eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ 🍀 🍁 همانطور که ایستاده بود مقابل مبلی که مادرش روی آن نشسته بود،چرخید سمت من .نگاهش از نوک کفشهای ورنی ام گرفت و بالا آمد تا سرمه ی درون چشمانم که ، نشست .نگاهش در چشمانم نشست که گفت : _پوشیه و چادرت رو سرت کن ببینم . و ایران خانم که تا آن لحظه یا مرا ندیده بود یا نخواسته بود بیند ، چرخید و سر برگرداند به پشت سر . پوشیه ام رو زدم و چادر حریر و نازک مشکی ام را سر کردم .آستین های کلوش چادر را با حرکت دستم بالا گرفتم و چرخی زدم . بندهای مشکی و براق چادر رو بسته بودم تا کلوشی زیبای پایین چادر ، قشنگ خودنمایی کند .نگاه رادوین تحسین برانگیز شد اما ایران خانم با پوزخند گفت : -مسخره است واقعا ...اینو با این تیپ برداری ببری اونجا ؟! تو زده به سرت انگار! اما رادوین دو لبه ی کتش را با دست به عقب زد و دست به کمر باز نگاهم کرد: _چه عیبی داره ! حالا یه بارم یه آدم خاص ببینن . لبخندم روی لبانم را پرکرد. بند پوشیه را گرفتم و بالا زدم : _پس خوبه ؟ رادوین بی تائید گفت : _من توی ماشینم تو هم بیا . و رفت . با رفتنش ایران خانم از جا برخاست و باز نگاه پر از تحقیرش را نصیبم کرد . مقابلم ایستاد و گفت : _فکر کردی می تونی پسر منو جادو کنی ؟ ...کورخوندی .. من یکی نمیذارم .. تو نیومدی توی این خونه که بهت خوش بگذره ، اومدی دوره ی محکومیتت رو بگذرونی . فقط نگاهش کردم که سرش را کمی تاب داد و همراه با آه غلیظی گفت : -فعلا برو ولی فکر نکن ، زندگی تو توی این خونه همش مهمونی و خوشیه ....روزای سختش هم فرا میرسه . سکوتم را که دید از جلوی چشمانم رفت سمت آشپزخانه و بلند و حرصی گفت : _یه قهوه برام بریز شیرین . و شیرین خانم با نگاهش که بی دلیل به لبخندی وصل شده بود نگاهم کرد و حرف او را اطاعت . بند پوشیه ام را پایین دادم و رفتم . در حالیکه پا روی سنگفرش های بین چمن ها میگذاشتم و از آن راه باریکه ی بین چمن ها سمت ماشین سفید شاسی بلند رادوین می رفتم زیر لب مدام می گفتم : " لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم " دستگیره ی در ماشین را گرفتم و تا در باز شد و من داشتم سوار میشدم رادوین گفت : -خوب گوش کن ببین چی می گم ... اینکه من توی مهمونی چکار می کنم و نمی کنم هیج به تو ربطی نداره ، یه گوشه مینشینی دنبال منم راه نمیافتی تا مهمونی تموم بشه ...فهمیدی چی میگم ؟ -بله . -خوبه ... همین یه کلمه رو اگه مدام بعد از همه ی حرفام تکرار کنی ....ما هیچ وقت به مشکل نمی خوریم . نفسم سنگین شد .خدا می دانست قرار بود چه اتفاق هایی در آنشب رخ دهد و من خودم را دست همان خدایی سپردم که حالا خوب می دانستم که چقدر به قدرتش نیاز دارم . هر بلایی که تا آنروز سرم آمده بود ، بخاطر اشتباهات خودم بود و من برای آنکه دیگر مرتکب چنین اشتباهاتی نشوم ، هرلحظه متمسک به نام اعظمش می شدم . حتما خدا خواسته بود که من در آن لحظه و در آن زمان آنجا باشم .در زندگی رادوینی که هیچ شباهتی با من نداشت . نه از نظر خانوادگی ، نه فرهنگی و نه اعتقادی . پس باید تسلیم می شدم تا خود خدا کمکم می کرد و علت این همراهی برایم روشن می شد . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
📌 از دروغهایی که به آن عادت کرده‌ایم 📍مرحوم آیت‌الله حاج آقا حسین قمی رضوان الله علیه بسیار مقید بود که در الفاظ خودش حتی یک مبالغه هم نباشد. قرار بود یک تلگراف تسلیت به شخصی بدهد. در متنی که به ایشان برای امضا دادند نوشته بود: «با کمال تأسف ...» ایشان گفت: من کمال تأسف ندارم، چرا می‏‌نویسید کمال تأسف؟! این است. دروغ را تعارف هم نباید کرد. 📍 استاد مطهری، پانزده گفتار، ص۱۸۴ @sulook
ساليان سال بود كه ابراهيم(ع) در حسرت داشتن فرزند بود و سرانجام خدا به او پسرى زيبا به نام "اسماعيل" داد. وقتى اسماعيل جوانى رشيد شد، خدا به او فرمان مى دهد تا اسماعيل را در راه او قربانى كند. ابراهيم(ع) بايد ثابت كند كه حاضر هست در راه خدا از فرزندش نيز بگذرد. ابراهيم(ع) با پسرش به سوى قربانگاه حركت مى كنند. اسماعيل به پدر مى گويد: ــ مگر ما به قربانگاه نمى رويم تا در راه خدا قربانى كنيم؟ ــ آرى! پسرم! ــ پس چرا قربانى با خود بر نداشتى؟ گوسفندى و يا شترى! اشك در چشمان پدر حلقه مى زند و مى گويد: "اى عزيز دلم! تو همان قربانى من هستى، خدا به من دستور داده است كه تو را در راه او قربانى كنم". اسماعيل در جواب پدر مى گويد: "اى پدر! آنچه خدا به تو فرمان داده است انجام بده". آنان به قربانگاه مى رسند. پدر، پسر را روى زمين به سمت قبله مى خواباند، اكنون پسر چنين مى گويد: "روى مرا بپوشان و دست و پايم را ببند". او مى خواست تا پدر مبادا نگاهش به نگاه او برخورد كند و در انجام فرمان خدا، ذرّه اى ترديد نمايد. همه فرشتگان ايستاده اند و اين منظره را تماشا مى كنند، ابراهيم(ع)"بسم الله" مى گويد و كارد را بر گلوى پسر مى كشد; امّا كارد نمى برد، دوباره كارد را مى كشد، زير گلوى اسماعيل سرخ مى شود. ابراهيم(ع)كارد را محكم تر فشار مى دهد; امّا باز هم كارد نمى برد، او كارد را بر سنگى مى زند و سنگ مى شكند. صدايى در آسمان طنين مى اندازد كه اى ابراهيم! تو از امتحان موفّق بيرون آمدى. جبرئيل مى آيد و گوسفندى به همراه دارد و آن را به ابراهيم(ع)مى دهد تا قربانى كند. ابراهيم(ع) پسرش را بار ديگر در آغوش مى كشد و آن گوسفند را قربانى مى كند و آماده بازگشت به سوى خانه مى شوند. در اين هنگام خدا با ابراهيم(ع) سخن مى گويد: ــ اى ابراهيم! از ميان بندگان من چه كسى را بيشتر از همه دوست دارى؟ ــ مى دانم كه تو محمّد، آخرين پيامبر خود را بيش از همه بندگانت دوست دارى، براى همين من هم او را بيش از همه دوست دارم. ــ ابراهيم! بگو بدانم آيا فرزند محمّد را بيشتر دوست دارى يا فرزند خودت را؟ ــ خدايا! من فرزند محمّد را بيشتر از فرزند خودم دوست مى دارم. ــ ابراهيم! بدان كه حسين، فرزند محمّد است، امّا روزى فرا مى رسد كه گروهى از مسلمانان جمع مى شوند و حسين را مظلومانه به شهادت مى رسانند. آنها سر از بدن حسين جدا مى كنند... اكنون، اشك از چشمان ابراهيم(ع) جارى مى شود، به راستى چگونه مى شود كه مسلمانان، پسر پيامبر خود را با لب تشنه شهيد مى كنند؟ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
در زندگی دنبال کسانی حرکت کنید که هر چه به جنبه های خصوصی تر زندگی ایشان نزدیک شوید تجلی ایمان را بیشتر می بینید. شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
من ، ذره ای در عمرم از مرگ نترسیدم و تعجب می کنم که یک مسلمانی از مرگ بترسد .  شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽ 🍀 🍁 صدای آهنگ بلند ماشین رادوین داشت مغز سرم را هم به تلاطم می‌انداخت، اما ترجیح دادم سکوت کنم. چشم بستم و تمام تمرکزم را روی ذکری گذاشتم که با قلب و زبان می‌گفتم و با گفتنش دانه‌های شیشه‌ای تسبیح از زیر دستم رد می‌شد. جدیت چهره رادوین و اینکه حتی یک کلام هم حرفی برای گفتن نداشت کمی مرا ترساند! من تا آن روز به هیچ مهمانی مختلطی نرفته بودم و تنها خدا خدا میکردم که بتوانم خودم را در آن مهمانی از شر همه بلاهای قبل و بعدش حفظ کنم. رسیدیم... با همان ماشین از بین درهای بزرگ خانه‌های ویلایی رد شدیم. جلوی در رادوین از ماشین پیاده شد و من به تبعیت از او. یک مرد کت و شلواری جلو آمد و ضمن سلام و علیک و خوشامد گویی ، رادوین بی انکه جوابش را بدهد گفت : _ یک جای خوب پارکش کن. بعد اشاره کرد همراهش بروم. دلشوره مثل تلاطم مدام حل نشدن نشاسته در آب گرم ، در وجودم التهاب ایجاد می‌کرد. قدم‌هایم را با او هماهنگ کرده بودم که ایستاد، برگشت سمتم و از پشت همان پوشیه چنان گفت ؛ حواست باشه به من گیرندی ‌ها ، که قالب تهی کردم و گفتم: _ چشم! در ورودی خانه ، خانمی با ماکسی بلند و یقه باز جلو رویمان سبز شد. _اوه ببین کی اینجاست ... بادیگارد جدید گرفتی؟! بادیگارد نینجائه !!! صدای سرد و جدی رادوین را شنیدم: _چی میگی تو ... همسرمه. صدای تعجب آن زن از مرز شوک و بهت هم گذشت و کمی بعد به خنده پیوند خورد ! _خاک عالم ... این زنته!!!! از ته دل خندید و در میان خنده های جلف به بازوی رادوین مشتی زد و با همان خنده ادامه داد: _خیلی عوضی هستی پسر... هر غلطی که خواستی کردی حالا که رفتی سراغ زن ... زن عرب گرفتی رادوین!!! در کمال وقاحت جواب داد: _پس چی فکر کردی !!! حتماً میخواستی بیام سراغ توئه دستمالی شده! چشمام رو از وقاحت جمله اش بستم و زیر لب دعا کردم: _خدایا نجاتم بده... اینجا جای من نیست. و آن جمله انگار اصلاً به مزاج خانم باکلاس مجلس خوش نیامد... پشت چشمی نازک کرد و گفت: _دلتم بخواد پری پری که میگن منم... چی فکر کردی پس! میومدی هم ردت میکردم جونم. رادوین دست دراز کرد و دستش را پشت کمرم گذاشت . از تماس دستش با کمرم یک دفعه لبریز از شوق شدم .حس حمایتش داشت دیوانه ام میکرد که به آهستگی مرا سمتی که در ورودی خانه بود هدایت کرد. تعجب کرده بودم ، رادوین آنقدر عصبی به نظر می‌آمد که حتی جرات نکردم که بگویم من توی حیاط خانه می مانم. ترجیح دادم فعلاً صبر کنم ... چند نفری دور رادوین را گرفتند و خوش و بش‌های دوستانه‌شان برخاست و کم کم نگاه‌ها با ورود من به سمتم چرخید. اکثر نگاه‌ها ، تحقیرآمیز و متعجب بود. حتی آهنگ ارکست قطع شد و همه لحظاتی محو ورود ما شدند اما طولی نکشید که رادوین به جمع دوستانش پیوست و من تنها ماندم و در بین نگاه کنجکاو زنان و مردانی که انگار بدشان نمی‌آمد به زور هم که شده پوشیه‌ام را بالا بزنند و برای لحظاتی هم که شده صورتم را ببینند. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸شب بخیر یعنی 💫سپردن خود به خدا 🌸و آرامش در نگاه خدا 🌸یعنی سیراب شدن در 💫دستان و آغـوش پُرمهر خُـدا 🌸شب بخیر یعنی 💫شڪوفایی روزت سرشار 🌸از عشـق به خُـدا 🌸با آرزوی شبی آرام و 💫دوست داشتنی برای شما خوبان 🌸 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ چون خمِ گیسوی تو ای لیلیِ صحرانشین قامتِ چشم انتظارانِ شما خم میشود با تکانِ ابروانت زود میریزد به هم نبضِ عالم با نگاهِ تو منظم میشود #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽ 🍀 🍁 جفت جفت چشمانی بود که خیره ام شده بود و من از پشت پوشیده ام ، نگاهشان میکردم ...ناچاراً سمت رادوین رفتم... گرم صحبت بود که با نزدیک شدن من یکی از دوستانش به بازویش زد و اشاره‌ای به من کرد. سمتم چرخید و سرش را تا نزدیک گوشم پایین آورد : _اینجا هم ولم نمی‌کنی؟ _خواستم بگم من میرم توی حیاط. _هر قبرستونی که میخوای بری برو فقط از خونه بیرون نری‌ها. _باشه. خروج از آن جمع مثل اجازه رهایی از زندان بود برای من. سر پایین انداختم و راسته ی سنگهای براق سالن را گرفتم تا به در رسیدم... تا در چوبی ورودی را به جلو هل دادم ، همان پری خانوم جلوی رویم ظاهر شد: _ هی خانوم خانوما کجا؟ مقابلش ایستادم و او چند قدمی دورم چرخ زد و بعد رو در روی من ایستاد. _خوب ببینیم اینجا پشت این نقاب چی داری؟ ... آره حتما یه بیماری پوستی وحشتناک که هیچی از گوشت و پوست صورت نذاشته... خوب البته سخت نیست که حدس بزنم چرا وارد زندگی رادوین خوشگل و خوشتیپ ما شدی..‌. خوشگل را چنان با ناز، ادا کرد که انگار نعوذبالله رادوین یوسف دیگری بود! بعد با حسادتی فاحش ، توی چشمانم خیره شد و ادامه داد: _آبروتو برده و از ترس شکایت عقدت کرده حتما آره؟ زبانم طاقت سکوت را نیاورد. _نخیر خانم محترم... زن عقدی و رسمی و قانونی رادوینم...جذامی هم نیستم در ضمن. باز خنده جلفی تحویلم داد و گفت: _بله اون رو که دارم میبینم وگرنه با این تیپ جنجالی برنمیداشت بیارتت اینجا ... چه کار کردی عقد کرده !!! فکر کنم دختر یکی از دم کلفت‌های کشور بودی که خوب تونستی رادوین رو توی تله بندازی!!! حالا واسه چی این رو زدی به صورتت!!! ددی جونت گفته که نشناسنت یا شایدم صورتت سوخته یا جذام گرفته ای !!! پنجه های مشت شده‌ام توان تحمل آن همه فشار را بر کف دستانم نداشت... عقلم قدرت تحلیل را دست قلبم داد که با حرص سر پوشیه‌ام را گرفتم و بالا زدم و با یک لبخند توی صورت پری خانم گفتم: _نه زخمه نه جذام گرفته... قابل توجه فضول‌هایی مثل شما. نگاهش روی صورتم مات شد که فوری پوشیه‌ام را پایین انداختم و از کنار بازویش رد شدم و رفتم سمت حیاط. دل نازک شده بودم ، شاید که بغض بی‌دلیل در گلویم چمباتمه زده بود! گوشه دنجی از حیات روی صندلی فلزی کنار استخر نشستم و خدا را شکر که دستمال کاغذی برداشته بودم تا در آن تنهایی، خوب به حال خودم گریه کنم. کیفم را روی میز جلوی رویم گذاشتم و دانه‌های تسبیح شیشه‌ای را با ذکر صلوات از میان انگشتانم عبور دادم. حالم بهتر شده بود... آنقدر که لااقل اشکانم بند آمده بود و در سکوت حیاط که جز صدای جیرجیرک‌های لای شاخه و برگ بوته‌ها و درختان صدایی نمی آمد ، به خودم و به امیر که در عرض همان دو روز دلم برایش یک ذره شده بود فکر کردم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
» ✨شهید آیت اللہ بهشتــی : در زندگے دنبـال ڪسانــے حرڪت ڪنــید ڪہ ‌هــر چہ بہ جنبـــه‌های خصوصی‌تر زندگـے ایشان نزدیڪ شوید تجلــی ایمـــان را بیشتر می‌بینید. 📔منبع:هم‌حسینی بود هم‌بهشتی @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>