. دارم می میرم از خستگی.
گوشی رو قطع کردم و رو به الهه گفتم: باهام میای؟
با نارضایتی گفت: اره..تا ماشین میام که این پسر عموتونو ببینم. ولی چون شب قراره با حسام بریم بیرون نمیتونم بیام خونتون.
_ عیبی نداره...فردا شب منتظرتم.
_ باید ببینم چی میشه.
همان موقع رسیدیم جلوی در دانشگاه. دلم قیلی ویلی می رفت که یاشار را بعد از این همه مدت ببینم. داشتم با چشم دنبالش میگشتم که الهه گفت: باران اونی نیست که بهت زل زده؟
درست می گفت. خودش بود. خیلی تغییر کرده بود. اخرین باری که دیدمش سه سال پیش زمانی بود که از مامانم با گریه حلالیت می طلبید. بابا حتی اجازه نداده بود که سمت من و بردیا بیاد و از ما هم خداحافظی کند. یادمه تا چند وقت با بابا لام تا کام حرف نمیزدم. من عاشق یاشار بودم. خیلی دوسش داشتم. مخصوصا که در تمام طول بچگی هام و بزرگی هام مهم ترین حامی توی زندگیم بود.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتچهلیکم
لبخندی زد و با خیال راحت به طرف یاشار که با کنترل tv درگیر بود رفت. دوباره صدای sms ام امد. و باز هم از طرف ناشناس. بدون فکر سریع پاکش کردم. از بچگی هم از اینکه مغزم درگیر موضوع های اعصاب خرد کن باشه متنفر بودم.شماره ی ساناز را گرفتم تا بببینم هی گفته بود کارم دارد چی کارم دارد.
یک بوق...دو بوق...سه بوق...نه مثل اینکه امروز هیشکی من را ادم حساب نمی کند. به هرکی زنگ میزنم جواب نمیده. نه بابا مثل اینکه این یکی ادم حسابم کرد.
_ سلام دختر عمه ی بی معرفت خودم.
_ علیک سلام ساناز خانم...چطوری بانو؟
_ زبان نریز..دیگه حنات پیش من رنگی نداره.
_ حنا هم بود حناهای قدیم..
_ بی نمک...خوبی؟ چه خبرا؟
_ سلامتی...خبری نیست. تو چه خبر؟
_ خبرای دست اول.
مثل همیشه که تا فضولیم گل می کرد پاهایم را جمع می کردم و چهار زانو و سیخ میشستم نشستم و گوشیم را بیشتر به گوشم فشار دادم و گفتم: واقعا؟
_ میگم باران این سریال ساختمان پزشکان را می بینی؟
_ اره...چطور مگه؟
_ اخه واقعا گفتنت مثل این خانم شیرزاد بود.
_ واقعا؟
_ اره واقعا.
_ باز تو من را به حرف گرفتی؟ خبرات را بگو الان بردیا صدام می کند.
_ اخه جا قحط بود تو پاشدی رفتی ور دل داداش جونت؟
_ چقدر حرف میزنی...خبرات را بگو شرتو کم کن.
_ دیروز رفتم خانه عمه اینا.
_ خانه عمه اینا چیه دیگه..بابای بنده خدای من پول آن خانه رو داده انوقت خانه عمته؟
_ خودت نمیذاری حرف بزنم دیگه.
_ خب...بقیش.
_ رسیده بودم سر کوچه که دیدم یک اقای قد بلند که از پشت خیلی شبیه بردیاست از خانه امد بیرون.
فهمیدم که یاشار را دیده.به خیال خودش چه خبر نابی هم دارد.
_خب...
_ خب به جمالت. وقتی رسیدم بهش دیدم این که یاشاره..باورت میشه؟ یاشار برگشته. ولی عمه بهم سپرد که جلو عمو ارش سوتی ندم.
_ همین؟
_ اره دیگه...خوشحال نشدی عموت برگشته؟
_ دیوونه الان یاشار اینجاست.
_ واقعا؟
_ بله خانم شیرزاد. واقعا.
خنده ای کرد و با عشوه ی مسخره ای گفت: حالا که این خبر تاریخ انقضاش گذشته بود خبر دوم را به اطلاع عموم میرسانیم.
_ من یک نفرم...عموم کجا بود؟
_ اخه عزیزم اگه تو یک چیزی را بفهمی انگار عموم فهمیدند. خبرگذارید در حد BBC است.
_ حوصله کل کل با تو فنچولک و دیگه ندارم. بگو خسته ام کردی.
_ فعلا که این فنچولک پنج شنبه خواستگار داره...
_ نه؟؟؟
_ اره...
_ حالا کی هست؟
_ پسر شریک بابا...
_ یا خدا ؟! همان پسر جوش جوشیه که تو جشن تولدت زد همه ی ابمیوه ها را ریخت؟
قهقه ای زد و گفت: خودشه... با این تفاوت که الان ندیدیش که چقدر عالی شده.باورت نمیشه چقدر عالیه.
تا این حرف و زد احساس کردم تمام بدنم در حال کهیر زدن است. انقدر این جمله را از صبح شنیده بودم که بهش الرژی پیدا کرده بودم.
_ چرا چرا...ساناز باورم میشه. به خدا باورم میشه. اصلا جدیدا همه ی پسرا نمی دانم چرا همه عالی شدن...به نظرت اینطور نیست؟
_ خوبی تو؟ چی میگی برای خودت؟!
_ هیچی بابا...بردیا داره صدام میکنه. کاری نداری؟
_ نه ...قربانت. بای
_ سلام برسون. خداحافظ.
پس ساناز هم پَر شد. لبخندی زدم و به سمت پایین راه افتادم.
من...یاشار بود. عزیزم...باورم نمی شد. زبونم از کار افتاده بود و هیچی نمی توانستم بگم...
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#ازجهنمتابهشت
#پارتچهلیکم
﷽
به روایت حانیه
۶ جلسه از کلاسا گذشته بود و من جواب خیلی از سوالام رو گرفته بودم. .
.
رو تخت فاطمه نشسته بودم و با ناخنام بازی میکردم. فاطمه_خب من حاضرم بریم؟
پالتوم رو برداشتم ، شالم رو جلو کشیدم و رو به فاطمه گفتم: بریم. .
.
با اینکه تازه اواسط دی بود هوا حسابی سرد بود و پالتو نازک من کفایت نمیکرد. تو دلم به خودم فحش میدادم که چرا پیشنهاد دادم پیاده بریم . وقتی رسیدیم دم موسسه دوییدم تو بدون اینکه منتظر فاطمه باشم از پله ها رفتم بالا. در زدم و بدون سلام علیک دوییدم سمت شوفاژ. بعد از اینکه گرم شدم تازه متوجه بچه ها شدم برگشتم سمتشون دیدم دارن بهم میخندن. خدا رو شکر فاطمه سادات نبود و آبروم پیش اون نرفت.
_ چیه خب ؟ سردم بود.
با اومدن فاطمه سادات بچه ها دست از خندیدن به من برداشتن و رفتن برای سلام و علیک منم به تبعیت از بقیه رفتم جلو. .
.
فاطمه سادات_ خب بچه ها اگه کسی سوال داره بپرسه. امروزو میخوایم سوالا رو جواب بدیم.
منم که منتظر فرصت سریع گفتم _ من من
فاطمه سادات _ بگو عزیزم
_ مگه نمیگید نماز آدم رو از گناه دور میکنه؟ پس چرا این همه ادم نماز میخونن گناه هم میکنن؟ چرا هیچ تاثیری نداره؟
فاطمه سادات _خیلی سوال خوبیه.
بچه ها مشکل ما اینه که نمازامون نماز نیست ، نمازی که شده پانتومیم برای پیدا کردن وسیله ها، نمازی که فرصتی برای ایده های بکر و تصمیم گیری هاس. نمازی که گمشده هامونو توش پیدا میکنیم ، به نظرتون اینا نمازه؟ نمازمون اگه نماز بود میشد مصداق عن الفحشا و المنکر. میشد کیمیا و مس وجودمون رو طلا میکرد ، میشد عشق، دوا، آرامش……
تو نماز فکرمون پیش همه هست غیر از خدا ، تازه خوندش هم که ماشالا. ده دقیقه مونده قضا بشه تازه یادمون میوفته باید نماز بخونیم بعدشم اگه سرعتی که تو نماز داریم رو تو مسابقه دو داشته باشیم تو مسابقات جهانی مدال طلا میگیریم . آره قوربونت برم نماز میخونیم ولی نماز داریم تا نماز ….. طبق همیشه حرفاش منطقی بود و منم تصمیمی که برای گرفتنش دو دل بودم رو قطعی کردم.
بعد از کلاس خاله مرضیه زنگ زد و گفت که شب اونجا دعوتیم و من و فاطمه هم از کلاس بریم خونشون .
فاطمه _ زنگ بزنم بابا بیاد دنبالمون ؟ ?
_ نه. نخند عه. میریم خودمون.
فاطمه_ دوباره منو جا نذاری وسط کوچه بدویی تو خونه. ?
_ نه بیا بریم ?
فاطمه_پس زود بریم تا هوا تاریک نشده.
_ فاطمه
فاطمه_ جونم؟
_من تصمیمو گرفتم. میخوام نماز بخونم…
فاطمه با ذوق دستاشو زد به هم و گفت _ این عالیه.
لبخندی به روش زدم ولی تو دلم نگران بودم ، نگران این که نتونم نماز واقعی بخونم ، نتونم نمازی بخونم که خدا ازش راضی بشه ، که نمازم بشه مسخره بازی.
کل راه تا خونه با سکوت طی شد وقتی رسیدیم هوا یکم تاریک شده بود زنگ در رو زدیم و وارد شدیم. خاله مرضیه اومد به استقبالمون و بعد از این که مهمون آغوش پرمهرش شدیم گفت _ بدویید که کلی کار داریم.
.
.
فاطمه_ خب دیگه مامان اینم از سالاد ، دیگه؟
خاله مرضیه_ هیچی دیگه برید استراحت کنید.
_ خاله? . کلی کاری که میگفتید این بود؟
خاله مرضیه_ اره دیگه.
با فاطمه راهی اتاقش شدیم. تازه ساعت ۵ بود و مامان اینا اگه خیلیم زود میخواستن بیان ساعت ۷ میومدن.
_ فاطمه؟ میشه نماز خوندنو بهم یاد بدی خیلی یادم نیست؟
فاطمه _ اره عزیزم حتمااااا.
فاطمه باذوق رفت و دوتا سجاده با چادر اورد و سجاده هارو پهن کرد رو زمین. یکی از چادرا رو سرش کرد و اون یکی چادر رو به طرف من گرفت ، با تردید بهش نگاه کردم با دیدن لبخندش دلم گرم شد . فاطمه دونه دونه ذکرای نماز رو برام یادآور شد ، یاد نمازای زورکی افتادم که تو مدرسه میخوندیم ، خوشبختانه حافظم خوب بود و خیلی زود ذکر ها و طریقه نمازخوندنو یادم اومد .
با شنیدن صدای الله اکبر ، آرامشم بیشتر شد و متاسف تر شدم برای سالهایی که این خدایی که تازه به لطف امیرعلی و فاطمه و فاطمه سادات شناخته بودم رو ستایش نمیکردم.
با تموم شدن اذون بدون اینکه منتظر حرفی از جانب فاطمه بشم قامت بستم.
_ سه رکعت نماز مغرب میخوانم به سوی قبله عشق قربت الله . الله اکبر…….
نماز عشق میخوانم قربه الله
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💐☘
💐💐☘
💐💐💐☘
💐💐💐💐☘
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat