eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
25 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 كشتن ابن زياد با دقّت برنامه ريزى شده و قرار است طبق برنامه عمل شود. آيا شما از رمز اين عمليّات خبر داريد؟ ــ برايم آب بياوريد! قرار شد هر وقت شَريك اين جمله را بر زبان آورد، حمله آغاز گردد. هنوز آنان مشغول سخن هستند كه ناگهان سربازان ابن زياد از راه مى رسند. سربازان در حياط خانه مى ايستند و ابن زياد همراه با مِهْران، غلام خود، وارد اتاق مى شود. مسلم در پشت پرده اى كه در اتاق بود، مخفى مى شود. ابن زياد كنار شَريك مى نشيند و حال او را مى پرسد. شَريك جواب او را مى دهد و سعى مى كند با سخنان خود ابن زياد و غلام او را سرگرم كند. اكنون زمان مناسبى است، تمام حواس ابن زياد به سخنان شَريك است. ــ برايم آب بياوريد! ابن زياد خيال مى كند كه شَريك تشنه است; امّا تو كه مى دانى منظور شَريك از درخواست آب چيست. امّا از آب خبرى نمى شود. براى بار دوّم مى گويد: ــ برايم آب بياوريد! ابن زياد مى گويد: چرا براى شَريك آب نمى آوريد؟! هانى دستور مى دهد تا براى شَريك آب بياورند. امّا شريك كه آب نمى خواهد! شريك براى سوّمين بار فرياد مى زند: "واى بر شما! مرا سيراب كنيد; اگر چه به قيمت جانم تمام شود!". اينجاست كه مِهْران، غلام ابن زياد متوجّه مى شود كه نقشه اى در كار است; براى همين دست ابن زياد را فشار مى دهد و به او مى فهماند كه بايد سريع خانه هانى را ترك كند. ابن زياد بلند مى شود و با عجله خانه هانى را ترك مى كند. شريك رو به مسلم مى كند و مى گويد: "چرا از اين فرصت خوب استفاده نكردى؟ چرا اين فاسق را نكشتى؟ مگر رضايت خدا در كشتن اين نامرد نبود؟". مسلم در جواب مى گويد: "موقعى كه من آماده بودم تا به ابن زياد حمله كنم به ياد حديثى از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) افتادم كه فرموده اند: "مؤمن هيچ گاه كسى را ترور نمى كند"". خواننده عزيز! اين اوّلين سند ضد تروريسم است. درست است كه ابن زياد جنايتكار است; امّا مسلم او را ترور نمى كند. مسلم معتقد است كه با دشمن هم بايد جوانمردانه برخورد كرد! بايد دشمن را به ميدان جنگ دعوت كرد و در حالى كه او هم شمشير در دست دارد و مى تواند از خود دفاع كند به او حمله كرد. همه مى گويند: "با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا". امّا راه و رسم مسلم غير از اين است: "با دوستان مروّت، با دشمنان مروّت!". آرى درست است كه ابن زياد، نامردى است كه خون عدّه زيادى از مردم بى گناه را بر زمين ريخته است; امّا در مرام مسلم، حمله به ابن زياد، در هنگامى كه به عيادت بيمار آمده است، عين نامردى است. درست است كه اگر مسلم به ابن زياد حمله مى كرد، قيام امام حسين(ع) پيروز مى شد و اين همه حوادث خونبار در كربلا پيش نمى آمد; امّا آن وقت، همه اينها به قيمت يك نامردى بود. در اين معامله مهم، مسلم مردانگى را انتخاب كرد و همين، رمز بقاى نام مسلم است. براى همين است كه هر كس مكتب شيعه را بشناسد، شيفته آن مى شود. مسلم را نگاه كن! چه استوار بر قلّه مردانگى ايستاده و به همه تاريخ، درس مروّت و جوانمردى مى دهد. 🌹🌷🔵🌹🌷🔵🌹🌷🦋 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ابن زياد سخت آشفته است. او به دنبال مسلم مى گردد; امّا هر چه تلاش مى كند، نمى تواند ردّ پايى از مسلم پيدا كند. سرانجام ابن زياد نقشه اى مى كشد و با اين نقشه موّفق مى شود، مسلم را بيابد. آيا شما از نقشه ابن زياد اطّلاع داريد؟ آيا خبر داريد او جاسوسى را به شكل عاشق در مى آورد؟! او به يكى از مأموران خود به نام مَعقِل مأموريّت ويژه اى مى دهد. مَعقِل اهل شام است و اهل كوفه، او را نمى شناسند. امروز بايد مَعقِل، طبق نقشه ابن زياد به مسجد كوفه برود. حتماً مى پرسى براى چه كارى؟ ابن زياد به او پول بسيار زيادى مى دهد و به او مى گويد: "اكنون به مسجد كوفه مى روى و چند روز با هيچ كس حرف نمى زنى و فقط به نماز و عبادت مشغول مى شوى! در اين مدّت دقّت مى كنى كه چه كسى بيشتر از همه نماز مى خواند، پس نزد او مى روى و چنين مى گويى: "من اهل شام هستم و شنيده ام كه نماينده حسين بن على در اين شهر مى باشد; من پول زيادى همراه دارم كه مى خواهم به ايشان بدهم"". خواننده محترم! هر جا كه دستِ زور نمى تواند كارى بكند، دستِ تزيور، كارساز است! مَعقِل به مسجد كوفه مى آيد و مشغول خواندن نماز مى شود. و سرانجام گمشده اش را پيدا مى كند. نگاه كن! او اكنون نزد مسلم بن عَوْسجه نشسته است. مَعقِل به او چنين مى گويد: "من اهل شام هستم و عشق امام حسين(ع) به سينه دارم; شنيده ام كه مسلم به اين شهر آمده است; براى همين به اينجا آمده ام تا با او بيعت كنم". <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 امروز، هفتم ذى الحجّه است. گزارش هاى مَعقِل حكايت از برنامه ريزى بسيار دقيق مسلم براى تصرّف كوفه دارد. مسلم روز مشخّصى را براى قيام بر ضدّ ابن زياد معيّن نموده و همه ياران خود را آماده كرده است. ابن زياد ديگر نمى تواند وجود نماينده امام حسين(ع) را در اين شهر تحمّل كند; براى همين نقشه اى مى كشد. او به اين نتيجه رسيده است كه براى دستگيرى مسلم، اوّل بايد هانى را از ميان بردارد; زيرا هانى بزرگ ترين حمايت كننده مسلم است. آيا ابن زياد هانى را دستگير مى كند؟ ابن زياد نمى تواند سربازان خود را براى دستگيرى هانى بفرستد، چرا كه او شخصيّت كوچكى نيست كه به راحتى بتوان او را از سر راه برداشت. هانى، رئيس قبيله مُراد است و اين قبيله، چهار هزار سرباز دارد. از طرف ديگر يكى از برنامه هاى ابن زياد اين بود كه هر روز عدّه اى از بزرگان كوفه به نزد او مى رفتند. ابن زياد چندين بار، سراغ هانى را گرفته بود و هر بار، بزرگان كوفه به او مى گفتند كه هانى بيمار است و نمى تواند به ديدن شما بيايد. البتّه هانى خود را به بيمارى زده بود و به اين بهانه، از رفتن به نزد ابن زياد خوددارى مى كرد. امروز هم عدّه اى از بزرگان كوفه نزد ابن زياد هستند. اتّفاقاً در ميان اين جمع، پسر برادر هانى هم حضور دارد. ابن زياد رو به آنها كرده و مى گويد: "چرا هانى به ديدن ما نمى آيد؟". آنها در جواب مى گويند: "هانى مريض است و براى همين است كه نمى تواند به اينجا بيايد". ابن زياد در جواب مى گويد: "اگر او مريض است، پس چطور است كه در ايوان خانه خود مى نشيند و با افراد زيادى ملاقات مى كند؟! برخيزيد و هانى را نزد من بياوريد!". بزرگان كوفه از اين سخن ابن زياد متعجّب مى شوند; آرى رفت و آمد ياران مسلم به خانه هانى كاملاً مخفيانه بوده و براى همين هيچ كس از اين امر خبر نداشت. آنها از نقشه ابن زياد خبر ندارند و خيال مى كنند كه او امروز عصبانى است و با خود مى گويند: "خوب است، برويم هانى را به نزد ابن زياد بياوريم تا اين بدبينى برطرف شود". هيچ كس از نقشه شومى كه ابن زياد كشيده است، خبر ندارد. 🔷🌴🔷🌴🔷🌴 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 نگاه كن! بزرگان كوفه به سوى خانه هانى مى روند. هانى نماز عصر خود را خوانده و كنار ايوان خانه اش نشسته است. درِ خانه زده مى شود و بزرگان كوفه، وارد خانه مى شوند. ــ اى هانى، چرا از ابن زياد كناره مى گيرى؟ مگر نمى دانى كه او همواره سراغ تو را مى گيرد؟ ــ من مدّتى بيمار بودم و نمى توانستم به نزد ابن زياد بروم. ــ امّا او مى گويد كه تو، عمداً، از او كناره گيرى مى كنى; چرا بايد كارى كنى كه ابن زياد به تو بدبين شود؟ برخيز و همراه ما به نزد ابن زياد بيا و اين بى مهرى را بر طرف كن! هانى، هر بهانه اى مى آورد، آنها قبول نمى كنند. سرانجام هانى از جاى خود بلند مى شود، لباس خود را مى پوشد و همراه مهمانان خود به سوى قصر حركت مى كند. آرى، ابن زياد مى داند با زور نمى توان هانى را به قصر آورد; براى همين، از راه حيله و نيرنگ، عمل مى كند. هانى به نزديك قصر رسيده است; امّا او وارد قصر نمى شود. مثل اينكه هانى شك كرده است و با خود مى گويد: "نكند اين نقشه ابن زياد باشد و بخواهد مرا از اين راه به دام بيندازد؟". نگاه كن! هانى دارد بر مى گردد. خدا را شكر! امّا پسر برادر هانى راه را بر او مى بندد: ــ عمو جان! كجا مى روى؟ ــ من از ابن زياد بيمناكم. بگذار برگردم! ــ عمو جان، جاى هيچ نگرانى نيست; ما ساعتى قبل، نزد ابن زياد بوديم; ما براى صلح و صفا مى رويم; نگران نباش كه به تو هيچ آسيبى نخواهد رسيد. هيچ كس نمى داند كه مَعقِل، آن جاسوس بدجنس در انتظار هانى است! هانى همراه با بزرگان كوفه وارد قصر مى شود. هانى به ابن زياد سلام مى كند; امّا او با عصبانيّت مى گويد: "اى هانى! مسلم بن عقيل را در خانه خود جاى مى دهى و براى او اسلحه و سرباز جمع آورى مى كنى؟". <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ نگاه كن! بزرگان كوفه به سوى خانه هانى مى روند. هانى نماز عصر خود را خوانده و كنار ايوان خانه اش نشسته است. درِ خانه زده مى شود و بزرگان كوفه، وارد خانه مى شوند. ــ اى هانى، چرا از ابن زياد كناره مى گيرى؟ مگر نمى دانى كه او همواره سراغ تو را مى گيرد؟ ــ من مدّتى بيمار بودم و نمى توانستم به نزد ابن زياد بروم. ــ امّا او مى گويد كه تو، عمداً، از او كناره گيرى مى كنى; چرا بايد كارى كنى كه ابن زياد به تو بدبين شود؟ برخيز و همراه ما به نزد ابن زياد بيا و اين بى مهرى را بر طرف كن! هانى، هر بهانه اى مى آورد، آنها قبول نمى كنند. سرانجام هانى از جاى خود بلند مى شود، لباس خود را مى پوشد و همراه مهمانان خود به سوى قصر حركت مى كند. آرى، ابن زياد مى داند با زور نمى توان هانى را به قصر آورد; براى همين، از راه حيله و نيرنگ، عمل مى كند. هانى به نزديك قصر رسيده است; امّا او وارد قصر نمى شود. مثل اينكه هانى شك كرده است و با خود مى گويد: "نكند اين نقشه ابن زياد باشد و بخواهد مرا از اين راه به دام بيندازد؟". نگاه كن! هانى دارد بر مى گردد. خدا را شكر! امّا پسر برادر هانى راه را بر او مى بندد: ــ عمو جان! كجا مى روى؟ ــ من از ابن زياد بيمناكم. بگذار برگردم! ــ عمو جان، جاى هيچ نگرانى نيست; ما ساعتى قبل، نزد ابن زياد بوديم; ما براى صلح و صفا مى رويم; نگران نباش كه به تو هيچ آسيبى نخواهد رسيد. هيچ كس نمى داند كه مَعقِل، آن جاسوس بدجنس در انتظار هانى است! هانى همراه با بزرگان كوفه وارد قصر مى شود. هانى به ابن زياد سلام مى كند; امّا او با عصبانيّت مى گويد: "اى هانى! مسلم بن عقيل را در خانه خود جاى مى دهى و براى او اسلحه و سرباز جمع آورى مى كنى؟". هانى مى خواهد انكار كند امّا ابن زياد فرياد مى زند: "مَعقِل! بيا بيرون!". ناگهان مَعقِل از پشت پرده بيرون مى آيد. تا نگاه هانى به مَعقِل مى افتد، همه چيز را مى فهمد. مَعقِل همان كسى است كه هر روز به خانه او رفت و آمد داشته و پول زيادى را براى خريد اسلحه به مسلم داده است. ابن زياد مى گويد: "اى هانى! آيا اين شخص را مى شناسى؟". هانى كه مى فهمد ابن زياد از همه برنامه هاى او خبر دارد، سرِ خود را پايين انداخته و مى گويد: ــ من مسلم بن عقيل را به خانه خود دعوت نكردم; بلكه او بر من مهمان شده است. ــ تو از پيش من بيرون نمى روى مگر اين كه مسلم را به نزد من بياورى. ــ به خدا قسم، چنين كارى نخواهم كرد كه مهمان خود را به دست تو دهم. ــ بايد مسلم را به من تحويل دهى. <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ ــ از مردانگى به دور است، مهمانى را كه به من پناه آورده است، تسليم تو كنم تا او را به قتل برسانى.59 در اين ميان يكى از دوستان هانى به ابن زياد مى گويد: "اجازه بده تا من با هانى سخن بگويم، شايد حرف مرا بپذيرد". پس او هانى را به گوشه اى برده و چنين مى گويد: "اى برادر، چرا خود و قبيله ات را براى يك نفر به هلاكت مى اندازى، تو مسلم را به ابن زياد تحويل بده و بدان كه ابن زياد به او آزارى نخواهد رسانيد. سپردن مسلم به امير كوفه، هم به نفع توست و هم به نفع مسلم!". اينجاست كه هانى با صداى بلند فرياد مى زند: "اين چه حرف هايى است كه مى زنى؟ من هرگز مهمان خود را تحويل ابن زياد نمى دهم". جانم به فداى تو! اى هانى! جوانمردى و وفاى تو مايه افتخار تاريخ شيعه است. تو مى دانى كه مهمان، احترام دارد و آن قدر مرد هستى كه جان خويش را براى مهمان خود فدا مى كنى. آرى، بى جهت نبود كه مسلم به خانه تو آمد. دنيايى از وفا و مردانگى را در وجود تو ديد و مهمانت شد. مسلم تا تو را داشت هرگز غم به دلش نيامد. و به راستى كه تو به تنهايى، براى مسلم يك امّت بودى و ابن زياد، اين امّت را از مسلم گرفت! ابن زياد با شنيدن اين سخن عصبانى مى شود و با تندى فرياد مى زند: "يا مسلم را حاضر كن، يا الآن گردنت را مى زنم!". هانى در جواب مى گويد: "در اين صورت شمشيرها روزگارت را سياه خواهند نمود و تو و اين قصر در آتش خواهيد سوخت".60 همسفر خوب من! آيا مى دانى منظور هانى از اين سخن چيست؟ برايت گفتم كه هانى رئيس قبيله اى است كه چهار هزار سرباز دارد و همه گوش به فرمان او هستند; اگر آنان بفهمند هانى شهيد شده است، شورش خواهند كرد. اين سخن، ابن زياد را به شدّت عصبانى مى كند; براى همين با عصايى كه در دست دارد آن چنان بر صورت هانى مى زند كه تمام صورت او غرق خون مى شود.61 هانى به سوى يكى از سربازان مى رود، شمشير او را مى گيرد و قصد حمله به ابن زياد را مى كند امّا بر سر او هجوم مى آورند و شمشير را از او مى گيرند. ابن زياد دستور مى دهد تا هانى را به زندان بيندازند.62 در اين ميان پسر برادر هانى به ابن زياد مى گويد: "اى ابن زياد! به ما گفتى كه او را نزد تو بياوريم; امّا اكنون قصد جان او نموده اى؟". ابن زياد دستور مى دهد تا او را هم زندانى كنند كه ديگر كسى جرأت مخالفت با او را نداشته باشد. 🌹🌷🔵🌹🌷🔵 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ خواننده خوب من! نمى دانم اين سخن چه بود كه اين قدر در مردم اثر كرد. همه آن جوانانى كه با شمشير خود آمده بودند، به سوى خانه هايشان باز مى گردند. ببين كه چگونه اين جوانان، هانى را در زندان تنها مى گذارند و مى روند! آخر چه شد كه اين جوانان، اين گونه خام شدند؟ آنان آمده بودند تا قصر را به آتش بكشند; پس چه شد كه بدون هيچ حركتى به خانه هايشان برگشتند. چيزى كه توانست اين مردم را متفرّق كند و جان ابن زياد را نجات بدهد، زبان شُرَيح قاضى بود. او با اين نيرنگ خود بزرگترين ظلم را به تاريخ نمود. اهل كوفه باور نمى كردند كه شُرَيح قاضى دروغ بگويد; او در زمان حضرت على(ع) قاضى شهر بوده است; او به ظاهر، مردى مؤمن و درستكار است. آرى هر كجاى تاريخ كه دانشمندى مقدّس به خدمت حكومت ظالمى درآمده است، حركت هاى آزادى بخش در آغاز، خاموش شده است. جوانان قبيله مُراد با شنيدن سخنان شُرَيح قاضى باور كردند كه اكنون هانى كنار ابن زياد در كمال آرامش نشسته، گويى كه ابن زياد او را به مهمانى دعوت كرده است و آن دو دارند در كنار هم قليان مى كشند و صفا مى كنند! درست در همان زمانى كه در زندان، خون از سر و صورت هانى مى ريخت، تبليغات كارى كرد كه مردم خيال كردند هانى در كمال عزّت و احترام نزد ابن زياد است. آرى، امروز شُرَيح قاضى، آتش خشم مردم را خاموش كرد; امّا با اين كار خويش آتشى بر افروخت كه تا صبح قيامت خاموشى نخواهد داشت. مگر رياست چند روزه دنيا، چقدرخ ارزش دارد؟ 💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 امروز، سه شنبه هشتم ذى الحجّه است. گوش كن! سربازان، اين خبر را در كوچه و بازار اعلام مى كنند: "اى مردم! امير، شما را به مسجد كوفه فرا خوانده است و همه بايد در مسجد حاضر شويد". مردم به مسجد مى روند تا ببيند چه خبر شده است. ابن زياد وارد مسجد مى شود و به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: اى مردم كوفه! از اختلاف دورى كنيد و خود را به كشتن ندهيد، بدانيد كه من به دشمنان خود، رحم نخواهم كرد. ناگهان از عقب جمعيّت فريادى بلند مى شود: "مسلم آمد، مسلم آمد.". نگاه كن! ابن زياد چگونه فرار را بر قرار ترجيح مى دهد، پلّه هاى منبر را دو تا يكى مى كند و در حالى كه ترس، تمام وجود او را فرا گرفته است به سوى قصر مى دود. او خود را به قصر مى رساند و دستور مى دهد تا درها را محكم ببندند و سربازان، بر پشت بام قصر سنگر بگيرند. آيا مى دانيد چرا نام مسلم اين چنين ترس را بر دل ابن زياد مى نشاند؟! مسلم، آن شير بيشه ايمان، براى نجات بزرگترين يار و ياور خود به ميدان آمده است. درست است كه مردم كوفه ديشب فريب شُرَيح قاضى را خوردند; امّا اكنون مسلم به خروش آمده است. او با هزاران سرباز به ميدان آمده است! ياران مسلم گروه گروه از خانه ها بيرون مى آيند و دور مسلم حلقه مى زنند. قصر حكومتى كوفه محاصره مى شود. ياران مسلم با يك برنامه منظّم از چهار طرف به سوى قصر به پيش مى روند. تمام بازار و اطراف قصر كوفه آكنده از مردمى شده است كه شمشيرهاى برهنه به دست دارند. اكنون ابن زياد ديگر نا اميد شده است. سربازان او در مقابل اين لشكر عظيم، ذرّه اى بيش نيستند. اكنون مسلم يقين دارد كه در اين جنگ پيروز خواهد شد و هانى را از زندان نجات خواهد داد. آرى، اين مسلم است كه با هانى، اين گونه نجوا مى كند: "اى يار باوفا، اى ميزبان مهربانم، قدرى ديگر صبر كن كه براى آزاديت به ميدان آمده ام". همسفر خوبم! بيا همه به كمك مسلم بشتابيم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ شمشيرهاى برهنه به سوى آسمان مى روند، فريادها بلند است! ياران مسلم منتظرند كه مسلم دستور حمله را بدهد تا آنان به قصر هجوم ببرند و ابن زياد را به سزاى اعمالش برسانند و شهر را به تصرّف خود درآورند. مسلم نيز آماده است، امّا ناگهان خبر مى رسد كه سپاه يزيد در نزديكى كوفه است. مسلم به عنوان فرمانده بايد تصميم بگيرد، اگر به قصر حمله كند و در حين درگيرى، سپاه يزيد از راه برسد و از پشت به آنها حمله كند، او چه بايد بكند؟ به هر حال، مسلم بايد با دقّت وارد ميدان شود. براى همين، عدّه اى را براى تحقيق به بيرون از شهر مى فرستد. آرى، درست حدس زده ايد; اصلاً خبرى از سپاه يزيد نيست. اين يك دروغ است. ابن زياد اين دروغ را در ميان مردم انداخته است. اگر مسلم همان لحظه اوّل به قصر حمله مى كرد، شكست ابن زياد قطعى بود. امّا او با مكر و حيله توانست حمله مسلم را مقدارى به تأخير اندازد. در مدّت زمانى كه نيروهاى مسلم بروند و براى او خبر بياورند، ابن زياد مى تواند جنگ روانى خود را شروع كند. او مردم كوفه را خوب مى شناسد و مى داند كه آنها مردمى ترسو و پول دوست هستند. كيست كه از پول خوشش نيايد؟ هر جاى تاريخ به يك معمّا رسيدى و نتوانستى به جواب برسى، بايد بگردى و ردّ پايى از پول را پيدا كنى; پول جواب معمّاهاى بزرگ تاريخ است. ابن زياد دستور مى دهد تا سكّه هاى سرخ طلا را در ميان مردم پخش كنند. برق سكّه هاى طلا، چشم هر بيننده اى را به سوى خود جلب مى كند. نگاه كن كه مردم چگونه به سوى طلاها هجوم مى برند! ـ من قربان سكّه هاى طلا شوم!! و اين گونه است كه عدّه اى ايمان خود را به سكّه هاى طلا مى فروشند. ابن زياد گروهى را نيز به ميان مردم مى فرستد تا بين آنها اين شايعه را پخش كنند: اى مردم! خبر رسيده است كه به زودى سپاه بزرگ يزيد به كوفه مى رسد. آنان به شما رحم نخواهند كرد و دودمان شما را نابود خواهند كرد. اينجاست كه افراد ترسو از سپاه مسلم جدا مى شوند. آرى، با اين جنگ روانى، اوّلين تفرقه در سپاه مسلم ايجاد مى شود. وقتى عدّه اى با شنيدن اين شايعه، ميدان را ترك نمايند، ديگران هم كم كم اين خبر را باور مى كنند. سوّمين كارى كه ابن زياد انجام مى دهد اين است كه از بزرگان كوفه استفاده مى كند; چون مى داند كه در بين مردم نفوذ زيادى دارند و روحيّه هر قبيله و طايفه اى را مى شناسند. يكى از آنها ابن شَهاب است. او از قصر خارج مى شود و به نزد جوانان قبيله مُراد مى رود. (همان قبيله اى كه هانى رئيس آنهاست و شور و خروش آنها بيش از همه است). او در حالى كه به دروغ گريه مى كند، چنين مى گويد: "اى جوانان! به خدا قسم، من خير شما را مى خواهم، سپاه شام در نزديكى كوفه است، وقتى آنها برسند به شما و ناموس شما رحم نخواهند كرد، مگر شما غيرت نداريد؟ مگر ناموس پرست نيستيد؟ اگر مى خواهيد ناموس خود را نجات بدهيد به خانه هاى خود برگرديد، تا ساعتى ديگر سپاه شام از راه مى رسد و ابن زياد قسم خورده است همه كسانى را كه با مسلم هستند از دم شمشير بگذراند". عدّه اى حرف او را باور مى كنند و به سوى خانه هايشان برمى گردند. انگار همه مردم نگاهشان به اين جوانان قبيله هانى است. آنان با خود مى گويند: اكنون كه جوانان قبيله هانى، ميدان را ترك كردند و رفتند، پس چرا ما خودمان را گرفتار سپاه يزيد كنيم؟ ناگهان اين فكر به ذهن ابن زياد مى رسد: مردم نگران اين هستند كه من آنها را به جرم يارى مسلم مجازات كنم. براى همين پرچمى را به ابن اَشْعَث (فرمانده گارد ويژه) مى دهد تا در ميدان شهر نصب كرده و اعلام كند: "هر كس كه زير اين پرچم بيايد در امان است". 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ نيروهايى كه به خارج از شهر رفته بودند تا براى مسلم خبر بياورند، با خوشحالى باز مى گردند تا به مسلم اطّلاع دهند كه خبر آمدن سپاه يزيد دروغ است. امّا وقتى به نزد مسلم مى رسند، مى بينند كه ياران او متفرّق شده اند. مسلم هر چه تلاش مى كند كه به مردم بفهماند خبر آمدن سپاه يزيد دروغ است، موفّق نمى شود. آرى، ديگر بسيار مشكل است كه اين سپاه دوباره متّحد شود. و اين گونه است كه سپاه مسلم متفرّق مى شود. هنگامى كه يك قبيله، ميدان را ترك مى كند، ديگران با يكديگر مى گويند: "ما براى چه اينجا ايستاده ايم؟ همه دارند مى روند، ما هم برويم". ابن زياد دستور دستگيرى ياران مهمّ مسلم را مى دهد و در اين ميان مختار و ميثم تَمّار دستگير مى شوند. آن مادر را نگاه كن كه آمده است و دست پسر خود را مى گيرد و به او مى گويد: "همه به خانه هايشان رفتند، عزيزم، تو هم به خانه بيا!". از آن لشكر بزرگ فقط سيصد نفر باقى مانده است. ياران باوفاى مسلم دستگير شده و روانه زندان شده اند و بقيّه مردم هم بنده پول شدند و رفتند. امّا مسلم تلاش مى كند تا هر طور هست هانى را از دست ابن زياد نجات دهد; براى همين با همان سيصد نفر به سوى قصر حمله مى كند. امّا وقتى به نزديك قصر مى رسد، مى ايستد. نگاهى به پشت سر خود مى كند. فقط ده نفر مانده اند! مسلم بسيار تعجّب مى كند، به آنان رو مى كند و مى گويد: "شما چه مردمى هستيد؟! ما را به شهر خود دعوت مى كنيد; امّا اين گونه تنهايمان مى گذاريد". مسلم ناچار مى شود عقب نشينى كند. به نظر شما آيا اين ده نفر با او باقى خواهند ماند؟ هانى در قصر است و مسلم در مسجد كوفه; ميان اين دو يار، جدايى افتاده است. مسلم در فكر است به راستى چه شد كه در طول چند ساعت، همه چيز عوض شد. سپاهى با هجده هزار سرباز كجا و ده نفر كجا! به راستى چرا اين مردم، مهمان خود را اين گونه تنها مى گذارند؟ مگر آنها براى يارى كردن مسلم، بيعت نكرده بودند؟ آرى، مسلم مهمانى است كه در ميان ميزبانان خود غريب و تنها مى ماند! <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 امشب، شب عرفه است; آيا موافقى براى خواندن نماز مغرب به مسجد كوفه برويم؟ نماز را بايد اوّل وقت به پا داشت. ابن زياد جرأت نمى كند از قصر بيرون بيايد; زيرا او باور نمى كند كه از ياران مسلم فقط ده نفر باقى مانده است. مسلم در مسجد كوفه به نماز مى ايستد. آيا تو هم با من موافقى كه اين نماز، با نماز ظهر عاشوراى امام حسين(ع)خيلى فرق مى كند؟! اگر امام حسين(ع) در ظهر عاشورا، نماز خواند، ياران باوفايى مقابل امام ايستادند و با جان خويش از امام محافظت كردند. امّا امشب، غريب كوفه، غريبانه نماز مى خواند! هجده هزار سرباز كجا رفتند؟ مسلم در محراب نماز ايستاده است. ده نفر پشت سر او نماز مى خوانند; امّا چه نمازى؟ همه دارند در نماز با خودشان حرف مى زنند: "حتماً يك نفر مسلم را به خانه مى برد، خوب است من بعد از نماز زود به خانه بروم، نكند مسلم به خانه من بيايد؟! آن وقت ابن زياد، من و خانواده ام را مى كشد". امّا اين ده نفر همه اين فكر را مى كنند. ــ السّلام عليكم و رحمة الله و بركاته. مسلم از جاى برمى خيزد. امّا هيچ كدام از اين ده نفر مسلم را به خانه دعوت نمى كنند. مسلم به سوى درِ مسجد حركت مى كند. امّا همين كه پاى خود را از مسجد بيرون مى گذارد، ديگر هيچ كس را همراه خود نمى بيند. چه مهمان نوازى عجيبى! چه ياران باوفايى! خدايا! هيچ كس همراه مسلم نيست; اين همان اوج غربتى است كه در تاريخ، نمونه ندارد. او بايد هر چه سريعتر از مسجد دور شود. هر لحظه ممكن است سربازان ابن زياد از راه برسند. امّا تو خود مى دانى مهمان غريب ما، ميزبانى ندارد. او در كوچه هاى تاريك كوفه سرگردان است. انگار يك سياهى آنجا به چشم مى خورد، مثل اين كه يكى از مردم كوفه است. ــ برادر، صبر كن! من به خانه ات نمى آيم. فقط به من بگو چگونه مى توانم از اين شهر بگريزم؟ از كدام كوچه مى توانم به خارج شهر برسم؟ آيا راه فرارى هست؟ من مى خواهم خود را به مكّه برسانم و به امام خود خبر دهم كه به سوى اين شهر نيايد! امّا سياهى بدون اعتنا دور مى شود. ــ خدايا! اكنون چه كنم؟ كجا بروم؟ تو شاهد باش كه چگونه مردم كوفه مرا ذليل و خوار نمودند! اى عزيز دل! امروز صبح، وقتى با آن همه سرباز پا به همين كوچه گذاشتى، نمى دانم چه احساسى داشتى! تو فرمانده سپاه بزرگى بودى; امّا اكنون در شهر كوفه سرگردان شده اى. خوب است وارد آن كوچه بشوى شايد... امّا درِ همه خانه ها بسته است. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 اين قلم نمى تواند اوج غربت تو را در آن لحظه ترسيم كند. تو در اوج قله غربت ايستادى و افتخار آفريدى. جانم فداى غربت تو! تو تنها نيستى. هر كس اين كتاب را مى خواند دلش همراه توست. تو را به خدا قسم مى دهم، اشك چشمانت را پاك كن! اى غريب كوفه! تاريخ، نمى تواند اشكِ چشم تو را ببيند. آرى، اكنون مى فهمم چرا وقتى امام حسين(ع) مى خواست با تو خداحافظى كند، تو را در آغوش كشيد و گريه نمود. آيا او هم به غربت تو اشك مى ريخت؟ دل من طاقت ندارد. اين گونه، سر به ديوار غريبى نگذار! تو به غريبى خود گريه نمى كنى. آرى، دلت هواى امام حسين(ع) كرده است و به ياد غربت او اشك مى ريزى. اكنون در اين انديشه هستى كه چگونه به امام حسين(ع) خبر دهى كه كوفيان، پيمان خود را شكسته اند. تو مى دانى كه اكنون نامه ات به دست مولايت رسيده است و او همين روزها به سوى كوفه حركت مى كند. كاش مى شد از اين ديوارهاى بلند كوفه بالا رفت و به دشت و بيابان زد و تا مكّه به پيش تاخت و به امام حسين(ع) خبر داد كه كوفيان وفا ندارند! آنها نامرد هستند و پذيرايى شان با شمشير است! اكنون، مأموران ابن زياد به وى خبر مى دهند كه ياران مسلم متفرّق شده اند. امّا ابن زياد نگران است كه نكند اين يك تاكتيك نظامى باشد و در واقع نيروهاى مسلم در كمين باشند تا شبانه حمله كنند. عجيب است كه ابن زياد هم باور نمى كند كه كوفيان اين قدر بى وفا باشند! به او مى گويند: "به خدا قسم، مسلم ديگر هيچ يار و ياورى ندارد"، امّا او باور نمى كند. ابن زياد مى گويد: "شايد ياران مسلم در مسجد مخفى شده اند، نكند آنها براى ما كمين كرده باشند؟". براى همين سربازان ابن زياد مشعل هاى زيادى را روشن مى كنند و تمام مسجد كوفه را جستجو مى كنند و كوچه ها و محلّه هاى كوفه را با دقّت مى گردند تا اطمينان پيدا كنند كه از ياران مسلم، كسى نمانده است. <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 بعد از ساعتى، ابن زياد يقين پيدا مى كند كه همه، مسلم را تنها گذاشته اند. اكنون موقع آن است كه دستور جديد ابن زياد را بشنوى: اى مردم كوفه! همه بايد براى خواندن نماز به مسجد كوفه بياييد. هر كس به مسجد نيايد خونش ريخته خواهد شد. مأموران با مشعل هاى زيادى مسجد را مانند روز، روشن مى كنند و مردم گروه گروه به مسجد مى آيند. عجيب است! امروز صبح همين مردم، براى يارى مسلم، اين مسجد را پر نمودند و امشب براى يارى ابن زياد! ابن زياد در حالى كه مأموران زيادى از او محافظت مى كنند، از قصر خارج مى شود و به سوى مسجد مى آيد. نماز خفتن (نماز عشا) به امامت ابن زياد، در حالى كه مأموران زيادى پشت سر او قرار گرفته اند، بر پا مى شود. نماز تمام مى شود و ابن زياد به منبر مى رود: اى مردم! ديديد كه مسلم چه آشوبى در شهر شما به پا نمود و چگونه گروهى از مردم نادان را گرد خود جمع كرد! خدا را شكر كه همه آنان متفرّق شدند. اكنون بدانيد هر كس كه مسلم در خانه او پيدا شود مرگ در انتظار او خواهد بود. هر كس مرا از مكانى كه مسلم در آنجاست با خبر كند، من جايزه ويژه اى به او خواهم داد. و بعد از منبر پايين مى آيد و به قصر مى رود. مردم هم به خانه هاى خود باز مى گردند. وقتى ابن زياد به قصر مى رسد به فرمانده نيروهاى خود مى گويد: "اگر امشب مسلم را پيدا نكنى مادرت را به عزايت مى نشانم، واى به حالت اگر مسلم از اين شهر فرار كند!". نيروهاى ابن زياد در هر كوى و برزن در جستجوى مسلم هستند. آيا آنها مسلم را خواهند يافت؟ ــ ما به هر كس كه از مسلم خبرى بياورد جايزه بزرگى مى دهيم. مردم! بشتابيد! جايزه، جايزه! به راستى مسلم كجاست؟ <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ بيا امشب غريب كوفه را تنها نگذاريم! خدايا! چرا اين شهر بوى مرگ گرفته است؟ چرا يك نفر آشنا در اين كوچه ها پيدا نمى شود؟ مسلم از اين كوچه به آن كوچه مى رود تا مبادا گرفتار مأموران ابن زياد شود. خواننده خوبم! كاش ما در اين شهر خانه اى داشتيم و مسلم را مهمان خود مى كرديم! آيا مى دانى مسلم تشنه است؟ آيا ظرف آبى دارى به او بدهى؟ اى غريب كوفه! من نمى توانم غربت تو را روايت كنم. از كنار خانه هايى مى گذرى كه صاحبان آن خانه ها بارها دست تو را بوسيده اند; امّا اكنون درِ خانه هايشان را به روى تو بسته اند! كيست كه غربتِ امشب تو را ببيند و اشكش جارى نشود؟ نمى دانم چه مدّت است در اين كوچه ها سرگردانى؟ ولى مى دانم در انديشه ارباب و مولاى خود، امام حسين(ع) هستى. و سرانجام به كوچه اى مى رسى. گويا درِ خانه اى گشوده است. مادر پيرى به نام طَوْعه در آستانه درِ خانه اش ايستاده و منتظر آمدن پسرش است، او با خود مى گويد: "خدايا! شهر پر از آشوب و فتنه است، چرا پسرم دير كرده است؟". تشنگى بر تو غلبه كرده است. نزديك مى روى و بر آن مادر سلام مى كنى و چنين مى گويى: "مادر! من تشنه ام، مى شود برايم آب بياورى؟ اميدوارم خداوند تو را از تشنگى روز قيامت در امان دارد!". طَوْعه به داخل خانه مى رود و ظرف آبى برايت مى آورد. تو ظرف آب را مى نوشى و همانجا مى ايستى. خوب مى دانم كسى كه گرفتار غربت شده است به كوچك ترين محبّت، دل مى بندد. مادر تو در مدينه چشم به راه است. تو در چهره طَوْعه، مهر مادر را مى يابى و براى همين، كنار خانه او مى ايستى. طَوْعه به تو رو مى كند و مى گويد: "پسرم! اكنون كه آب آشاميده اى به خانه ات برو! مگر نمى دانى شهر پر از آشوب است؟ خانواده ات نگران تو هستند، زودتر خود را به خانه برسان!". بى اختيار اشك بر چشمانت حلقه مى زند. به ياد همسر مهربانت مى افتى. آرى، رقيّه ـ دختر على(ع) ـ منتظر توست. دست خود را مى گشايى تا دخترت را در آغوش بگيرى. دلت براى او خيلى تنگ شده است. آيا بار ديگر آنها را خواهى ديد؟ طَوْعه سخن خويش را تكرار مى كند: ــ پسرم! زود به خانه ات برو! ــ مادر! من در اين شهر خانه اى ندارم. ــ به خانه يكى از دوستان خود برو. ــ من در اين شهر غريبم و هيچ آشنايى ندارم. ــ يعنى هيچ كس را ندارى كه به خانه اش بروى؟ ــ آيا مى شود امشب مرا در خانه خود منزل دهى تا روزى، محبّت تو را جبران كنم؟ ــ پسرم! شما...؟ ــ من مسلم، نماينده امام حسينم كه مردم اين شهر به من دروغ گفتند. <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ اشك در چشمان طَوْعه حلقه مى زند. آرى، او شنيده بود كه مسلم هجده هزار سرباز دارد، او هرگز احتمال نمى داد كه اين مردى كه تك و تنها سر به ديوار غريبى گذاشته است، مسلم باشد. براى همين از مسلم عذرخواهى مى كند و مى گويد: "اى مولاى من! مرا ببخش كه شما را نشناختم! بفرماييد، خيلى خوش آمديد، اينجا خانه خودتان است". و اين چنين است كه امشب طَوْعه افتخار همه زنان دنيا مى شود و نام خويش را براى هميشه جاودان مى كند. آرى، او به خوبى فهميد كه تمامِ حقيقت، امشب، در قامت مسلم جلوه نموده است و پناه دادن به او پناه دادن به همه حقيقت است. <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 شب عرفه، عجب صفايى دارد! همه مشغول دعا و مناجات هستند. مسلم نيز در خانه طَوْعه به عبادت مشغول است; امّا بى وفايى كوفيان، دل او را سخت آزرده كرده است. او به اين فكر مى كند كه فردا چه خواهد شد، آيا خواهد توانست از كوفه جان سالم به در ببرد و خود را به امام حسين(ع) برساند و او را از سفر به كوفه باز دارد؟ آيا خواهد توانست يك نفر را پيدا كند تا پيامش را به امام حسين(ع)برساند؟ از آن طرف سربازان ابن زياد به هر خانه اى كه فكر مى كردند، مسلم آنجا باشد، سركشى كرده اند; امّا هيچ نتيجه اى نگرفته اند. در شهر، حكومت نظامى برقرار مى شود و هيچ كس حق ندارد رفت و آمدى داشته باشد. بلال، پسر طَوْعه به خانه مى آيد. او مى بيند كه رفتار مادر با شب هاى ديگر فرق مى كند. او رفتار مادر را زير نظر مى گيرد، چرا مادر ظرف آب و غذا را به آن اتاق مى برد؟ ــ مادر! چه شده اينگونه شادمانى؟ گويى در آسمان ها سير مى كنى! ــ پسرم، چقدر دير كردى؟ نگرانت بودم. ــ مادر! مثل اينكه ما امشب مهمان داريم. ــ فرزندم، اين يك راز است و تو بايد به من قول بدهى به هيچ كس نگويى. ــ باشد، من قول مى دهم. ــ سعادتى بزرگ نصيب ما شده است، امشب مسلم نماينده امام حسين(ع)مهمان ماست. تا نام مسلم به گوش بلال مى خورد، جايزه بزرگ و سكّه هاى طلا به ذهنش خطور مى كند. جايزه اى كه ابن زياد براى پيدا نمودن مسلم قرار داده است، هر كسى را وسوسه مى كند. امشب، سه نفر در اين خانه هستند و هيچ كدام از آنها خواب به چشم ندارند: مسلم; او مى داند شب آخر عمر اوست; امشب شب عرفه است، همه حاجى ها آماده مى شوند تا مراسم حج خود را به جاى آورند و قربانى خود را در راه خدا قربان كنند و او فردا خود را در راه مولايش قربانى خواهد نمود. طَوْعه; مادر مهربانى كه دلش آرام نمى گيرد; گويا او هم از حالت مسلم فهميده است كه به زودى مهمان او خواهد رفت. آرى، او مى داند غريب ترين مرد تاريخ در خانه اش مهمان است. او مى خواهد بهترين پذيرايى را از او نموده باشد. رحمت خدا بر تو اى طَوْعه كه به تنهايى يك دنيا مردانگى آفريدى! و بلال، پسر طَوْعه، به فكر جايزه است. اين شيطان است كه به او مى گويد: "جايزه بزرگى در راه است كه با آن مى توانى چه كارها بكنى، تا كى بايد كارگرى كنى؟ تا كى بايد سختى بكشى؟ تو مى توانى با گرفتن اين جايزه به همه آرزوهاى خود برسى، ازدواج كنى، خانه اى براى خود خريدارى كنى و اسب زيبايى براى خود بخرى". <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 صبح روز عرفه است، روزى كه خدا رحمت خود را بر بندگانش نازل مى كند. گويا كه كوفه از اين رحمت و مهربانى خدا سهمى ندارد. همه به دنبال مسلم هستند تا جايزه بگيرند. بلال در حياط خانه نشسته است و در فكر است كه ناگهان اين صدا به گوشش مى رسد: "اگر در خانه اى مسلم را بيابيم آن خانه را خراب خواهيم نمود و اهل آن خانه را به قتل خواهيم رساند". آرى، مأموران ابن زياد در شهر مى چرخند و اين خبر را اعلام مى كنند. ترسى عجيب بر بلال سايه مى افكند. او با خود مى گويد: "مأموران، خانه هاى افراد زيادى را گشته اند و هر لحظه ممكن است، وارد خانه ما بشوند و آن موقع، ديگر سرنوشت من و مادرم چيزى جز مرگ نيست". از طرف ديگر آن جايزه بزرگ او را وسوسه مى كند. سرانجام او تصميم خود را مى گيرد و به سوى قصر حركت مى كند. او به مأموران مى گويد: "خبر مهمّى دارم كه بايد به ابن زياد بگويم، من مى دانم مسلم كجاست". ابن زياد تا از اين خبر مطّلع مى شود بسيار خوشحال شده و دستور مى دهد تا جايزه بلال را به او بدهند. ابن زياد به ابن اَشْعث (فرمانده گارد ويژه) دستور مى دهد با مأموران زيادى به سوى خانه طَوْعه حركت كنند. صداى شيهه اسب ها و هياهوى سربازان به گوش مى رسد. سربازان، خانه طَوْعه را از هر جهت محاصره مى كنند; آنها درِ خانه را شكسته و وارد خانه مى شوند. مسلم با شجاعتى تمام با آنها مى جنگد و آنان را از خانه بيرون مى كند. براى بار دوّم، سربازان به خانه حمله مى كنند و مسلم آنها را از خانه بيرون مى كند. آيا در اين جنگ نا برابر، مسلم ياورى هم دارد؟ اگر خوب نگاه كنى در گوشه خانه، طَوْعه را مى بينى كه دست به دعا برداشته است. او با نگاه خود و دعايى كه بر لب دارد، قوّت قلبى براى مسلم است. خانه طَوْعه به خاطر شرايط خاص، سنگر خوبى براى مسلم است، براى همين ابن اشعث تصميم مى گيرد، مسلم را به وسط كوچه بياورد تا بتواند از هر جهت او را مورد حمله قرار دهد. اينجاست كه او فرياد مى زند: "اى مسلم! از خانه بيرون بيا و گر نه، ما اين خانه را آتش مى زنيم". مسلم تصميم مى گيرد از خانه خارج شود تا مبادا به طَوْعه آسيبى برسد. اين تصميم مسلم، آن قدر سريع است كه فرصت خداحافظى با طَوْعه را از او مى گيرد. چرا كه اگر لحظه اى درنگ كند، آن نامردان خانه را به آتش مى كشند. تنها فرصتى كه براى مسلم مى ماند، يك نگاه است. اين نگاه چه نگاهى است؟ نگاه آخر، نگاه خداحافظى، نگاه تشكّر. وقتى طَوْعه مهمانش را غريب و بى ياور مى بيند، بى اختيار اشك مى ريزد و مى گويد: "خدايا! مهمانم تنهاست، خدايا! او را يارى نما، كاش مى توانستم مهمانم را يارى كنم!". هنگامى كه مسلم از درِ خانه خارج مى شود به مرگ، لبخند مى زند و مى گويد: "اين همان شهادتى است كه همواره آرزويش را داشتم". <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 صبح روز عرفه است، روزى كه خدا رحمت خود را بر بندگانش نازل مى كند. گويا كه كوفه از اين رحمت و مهربانى خدا سهمى ندارد. همه به دنبال مسلم هستند تا جايزه بگيرند. بلال در حياط خانه نشسته است و در فكر است كه ناگهان اين صدا به گوشش مى رسد: "اگر در خانه اى مسلم را بيابيم آن خانه را خراب خواهيم نمود و اهل آن خانه را به قتل خواهيم رساند". آرى، مأموران ابن زياد در شهر مى چرخند و اين خبر را اعلام مى كنند. ترسى عجيب بر بلال سايه مى افكند. او با خود مى گويد: "مأموران، خانه هاى افراد زيادى را گشته اند و هر لحظه ممكن است، وارد خانه ما بشوند و آن موقع، ديگر سرنوشت من و مادرم چيزى جز مرگ نيست". از طرف ديگر آن جايزه بزرگ او را وسوسه مى كند. سرانجام او تصميم خود را مى گيرد و به سوى قصر حركت مى كند. او به مأموران مى گويد: "خبر مهمّى دارم كه بايد به ابن زياد بگويم، من مى دانم مسلم كجاست". ابن زياد تا از اين خبر مطّلع مى شود بسيار خوشحال شده و دستور مى دهد تا جايزه بلال را به او بدهند. ابن زياد به ابن اَشْعث (فرمانده گارد ويژه) دستور مى دهد با مأموران زيادى به سوى خانه طَوْعه حركت كنند. صداى شيهه اسب ها و هياهوى سربازان به گوش مى رسد. سربازان، خانه طَوْعه را از هر جهت محاصره مى كنند; آنها درِ خانه را شكسته و وارد خانه مى شوند. مسلم با شجاعتى تمام با آنها مى جنگد و آنان را از خانه بيرون مى كند. براى بار دوّم، سربازان به خانه حمله مى كنند و مسلم آنها را از خانه بيرون مى كند. آيا در اين جنگ نا برابر، مسلم ياورى هم دارد؟ اگر خوب نگاه كنى در گوشه خانه، طَوْعه را مى بينى كه دست به دعا برداشته است. او با نگاه خود و دعايى كه بر لب دارد، قوّت قلبى براى مسلم است. خانه طَوْعه به خاطر شرايط خاص، سنگر خوبى براى مسلم است، براى همين ابن اشعث تصميم مى گيرد، مسلم را به وسط كوچه بياورد تا بتواند از هر جهت او را مورد حمله قرار دهد. اينجاست كه او فرياد مى زند: "اى مسلم! از خانه بيرون بيا و گر نه، ما اين خانه را آتش مى زنيم". مسلم تصميم مى گيرد از خانه خارج شود تا مبادا به طَوْعه آسيبى برسد. اين تصميم مسلم، آن قدر سريع است كه فرصت خداحافظى با طَوْعه را از او مى گيرد. چرا كه اگر لحظه اى درنگ كند، آن نامردان خانه را به آتش مى كشند. تنها فرصتى كه براى مسلم مى ماند، يك نگاه است. اين نگاه چه نگاهى است؟ نگاه آخر، نگاه خداحافظى، نگاه تشكّر. وقتى طَوْعه مهمانش را غريب و بى ياور مى بيند، بى اختيار اشك مى ريزد و مى گويد: "خدايا! مهمانم تنهاست، خدايا! او را يارى نما، كاش مى توانستم مهمانم را يارى كنم!". هنگامى كه مسلم از درِ خانه خارج مى شود به مرگ، لبخند مى زند و مى گويد: "اين همان شهادتى است كه همواره آرزويش را داشتم". <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 مسلم شمشير خود را غلاف مى كند و جنگ را متوقّف مى كند. فرمانده اى كه به او امان داده است، همراه سربازانش جلو مى آيد. مسلم به آنان اطمينان كرده است; امّا وقتى آنها نزديك مى آيند در يك چشم به هم زدن شمشير مسلم را مى ربايند. مسلم تعجّب مى كند! چرا كه او خود، شمشيرش را غلاف نموده و عينِ نامردى است كه شمشيرش را بگيرند. عرب وقتى به كسى امان دادند، هرگز سلاح او را نمى گيرند. اشك در چشم مسلم حلقه مى زند و آنچه را بايد بفهمد، مى فهمد. پس رو به كوفيان مى كند و مى گويد: "اين نشانه پيمان شكنى شما بود كه شمشير مرا ربوديد". يكى از سربازان هنگامى كه اشك چشم مسلم را مى بيند، زخم زبان مى زند و مى گويد: "كسى كه عشق رياست دارد، ديگر براى كشته شدن گريه نمى كند". مسلم در جواب مى گويد: "اشك من براى خودم نيست، براى آن كسى گريه مى كنم كه برايش نامه نوشته ام تا به كوفه بيايد و او اكنون با اهل و عيال خود به اينجا مى آيد". همسفر خوبم! به راستى چرا مسلم امان اهل كوفه را قبول كرد؟ مگر او از بى وفايى آنها خبر نداشت؟ مى خواهم بگويم مسلم مى دانست كه آنها به قول خود وفا نخواهند كرد. امّا امان آنها را قبول كرد تا به آرزوى بزرگ خود برسد. آيا مسلم در اين ميان به دنبال چيز ديگرى است؟ آرى، او مى خواهد در دل فرمانده سپاه كوفه راهى باز كند تا با او هم كلام شود و از او خواسته اى طلب كند. مسلم اكنون يك آرزو دارد و براى رسيدن به اين آرزو، امان فرمانده دشمن را قبول مى كند. آيا مى توانى حدس بزنى آرزوى مسلم چيست؟ نگاه كن! فرمانده نيروها دارد مسلم را به سوى قصر مى برد. مسلم آرام آرام با او سخن مى گويد: ــ من مى دانم كه ابن زياد امان تو را قبول نخواهد كرد. ــ من فرمانده لشكر كوفه هستم، من به تو امان داده ام، اكنون خواهى ديد كه چگونه بر سخن خويش پايدار خواهم ماند و نخواهم گذاشت به تو آسيبى برسد. ــ اگر ابن زياد امان تو را قبول نكرد، آيا حاضر هستى كارى براى من انجام بدهى؟ ــ آرى، من قول مى دهم. ــ من از تو مى خواهم كه پيكى را به سوى حسين بفرستى و به او خبر دهى كه مردم كوفه پيمان خود را شكسته اند. فرمانده منقلب مى شود; آخر او شجاعت مسلم را به چشم خود ديده است و مى داند كه به خاطر امانى كه به او داده، شمشير در غلاف كرده است. نگاهى به مسلم مى كند و مى گويد: "به خدا قسم، اين كار را براى تو انجام خواهم داد". اينجاست كه لبخند بر لب هاى مسلم نقش مى بندد. اين همان چيزى است كه مسلم مى خواست; اگر او به جنگ ادامه مى داد، هرگز نمى توانست به اين خواسته خود برسد. او سخن فرمانده ابن زياد را قبول كرد تا او هم يك سخن او را قبول كند. آرى، مسلم نامه اى نوشته بود كه امام حسين(ع) به كوفه بيايد، ولى اكنون كه خود، اسير كوفيان شده است، در فكر آن است كه آخرين پيام خود را براى امام خود فرستد. (و جالب است بدانى كه ابن اشعث در فرصتى مناسب به اين وعده خود وفا كرد و كسى را فرستاد تا پيام مسلم را به امام حسين(ع) برساند و اين خبر در نزديك كربلا به آن حضرت رسيد). <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ ابن زياد در قصر نشسته است و لحظه به لحظه حوادث را دنبال مى كند; خبر مى رسد كه ابن اشعث به مسلم امان داده است. مسلم را به سوى قصر مى آورند و او را لحظاتى كنار درِ قصر مى نشانند. نگاه مسلم كجاست؟! آن كوزه آب را مى بينى؟ نگاه كن! لب هاى مسلم از شدّت تشنگى خشكيده است. او تقاضاى يك جرعه آب مى كند; امّا يكى از نگهبانان مى گويد: "اى مسلم! تو ديگر آب نمى نوشى تا به جهنم بروى". بدن مسلم زخم هاى زيادى دارد; امّا اين زخمِ زبان ها بيش از همه درد آور است. سرانجام لب هاى تشنه مسلم، دل يكى را به رحم مى آورد. او به غلام خود دستور مى دهد تا ظرف آبى را از خانه براى مسلم بياورد. مسلم ظرف آب را به دست مى گيرد و مى خواهد آن را بنوشد; امّا تمام ظرف از خون لبش رنگين مى شود. سه بار ظرف آب را عوض مى كنند; امّا هر بار خون تازه از لب و دندان مسلم جارى مى شود. اكنون، مسلم مى فهمد كه تقدير خدا بر اين است كه او تشنه باشد. آرى آن روز مسلم از اين راز خبر نداشت كه همه ياران امام حسين(ع) با لب تشنه شهيد خواهند شد. <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ ابن اشعث به نزد ابن زياد مى رود و بعد از عرض ادب به او مى گويد: "من به مسلم امان داده ام". ابن زياد با غضب به او مى گويد: "من تو را فرستادم تا مسلم را دستگير كنى، نه اين كه به او امان بدهى". ابن اشعث به ناچار سكوت مى كند. مسلم را داخل قصر مى برند. مسلم اين گونه سلام مى كند: "سلام بر آن كس كه هدايت يافت و اطاعت خداوند را نمود". ابن زياد از اين كه مسلم اين گونه سلام مى كند عصبانى مى شود. او انتظار داشت كه مسلم به عنوان امير كوفه به او سلام دهد. آرى، مسلم فقط يك امير دارد او هم امام حسين(ع) است و بس. ابن زياد رو به مسلم مى كند و مى گويد: ــ اى مسلم! به كوفه آمدى و ميان مردم اختلاف انداختى و آشوب به پا كردى. ــ مردم اين شهر، ما را دعوت كردند تا دين خدا را زنده كنيم. ــ خيلى دلت مى خواست كه در كوفه حكومت كنى و امير كوفه شوى، امّا خدا نخواست و تو را شايسته اين مقام نديد. ــ اگر ما خاندان پيامبر شايسته خلافت نباشيم ،پس چه كسى شايستگى آن را دارد؟ ــ مگر نمى دانى كه امروز يزيد، شايستگى خلافت را دارد و اطاعت او بر شما واجب است. ــ هرگز، فقط خاندان پيامبر، شايستگى رهبرى مسلمانان را دارند. اينجاست كه ابن زياد عصبانى شده و شروع به ناسزا گفتن به امام حسين(ع)مى كند. مسلم در جواب مى گويد: "تو و پدرت به اين دشنام ها سزاوارتر مى باشيد". صورت ابن زياد از شدت عصبانيّت برافروخته مى شود و فرياد مى زند: "امروز تو را به شيوه اى مى كشم كه هيچ كس را تاكنون اين گونه به قتل نرسانده باشند". اكنون مسلم، خدا را شكر مى كند و به او مى گويد: "خوشحالم كه خدا شهادت را به دست بدترين انسانها كه تو باشى نصيب من گرداند، ما راضى به آن هستيم كه خدا بين ما و شما قضاوت كند". <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ آرى، همواره شهادت، بزرگترين آرزوى مسلم بوده است. همسفر خوبم! مسلم مى توانست به وسيله سازش با ابن زياد، جان خود را نجات دهد. امّا ديدى كه چگونه در مقابل ابن زياد از امام حسين(ع) دفاع كرد و لحظه اى كوتاه نيامد. چرا مسلم اين طرف و آن طرف را نگاه مى كند؟ او به دنبال كسى مى گردد تا به او وصيّت هاى خود را بگويد. مسلم چه كسى را انتخاب مى كند؟ اينان كه گرد ابن زياد جمع شده اند، همه نامردان اين شهر هستند. در اين ميان نگاهش به آشنايى مى افتد، او را صدا مى زند و به گوشه اى مى رود و وصيّت هاى خود را به او مى گويد. فكر مى كنى وصيّت مسلم چيست؟ من در شهر كوفه هفتصد درهم قرض دارم، دلم مى خواهد اين لباس جنگى مرا بفروشى و قرض مرا بدهى، همچنين بعد از كشته شدنم، بدن مرا به خاك بسپارى و شخصى را هم به سوى امام حسين(ع)بفرستى كه او را از آمدن به كوفه منصرف كند. بعد از اين كه سخن مسلم تمام مى شود، آن شخص به نزد ابن زياد مى آيد و تمام وصيّت هاى مسلم را به او مى گويد. ابن زياد رو به او مى كند و مى گويد: "مسلم تو را محرم راز دانست و تو راز او را فاش ساختى، قرض مسلم را ادا كن! امّا با پيكر او هر چه بخواهم، مى كنم و امّا درباره حسين، اگر او به سوى ما نيايد ما هم كارى با او نداريم". ابن زياد دستور داد تا مسلم را بالاى قصر ببرند. <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ همه مى گويند كه كوفيان بى وفايند. نه، اتّفاقاً آنان خيلى با وفا هستند! حتماً مى گويى كه چرا اين حرف را مى زنى، اين كوفيان بودند كه با مسلم بيعت كردند; ولى مسلم را تنها گذاشتند؟ خواننده عزيزم! يادت هست موقعى كه مسلم به كوفه آمد چه اجتماع بزرگى به وجود آمد و همه مردم براى ديدن مسلم جمع شدند؟ آن روز همه مردم براى ديدن طلوع مسلم در كوفه جمع شده بودند، امروز هم، همه براى ديدن غروب مسلم جمع شده اند! خورشيد جوانمردى بر بالاى قصر كوفه غروب مى كند! غروب غريبانه اى است، آسمان خونين است! مردم آمده اند، ببينند كه سرانجام مسلم چه مى شود. خوب، اين خودش يك نوع وفادارى است. آنها مى توانستند در خانه هاى خود بمانند و بيرون نيايند. امّا آنها بايد به كسى كه با او بيعت كرده اند، وفادار باشند. مسلم ديگر تنها نيست. نگاه كن! مردم گروه گروه به سوى قصر مى آيند. همه نگاه ها به سوى بالاى قصر خيره مى شود. مسلم را به پشت بام قصر برده اند. و يكى از سربازان ابن زياد با شمشير برهنه كنار او ايستاده است. همه به چهره خونين مسلم نگاه مى كنند. غروب اسوه مردانگى و شجاعت نزديك است! مسلم ذكرِ خدا را بر لب دارد. روز عرفه است و مردم بر بلنداى كوه رحمت (جبلُ الرّحمه)، در صحراى عرفات مشغول عبادت هستند. ولى مسلم بر بلنداى قصر كوفه دعا مى خواند! نگاه به لب هايش كن! هنوز او تشنه است. او نگاهى به شهر كوفه مى كند و اين چنين دعا مى كند: بار خدايا!، تو ميان ما و اين مردمى كه پيمان خود را با ما شكستند، قضاوت كن! <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ دعاى او كوتاه و مختصر است. مسلم، بالاى بامِ بلا ايستاده است. نگاه كن! اشك در چشمان مسلم است. آيا مى دانى اين اشك، چه پيامى براى تاريخ دارد؟ نگاه مسلم به كجا خيره شده است؟ به راستى او چه مى بيند كه ديگران نمى توانند، ببينند؟ آيا او روزى را مى بيند كه سر مطهّر حسين(ع) را در اين شهر مى چرخانند؟ شايد او براى روزى گريه مى كند كه زينب(س) را به اسيرى مى آورند. آيا مسلم به ياد مولايش افتاده كه اكنون به سوى كوفه در حركت است؟ همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى***چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى؟ به لب شكسته من، سخنى به جاى مانده***تو ميا عزيزِ زهرا! به ديار بى وفايى همسفر خوبم! سفر ما رو به پايان است. آيا موافقى در اينجا برايت حكايتى بگويم؟ روزى از روزها، پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به عقيل (پدر مسلم) نگاهى كرد و فرمود: "روزى فرا مى رسد كه فرزند تو در راه عشق به حسين(ع) شهيد مى شود و اهل ايمان بر شهادتش اشك مى ريزند و فرشتگان بر او صلوات مى فرستند". آنگاه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) شروع به گريه كردن نمود. گريه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) آن قدر شديد بود كه اشكِ چشمهايش بر سينه اش مى ريخت! كسى آن روز نمى دانست كه چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اين گونه، گريه مى كند. رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) در واقع از غريبىِ مسلم خبر داشت و بر غربت او اشك مى ريخت. جانم به فدايت! اى غريب كوفه كه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) هم بر غربتت اشك ريخت. به فرموده پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اشك بر تو نشانه ايمان است. خدا را شكر كه اشكم هنگام خواندن اين كتاب جارى شد و من نيز بر غربت تو اشك ها ريختم. اى غريب كوفه! به اين مردم بگو: به غريبى ام نگاه نكنيد! اينان فرشتگان هستند كه به استقبال من آمده اند. آنان منتظر من هستند. اكنون به مهمانى آسمان مى روم. آن هم رسول خداست كه دست هاى خود را باز كرده است تا مرا در آغوش گيرد! من از اينجا به بلنداى عرش خدا مى روم! جلّاد شمشير خود را بالا مى برد. خداى من! پيكر بى جان مسلم... اى مردم بى وفاى كوفه! پيكر مهمان خود را تحويل بگيريد! <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 ﷽ سلام بر تو اى بنده خوب خدا! سلام بر تو اى غريب كوچه ها! سلام بر تو كه مردانگى از تو درس آموخت. سلام بر تو كه تاريخ، به وفاى تو چشم دوخت. اكنون، كه تو را بهتر شناختيم; فهميديم كه به اوج غربت، لبخند زدى; در راه امام خود تا آخر ايستادى; پيام تو را مى شنويم. تا جان در تن داريم، امام زمان خود را يارى مى كنيم. تا نفس در سينه داريم، از زيبايى آمدنش دم مى زنيم. ما با خداى خويش پيمان مى بنديم <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>