eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ سلام به خدا که آغازگر هستی ست سلام برمنجی عالم که آغازگر حکومت الهی‌ست سلام به آفتاب که آغازگر روزست سلام به مهربانی که آغازگر دوستی‌ست سلام به شماکه آفتاب مهربانی هستید الهی به امید تو💚 🦋🌹💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
    ﷽ 🎗🎗🎗🎗🎗🎗 با سردرد بدی از خواب بیدار میشم ، هوا تاریک شده بود ، گوشیم رو از روی عسلی کنار تخت برمیدارم و روشن میکنم. دو تا پیام. آرمان _ سلام جیگر. چی شد؟ چه کردی؟ وارد عمل بشم یا حل شد؟ امیرحسین_ سلام. خوبی؟ بابت امروز عذر میخوام زیاده روی کردم. بهتر شدی؟ هروقت خواستی بگو باهم حرف بزنیم. دیگه حوصله گریه نداشتم ، لب هام رو روی هم فشار میدم تا بغضم سر باز نکنه. بدون مکث برای امیرحسین تایپ میکنم _ خواهش میکنم ، ببینید آقای حسینی من و شما به درد هم نمیخوریم ، من هیچ علاقه ای به شما ندارم . همین. همه چی تمومه. امیدوارم خوشبخت بشید. هق هق گریه فضای اتاق رو پر میکنه ، سریع وارد صفحه پیام آرمان میشم ، تمام نفرتم رو سرش خالی کنم. _ اره عوضی اره تموم شد. پست فطرت. تموم شد ، زندگیمو ازم گرفتی ، تموم شد. برو گمشو. برو بمیر . گوشی رو پرت میکنم و صدای شکستن چیزی در سکوت اتاق طنین انداز میشود و بعد صدای هق هق گریه من. منی که مجبور به گذشتن بودم ، مجبور به گذشتن از کسی که شده بود همه زندگیم. ولی کش دادن به این موضوع فقط و فقط باعث اذیت شدن هردومون میشد. به اتاق امیرعلی میرم ، در میزنم و وارد میشم. طبق معمول مشغول کتاب خوندن بود. امیرعلی_ سلام. _ علیک. امیر . یه خواهش داشتم ازت. امیرعلی_ بفرما خانوم بی اعصاب. _ من…..من….من بع این نتیجه رسیدم که من و آقای حسینی به درد هم نمیخوریم. میخوام…..میخوام تو این رو به مامان و بابا بگی. امیرعلی چند ثانیه به من نگاه میکنه و بعد یه دفعه با صدای بلندی میخنده. _ عه. چته؟ سریع جدی میشه و میگه _شوخی جالبی نبود. _ امیر. من کاملا جدیم. امیرعلی_ هیچ معلوم هست چی میگی؟ _ اره اره معلومه. نمیخوام به زور ازدواج کنم. امیرعلی_ زور؟ کی زورت کرده بود؟ اصلا اصلا یه دفعه چی شد؟ شما که خوب بودید باهم. _ میشه بیخیال شی؟ من به خود آقای حسینی گفتم، تصمیم قطعی رو هم گرفتم. بدون اینکه منتظر هیچ حرف یا عکس العملی بایستم از اتاق خارج میشم ، دیگه حتی اشکی هم برام نمونده که بخواد بیاد. . . . امیرعلی به مامان و بابا میگه ، اوضاع خونه بهم میریزه، رابطه همه با من سرد میشه ، آرمان مدام سوهان روحم میشه و یک هفته از جدایی امیرحسین میگذره ، من ذره ذره ذوب میشم بدون اینکه از اطرافیانم کسی باخبر بشه. . . . . بند های کتونیم رو میبندم و خودم رو با دو به در حیاط میرسونم ، با دیدن بی ام وه آرمان حال خرابم خراب تر میشه ، بی توجه به سمت خیابون حرکت میکنم. دنبالم راه میوفته و مدام بوق میزنه. اعصابم خورد میشه ، با عصبانیت برمیگردم به طرفش و باصدای بلندی داد میزنم ، ها؟ ها؟ چیه ؟ زندگیمو خراب کردی بس نبود ؟ آرمان_ عه. چته ؟ رم کردی؟ _ خفه شو. گمشووو آرمان_ اومدم بگم دارم میرم ترکیه ، یه کار کوچیک دو سه روزه دارم ، برمیگردم. وقتی برگشتم میام خاستگاری. بای. سوار ماشین میشه و میره. صدای جیغ لاستیک های ماشین سوهان روحم میشه و من فقط سرجام می ایستم و به جایی که آرمان بود خیره میشم. من اگه بمیرم هم حاضر نیستم با آرمان ازدواج کنم. بیخیال کلاس به خونه برمیگردم ، به اتاق پناه میبرم. یاد صوت زیارت عاشورا خوندن امیرحسین تو شلمچه میوفتم ، میگفت منبع آرامشش زیارت عاشورا هست ، تاحالا امتحانش نکرده بودم ولی اگه میتونست امیرحسینم رو آروم کنه مطمئنا میتونست آرامش من رو هم تضمین کنه. مفاتیح رو از تو کتابخونه بر میدارم. از فهرست ، زیارت عاشورا رو پیذا میکنم. زیارت عاشورا میخوانم به رسم عاشقی_ السلام و علیک یا ابا عبدالله…… . . . سر از سجده برمیدارم ، اشک هام مهر رو خیس کردن ، واقعا که زیارت عاشوراء اربابم آرامش محض بود. با صدای پیام به سمت گوشیم میرم ، رمزش رو باز میکنم. یک پیام خوانده نشده از پرنیان _ سلام حانیه جون. ببخشید مزاحمت شدم. چرا چرا اینکارو کردی؟ به خدا داداشم داره داغون میشه، تو این یه هفته نه خواب و خراک داره نه باکسی حرف میزنه. فقط مطمئن دلیلت چیزی به جز نبود علاقه هست ، فقط میخواد دلیلت رو بدونه. ظاهرا این آرامش ادامه دار نبود، امیرحسین من به خاطر من ، حالش بد بود. نمیتونستم بشینم و کاری نکنم ، نمیتونستم بی تفاوت باشم. سریع حاضر میشم ، ساعت ۳ بعدازظهر بود. پاورچین پاورچین از اتاق بیرون میام. ظاهرا همه خواب بودن . سوییچ ماشین بابا رو برمیدارم و بیرون میرم ، پیش به سوی منزل عشق. توراه هرچی شماره امیرحسین رو میگیرم، صدای خانومی که خاموشی دستگاه رو اعلام میکنه ، رو مغزم رژه میره. بلاخره میرسم…….. افسوس دست روزگار خیلی زود 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌸امام رضا علیه السلام: 💠(مهدی عج) از پدران و مادران، بر امت خود مهربان تر است. @shohada_vamahdawiat
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
شمر و سربازان او بسيار خوشحال هستند و به يكديگر مى گويند: "آنجا را كه مى بينى شهر شام است. ما تا سكّه هاى طلا فاصله زيادى نداريم". صداى قهقهه و شادمانى آنها بلند است. اسيران مى فهمند كه ديگر به شام نزديك شده اند. به راستى، يزيد با آنها چه خواهد كرد؟ آيا دستور كشتن آنها را خواهد داد؟ آيا دختران را به عنوان كنيز به اهل شام هديه خواهد كرد؟! نگاه كن! اُمّ كُلْثوم، خواهر امام حسين(ع)، به يكى از سربازان مى گويد: "من با شمرسخنى دارم". به شمر خبر مى دهند كه يكى از زنان مى خواهد با تو سخن بگويد: ــ چه مى گويى اى دختر على! ــ من در طول اين سفر هيچ خواسته اى از تو نداشتم، امّا بيا و به خاطر خدا، تنها خواسته مرا قبول كن. ــ خواسته تو چيست؟ ــ اى شمر! از تو مى خواهم كه ما را از دروازه اى وارد شهر كنى كه خلوت باشد. ما دوست نداريم نامحرمان، ما را در اين حالت ببينند. شمر خنده اى مى كند و به جاى خود برمى گردد. به نظر شما آيا شمر اين پيشنهاد را خواهد پذيرفت. شمر اين نامرد روزگار كه دين ندارد. او تصميم گرفته است تا اسيران از شلوغ ترين دروازه وارد شهر بشوند. پيكى را مى فرستد تا به مسئولان شهر خبر دهند كه ما از دروازه "ساعات" وارد مى شويم. * * * در شهر شام چه خبر است؟ همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده اند. نگاه كن! شهر را آذين بسته اند. همه جا شربت است و شيرينى. زنان را نگاه كن، ساز مى زنند و آواز مى خوانند. مسافرانى كه اهل شام نيستند در تعجّب اند، يكى از آنها از مردى سؤال مى كند: ــ چه خبر شده است كه شما اين قدر خوشحال ايد؟ مگر امروز روز عيد شماست؟ ــ مگر خبر ندارى كه عدّه اى بر خليفه مسلمانان، يزيد، شورش كرده اند و يزيد همه آنها را كشته است. امروز اسيران آنها را به شام مى آورند. ــ آنها را از كدام دروازه، وارد شهر مى كنند؟ ــ از دروازه ساعات. همه مردم به طرف دروازه حركت مى كنند. خداى من! چه جمعيّتى اين جا جمع شده است!كاروان اسيران آمدند. يك نفر در جلو كاروان فرياد مى زند: "اى اهل شام، اينان اسيران خانواده لعنت شده اند. اينان خانواده فسق و فجوراند". مردم كف مى زنند و شادى مى كنند. خداى من! چه مى بينم؟ زنانى داغديده و رنج سفر كشيده بر روى شترها سوار هستند. جوانى كه غُلّ و زنجير بر گردن اوست، سرهايى كه بر روى نيزه ها است و كودكانى كه گريه مى كنند. كاروان اسيران، آرام آرام به سوى مركز شهر پيش مى رود. آن پيرمرد را مى شناسى؟ او سهل بن سعد، از ياران پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است و اكنون از سوى بيت المقدس مى آيد. او امروز وارد شهر شده و خودش هم غريب است و دلش به حال اين غريبان مى سوزد. سهل بن سعد آنها را نمى شناسد و همين طور به سرهاى شهدا نگاه مى كند; امّا ناگهان مات و مبهوت مى شود. اين سر چقدر شبيه رسول خداست؟ خدايا، اين سر كيست كه اين قدر نزد من آشناست؟ سهل جلو مى رود و رو به يكى از دختران مى كند: ــ دخترم! شما كه هستيد؟ ــ من سكينه ام دختر حسين كه فرزند دختر پيامبر است. ــ واى بر من، چه مى شنوم، شما... اشك در چشمان سهل حلقه مى زند. آيا به راستى آن سرى كه من بر بالاى نيزه مى بينم سرِ حسين(ع) است؟ ــ اى سكينه! من از ياران جدّت رسول خدا هستم. شايد بتوانم كمكى به شما بكنم، آيا خواسته اى از من داريد؟ ــ آرى! از شما مى خواهم به نيزه داران بگويى سرها را مقدارى جلوتر ببرند تا مردم نگاهشان به سرهاى شهدا باشد و اين قدر به ما نگاه نكنند. سهل چهارصد دينار برمى دارد و نزد مسئول نيزه داران مى رود و به او مى گويد: ــ آيا حاضرى چهارصد دينار بگيرى و در مقابل آن كارى برايم انجام بدهى؟ ــ خواسته ات چيست؟ ــ مى خواهم سرها را مقدارى جلوتر ببرى. او پول ها را مى گيرد و سرها را مقدارى جلوتر مى برد. اكنون يزيد دستور داده است تا اسيران را مدّت زيادى در مركز شهر نگه دارند تا مردم بيشتر نظاره گر آنها باشند. هيچ اسيرى نبايد گريه كند. اين دستور شمر است و سربازان مواظب اند صداى گريه كسى بلند نشود. در اين ميان صداى گريه اُمّ كُلْثوم بلند مى شود كه با صداى غمناك مى گويد: "يا جدّاه، يا رسول الله!". يكى از سربازان مى دود و سيلى محكمى به صورت اُمّ كلثوم مى زند. آرى! آنها مى ترسند كه مردم بفهمند اين اسيران، فرزندان پيامبر اسلام هستند. مردان بى غيرت شام مى آيند و دختران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را تماشا مى كنند. آنها به هم مى گويند: "نگاه كنيد، ما تاكنون اسيرانى به اين زيبايى نديده بوديم". اين سخن دل امام سجّاد(ع) را به درد مى آورد. <=====●○●○●○=====>
❤️ امام خامنه ای: از خجالت نکشيد. بعضی خيال ميکنند که قناعت مال آدم‌های فقير است و اگر آدم داشت، ديگر لازم نيست قناعت کند؛ نه، قناعت يعنی در حد کفايت، انسان توقف کند. @shohada_vamahdawiat                 
🤲 دعای «اللَّهُمَّ کُن لِوَلِیَّكَ...» ✅حضرت آیت‌الله قدس‌سره: ✨آقایی می ‎گفت: الله‌ تعالی‌فرجه‌ الشریف مشرّف شدم، ولی نمی ‎دانستم اصلاً محضر چه کسی هستم! کمی صحبت کردیم و با هم حرف زدیم. بعد از این‎که دیدارمان تمام شد، یک‎دفعه به خود آمدم که ای وای کجا بودم؟! محضر چه کسی بودم؟! این آقا چه کسی بودند؟! اما دیدم دیگر گذشته است. ✨ این آقا می‎گفت که من ضمن صحبت‎هایم به ایشان عرض کردم: خیلی میل دارم یک کاری انجام دهم؛ یک عملی را انجام دهم که بدانم مورد توجه حضرت عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف است و بدانم اگر من آن کار را انجام دهم، مورد توجه حضرت می‎شوم. کار خوبی باشد و مورد پسند حضرت باشد. مدام این‎ها را تکرار کردم. 💫 حضرت فرمود: یکی از آن کارهایی که خیلی مورد توجه واقع می‎شود، این است که به محض این‎که صدای اذان بلند شد، دعای «اللَّهُمَّ کُن لِوَلِیَّكَ...» را بخوانی! 📚 برگرفته از کتاب «حضرت حجت علیه‌السلام »؛ مجموعه بیانات آیت‌الله‌ بهجت قدس‌سره درباره حضرت ولی ‌عصر عجل ‌الله‌ تعالی‌ فرجه‌ الشریف. @shohada_vamahdawiat                 
🌺در روايات فراواني گفته شده است: درآستانه ظهورجنگ‏هاي خونين‏فراواني رخ خواهد داد که جمعيت بسياري از مردم به قتل خواهند رسيد. از اين مرگ به عنوان «مرگ سرخ» ياد شده است. حضرت علي‏عليه السلام در اين باره فرمود: «بَيْنَ يَدَيَّ القائِمِ مَوْتٌ اَحْمَرٌ وَمَوْتٌ اَبْيَضٌ وَجَرادٌ في حينِهِ وَجَرادٌ فِي غَيرِ حينِهِ اَحْمَرٌ کَاَلْوانِ الدَّمِ فَاَمّا المُوتُ الاَحْمرُ فَالسَّيفُ وَاَمّا المَوتُ الاَبيَضُ فَالطّاعُونُ»؛ «در آستانه قيام قائم، مرگ سرخ، مرگ سفيد و ملخ‏هايي به هنگام و ملخ‏هايي نابه‏هنگام سرخ، همچون خون خواهد بود. اما مرگ سرخ پس [کشته شدن با] شمشير است و مرگ سفيد به وسيله طاعون است». [1] . @shohada_vamahdawiat
♥️ 💌کارت های عروسی را که توزیع می کردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی علیه السلام، امام حسین (ع)، حضرت ابوالفضل (ع)، امام جواد، امام موسی کاظم، امام هادی و امام حسن عسگری علیهم السلام و دعوتنامه ها را به عموی آقا مرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی (عج) هم نامه ای مخصوص نوشتیم.😍 😇چند شب قبل عروسی خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین (ع) هستیم و برایمان جشن گرفته اند، یک دفعه به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند.❤️ 🕊️ 💖🌹 @shohada_vamahdawiat                 
﷽❣ ❣﷽ ای که دل برده‌ای ز پیر و جوان دل عشاق بر رهت نگران غم هجران تو جگرسوز است بِاَبی انتَ یا امام زمان 💔 @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌺فانی ام... آغاز و پایانی ندارم جز خودت غیر مقدورم که امکانی ندارم جز خودت 🌺سال ها محتاج نانم از تنور خانه ات از کسی در سفره ام نانی ندارم جز خودت 🌺باز هم دارم غزل ها را بهانه می کنم قصدی از شعر و غزل خوانی ندارم جز خودت 🌺هر کسی که دل به او بستم دلم را زد شکست با دل ویرانه خواهانی ندارم جز خودت 🌺یک زمانی هم اگر حرفی ز آبادی شود در خراب آبادِ دل، بانی ندارم جز خودت 🌺چاره ای کن، غفلتم از تو جدایم کرده است چاره ای هنگام حیرانی ندارم جز خودت 🌺تا به کی باید باید تو را این قوم انکارت کنند؟ مثل یعقوبم که برهانی ندارم جز خودت 🌺پاره کردم این گریبان را بدانی عاشقم بهرِ کس پاره گریبانی ندارم جز خودت 🌺از گناهانم پشیمانم، نگاهم کن کریم مقصدی از این پشیمانی ندارم جز خودت 🌺بین خلوتگاه قبرم شک ندارم آخرش فاتحه خوانی و مهمانی ندارم جز خودت 🌺در قیامت هم بهشت من تویی یابن الحسن خوب می دانی که رضوانی ندارم جز خودت 🌺آرزویم کربلا رفتن به همراه شما است همسفر در کوی جانانی ندارم جز خودت 🌺مادرت در پشت در فرمود مهدی جان بیا... ...منتقم بر زخم پنهانی ندارم جز خودت @shohada_vamahdawiat
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💠امام حسین علیه السلام فرمودند: ما در عصر خودش است تا می توانید درباره ی آن حضرت سخن بگویید و قلم فرسایی کنید. @shohada_vamahdawiat
    ﷽ 💧💧💧💧💧💧 دستگیره در رو میکشم و از ماشین پیاده میشم ، چادرم رو روی سرم مرتب میکنم قدمی برمیدارم اما پاهام سست میشن ” با رفتن و ملاقاتش فقط جدایی سخت تر و وابستگی بیشتر میشه ، اصلا معلوم نیست خانوادش راهم بدن یا نه. وای خدا. چرا اومدم. سریع به ماشین برمیگردم ، سوار میشم و حرکت میکنم ، باید برم به همونجایی که امیرحسین رو از خدا خواستم و همون مردای ناب خدایی رو واسطه قرار بدم. . گل های نرگس رو تو دستم جا به جا میکنم و آروم قدم میزنم ، با دقت که یه وقت پام روی قبری نره. قطعه ۴۰ . سرداران بی پلاک . از ورودی که وارد میشم گل های نرگس رو روی قبور شهدای گمنام میزارم ودر اولین قطعه روبه روی فانوسی سر قبر یکی از شهدا میشینم. با ولع بو میکشم این عطر مقدس رو ، این آرامش رو ، این عشق رو. چه حس و حال خوبی داشت رفاقت با شهدا. زیارت عاشورای کوچیکی رو از تو کیفم در میارم و شروع میکنم به خوندن. _ السلام و علیک یا اباعبدالله السلام و علیک یابن الرسول الله . به سجده که میرسم ، سرم رو روی سنگ قبر روبه روم میزارم و سجده میرم ، یه سجده طولانی ، با اشک ، آه و حسرت و یا شاید التماس . برای برگردوندن همه زندگیم. سرم رو از سجده بلند میکنم. به رو به روم خیره میشم و به اشتباهاتم فکر میکنم از همون بچگی تا الان. تا اینکه میرسم به حال. اولین اشتباه ، چقدر زود از رحمت خدا ناامید شدم. چرا به امیرحسین نگفتم. خدااااایااااا ناامیدی گناهه ولی خستم. دیگه نمیکشم…… خودم رو روی قبر میندازم و گریه که نه زجه میزنم _ خدایا چرا ؟ چرا محکوم شدیم به این جدایی؟ چرا امیرحسینم رو ازم گرفتی ؟ چرا؟ چرا انقدر اشتباه کردم ؟………… . . . . هوا تاریک شده ، قانوسای روشن سر قبر شهدا فضا رو خاص کرده و زیبایی فوق العاده ای به فضا میبخشن. با وجود فانوس ها باز هم محیط حالت سایه روشن و کمی تاریکه. حتما تا الان مامان اینا حسابی نگران شدن ، هنوز سیر نشده بودم ولی باید میرفتم ، با همون هق هق گریه از جام بلند میشم ، آروم آروم به سمت ماشین حرکت میکنم که صدایی میخکوبم میکنه_ حانیه ساداتم؟ چشمام رو میبندم ، مطمئنا توهمی بیش نیست ولی کاش این توهم دوباره تکرار بشه ، کاش دوباره صداش رو بشنوم حتی تو خیال. بگو بگو . چشمام رو باز میکنم و با چشمای سرخ و پف کرده امیرحسین روبه رو میشم ، با بهت بهش خیره میشم. یه دفعه جلوی پام زانو میزنه ، گوشه چادرم رو میگیره و روی صورتش میزاره و با صدای گرفته ای که همه دنیای من بود میگه _ چرا خودت و منو اذیت میکنی؟ حانیه چرا؟ فقط دلیلش رو بگو ؟ چرااااااا؟ “چرا صداش میلرزه؟ چرا صداش گرفته؟ چرا چشماش سرخه؟ چرا شونه هاش میلرزه؟ چرا داره گریه میکنه ؟ به خاطر منه؟ به خاطر کارای منه؟ ” کنارش روی زمین زانو میزنم ، سرش رو بالا میاره و زل میزنه تو چشمام . با صدای لرزون و بریده بریده بدون مقدمه براش تعریف میکنم ، از آشناییم با آرمان ، از رفتنش ، از برگشتش ، از تهدیدش. و امیرحسین تمام مدت سکوت کرده بود و گوش میداد. حرفام تموم میشه ، سرم رو بالا میارم تا عکس العملش رو ببینم که با صورت سرخ ، چشمای بسته و لب هایی که روی هم فشار داده بود مواجه میشم ، میدونستم دلیلش غیرته. غیرتی که این روزها کم پیدا میشد. دوباره بهش خیره میشم چیزی رو زیر لب زمزمه میکنه . بعد از چند ثانیه چشماش رو باز میکنه و با آرامش و لبخند میگه _ خب؟ همین؟ با تعجب بهش نگاه میکنم. خودش ادامه میده _ روز خاستگاری هم گفتم ، من با گذشتت زندگی نمیکنم بلکه میخوام ایندت رو بسازم. مهم حاله نه گذشته. درسته ؟ نمیدونستم چیزی بگم ، چقدر این مرد بزرگ بود ، چقدر با گذشت و فداکار بود . _ یع….یعنی….. تو….تو….هنوزم….حاضری با من ازدواج کنی ؟ از جاش بلند میشه و به سمت قسمت خروجی حرکت میکنه و میگه: امیرحسین _ دروغ گناهه ولی مصلحتیش نه. دروغی که از تفرقه جلوگیری کنه مصلحته. کلافه دستش رو تو موهاش میبره و آروم جوری که سعی داشت من نشنوم میگه البته کلاه شرعی بعد دوباره ادامه میده ، یکی با من سر مسئله کاری لج بوده و بعد تورو تهدید میکنه تو هم ناچار به پذیرش این میشی که به من اینجوری بگی و از هم جدا بشیم. بعد به سمت من برمیگرده و با لبخند میگه _ شما نمیاید؟ با تعجب بهش خیره میشم ، با بهت و بدون هیچ حرفی بلند میشم و به طرفش میرم. امیرحسین _ ماشین اوردی؟ سرم رو تکون میدم. امیرحسین _ خانوم افتخار میدن منم برسونن؟ دوباره سرم رو تکون میدم. تازه فرصت میکنم براندازش کنم، چقدر لاغر شده بود ، دوباره بغض و بغض. نمیتونستم انقدر مهربونی ، گذشت و بزرگی رو درک کنم. حقا که بنده خدا بود، حقا که پیامبر حضرت محمد ، مولاش امام علی و اربابش امام حسین بود. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 @shohada_vamahdawiat
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*❤️🍃 عج را با چه لفظی صدا کنیم که برگردن و بامحبت نگاهمون کنند...😊* *استاد پناهیان* @shohada_vamahdawiat                 
❣از علامات حتميّه قبل از ظهور امام زمان (عج)، ندائي است که جبرئيل در شب بيست و سوّم ماه رمضان سر مي دهد به گونه اي که همه ساکنين زمين از شرق تا غرب عالم آن را خواهند شنيد. در آن موقع جبرئيل ندا مي دهد که: «الْحقُّ معَ عَليٍ وَ شيعَته: حق با علي عليه السّلام و شيعيان اوست». و شيطان نيز در وسط روز در ميان زمين و آسمان ندا کند که همه کس بشنود که ألْحقُّ مَعَ عُثْمان وَ شيعَتِهِ: حق با عثمان (لعنة الله عليه) و پيروان اوست». @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
مردم به تماشاى گل هاى پيامبر آمده اند. آنها شيرينى و شربت پخش مى كنند و صداى ساز و دهل نيز، همه جا را گرفته است. نگاه كن! آن پيرمرد را مى گويم، او از بزرگان شام است و براى ديدن اسيران مى آيد. همه مردم راه را براى او باز مى كنند. پيرمرد جلو مى آيد و به امام سجاد(ع) مى گويد: "خدا را شكر كه مسلمانان از شرّ شما راحت شدند و يزيد بر شما پيروز شد". آن گاه هر چه ناسزا در خاطر دارد بر زبانش جارى مى كند، ولى امام سجّاد(ع) به او مى گويد: ــ اى پيرمرد! هر آنچه كه خواستى گفتى و عقده دلت را خالى كردى. آيا اجازه مى دهى تا با تو سخنى بگويم؟ ــ هر چه مى خواهى بگو! ــ آيا قرآن خوانده اى؟ پيرمرد تعجّب مى كند. اين چه اسيرى است كه قرآن را مى شناسد. مگر اينها كافر نيستند، پس چگونه از قرآن سؤال مى كند؟ ــ آرى! من حافظ قرآن هستم و همواره آن را مى خوانم. ــ آيا آيه 23 سوره "شورى" را خوانده اى، آنجا كه خدا مى فرمايد: ( قُل لاَّ أَسْـَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى); "اى پيامبر! به مردم بگو كه من مزد رسالت از شما نمى خواهم، فقط به خاندان من مهربانى كنيد". پيرمرد خيلى تعجّب مى كند، آخر اين چه اسيرى است كه قرآن را هم حفظ است؟ ــ آرى! من اين آيه را خوانده ام و معنى آن را خوب مى دانم كه هر مسلمان بايد خاندان پيامبرش را دوست داشته باشد. ــ اى پيرمرد! آيا مى دانى ما همان خاندانى هستيم كه بايد ما را دوست داشته باشى! پيرمرد به يكباره منقلب مى شود و بدنش مى لرزد. اين چه سخنى است كه مى شنود؟ ــ آيا آيه 33 سوره "احزاب" را خوانده اى، آنجا كه خدا مى فرمايد: ( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ); "خداوند مى خواهد كه گناه را از شما خاندان دور كرده و شما را از هر پليدى پاك سازد". ــ آرى! خوانده ام. ــ ما همان خاندان هستيم كه خدا ما را از گناه پاك نموده است. پيرمرد باور نمى كند كه فرزندان رسول خدا به اسارت آورده شده باشند. ــ شما را به خدا قسم مى دهم آيا شما خاندان پيامبر هستيد؟ ــ به خدا قسم ما فرزندان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستيم. پيرمرد ديگر تاب نمى آورد و عمامه خود را از سر برمى دارد و پرتاب مى كند و گريه سر مى دهد. عجب! يك عمر قرآن خواندم و نفهميدم چه مى خوانم! او دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرد و سه بار مى گويد: "اى خدا! من به سوى تو توبه مى كنم. خدايا! من از دشمنان اين خاندان، بيزارم". او اكنون فهميده است كه بنى اُميّه چگونه يك عمر او را فريب داده اند: يعنى يزيد، پسر پيامبر را كشته است و اكنون زن و بچّه او را اين گونه به اسارت آورده است. نگاه همه مردم به سوى اين پيرمرد است. او مى دود و پاى امام سجّاد(ع) را بر صورت خود مى گذارد و مى گويد: "آيا خدا توبه مرا مى پذيرد؟ من يك عمر قرآن خواندم، ولى قرآن را نفهميدم". آرى! بنى اُميّه مردم را از فهم قرآن دور نگه مى داشتند. چرا كه هر كس قرآن را خوب بفهمد شيعه اهل بيت(عليهم السلام) مى شود. امام سجّاد(ع) به او نگاهى مى كند و مى فرمايد: "آرى، خدا توبه تو را قبول مى كند و تو با ما هستى". پيرمرد از صميم قلب، توبه مى كند. او از اينكه امام زمان خويش را شناخته، خوشحال است. او اكنون كنار امام سجّاد(ع)، احساس خوشبختى مى كند. پير مرد فرياد مى زند: "اى مردم! من از يزيد بيزارم. او دشمن خداست كه خاندان پيامبر را كشته است. اى مردم! بيدار شويد!". مردم همه به اين منظره نگاه مى كنند. ناگهان همه وجدان ها بيدار شده و دروغ يزيد آشكار شود. خبر به يزيد مى رسد. دستور مى دهد فوراً گردن او را بزنند، تا ديگر كسى جرأت نكند به بنى اُميّه دشنام بدهد. پيرمرد هنوز با مردم سخن مى گويد و مى خواهد آنها را از خواب غفلت بيدار كند، امّا پس از لحظاتى، سربازان با شمشيرهايشان از راه مى رسند و سر پيرمرد را براى يزيد مى برند. مردم مات و مبهوت به اين صحنه نگاه مى كنند. اوّلين جرقه هاى بيدارى در مردم شام زده شده است. يزيد، ديگر، ماندن اسيران را در بيرون از قصر صلاح نمى بيند و دستور مى دهد تا اسيران را وارد قصر كنند. اين صداى قرآن از كجا مى آيد؟ يكى از قاريان شام قرآن مى خواند، او به آيه 9 سوره "كهف" مى رسد: ( أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَـبَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كَانُواْ مِنْ ءَايَـتِنَا عَجَبًا ); آيا گمان مى كنيد كه زنده شدن اصحاب كهف، چيز عجيبى است؟ ناگهان صدايى به گوش مى رسد، خداى من! اين صدا چقدر شبيه صداى مولايم حسين است! همه تعجّب كرده اند، آرى، اين سر امام حسين(ع) است كه به اذن خدا اين چنين سخن مى گويد: "ريختنِ خون من، از قصه اصحاب كهف عجيب تر است!" <=====●○●○●○=====>
🌷 وقتی کارفرهنگی را شروع میکنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم.➡️ وقتیکه کارتان میگیرد تازه اول مبارزه است.. زیرا شیطان به سراغتان می آید🥲 پ‌ن:حواسمون‌باشه‌به‌خودمون‌مغرور‌نشیم...💢 واجباتمون‌به‌تاخیر‌نیوفته‌واسه‌کار‌فرهنگی... شهید مصطفی صدر زاده🕊️ 🦋🌹💖 @shohada_vamahdawiat                 
﷽❣ ❣﷽ دیر می‌آیَد وجآن‌ مُنتَظِرِ مَقدَمِ‌ اوست مُردَم‌ اَز شوق، خُدایا‌ بِرِسان‌ زودتَرَش 💔 @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌺دل شده بی قرارِ چشم ترم اشک باشد عیارِ چشم ترم 🌺شد خزان روزگارِ چشم ترم تا بیاید نگارِ چشم ترم 🌺برترین مستحب دعای فرج خوانده ام روز و شب دعای فرج 🌺گرچه شد ذکر لب دعای فرج گریه ام شد شعار چشم ترم 🌺هست دنیا برای من محبَس طعنه خوردم ز هر کس و ناکس 🌺خسته گردید جمعه ها از بس... ...که گرفت استخاره چشم ترم 🌺تا نمردم بیا عنایت کن این گدا را خودت هدایت کن 🌺اصلا امروز مرا فدایت کن بنشین در کنارِ چشم ترم 🌺برسان بر گدا وصالت را نبر از خاطرم خیالت را 🌺گل نرگس بگو جمالت را... ...کی کند پس نظاره چشم ترم؟ 🌺من اسیر و فقیر یک نظرت نام من را ببر تو در سحرت 🌺یا ابانا فدای چشم ترت... ..‌.چشم من، چشمه سار چشم ترم 🌺ای نگارم! چرا نمی آیی؟ شهریارم! چرا نمی آیی؟ 🌺بی قرارم، چرا نمی آیی؟ کی میایی بهارِ چشم ترم؟ 🌺آخرش من تو را نمی بینم "فتصدّق" ببین که مسکینم 🌺بعد مرگم بیا به بالینم فاتحه خوان نثارِ چشم ترم 🌺مادرت پشت در تو را می خواند عرش حق را صدای او گریاند 🌺سوز صوتش دل مرا لرزاند روضه خوان شد دوباره چشم ترم @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو 💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
    ﷽ توی آینه نگاهی به خودم و امیرحسین میندازم ، چه محجوبانه سرش رو انداخته پایین و آیه های عشق رو زمزمه میکنه . چشم از آینه میگیرم و به آیه های قرآن نگاه میکنم ؛ وقتی قرآن رو باز کردیم سوره یس اومد. شروع میکنم به قرائت آیه های عشق. به خودم میام که میبینم برای بار سوم دارن میپرسن _ آیا بنده وکیلم ؟ _ با اجازه آقا امام زمان ، شهدا و بزرگترای مجلس بله. بلاخره تموم شد یا بهتره بگم شروع شد، شیرینی های زندگیم تازه شروع شد، زندگیم با یکی از بهترین بنده های خدا ، زندگیم با دوست داشتنی تر مرد . نگاهی به فاطمه و امیرعلی که کنار هم نشستن میکنم ، بلاخره ایناهم به هم رسیدن ، سمت راست یاسمین و نجمه و شقایق با اخم به من خیره شدن ، خندم میگیره ، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسی من تو بهترین تالار با موزیک زنده و یا شایدهم مختلط برگزار بشه ، ولی چی شد. کنارشون هم زهراسادات و ملیکاسادات با لبخند ایستادن. مامان ، بابا ، خانوم حسینی یا بهتره دیگه بگم عاطفه خانوم ، پرنیان و……. بابای امیرحسین . همه خوشحال بودن به جز بابای امیرحسین ؛ شاید از من خوشش نمیاد البته نه ، روز اول خاستگاری که خوشحال بود ، شایدم از این که عقدمون اینجاست ناراحته….. خودم رو کمی به امیرحسین نزدیک میکنم و زیر گوشش میگمم _ امیرحسین امیرحسین _ جان دلم؟ قلبم لبریز میشه از عشق ، از این لحن دلگرم کننده. _ میگم بابات چرا ناراحته ؟ ازدست من ناراحته ؟ اخماش تو هم میره ، مرد من حتی با اخم هم جذاب بود. امیرحسین _ بعدا حرف میزنیم درموردش. بهش فکر نکن. سرم رو به معنای تایید تکون میدم. . . . . امیرحسین _ خانومی حاضری؟ _ اره اره . اومدم. چادرم رو روی سرم مرتب میکنم ، کیفم رو از روی تخت برمیدارم و از اتاق خارج میشم. امیرحسین _ بریم بانو ؟ _ بریم حاج آقا. امیرحسین _ هعی خواهر. هنوز حاجی نشدم که _ ان شاءالله میشی برادر حرکت کن. امیرحسین _ اطاعت سرورم. مشتی به بازوش میزنم و میخندم. باهم ، شونه به شونه هم ، دست در دست حرکت میکنیم. . . . . امیرحسین _ حانیه چرا انقدر نگرانی ؟ _ نمیدونم استرس دارم امیرحسین _ استرس برای چی؟ _ نمیدونم. وارد خیابون عشق میشیم.حالم توصیف ناپذیره. چه عظمتی داشت آقام. عظمتی که درکش نمیکردم . درک نمیکردم چون مدت کمی بود که با این آقا آشنا شده بودم. حتی نمیدونستم در برابر این زیبایی ، این عظمت یا شاید بهتر باشه بگم این عشق الهی چه عکس العملی نشون بدم. به سمت امیرحسین برمیگردم. اصلا رو زمین نبود ، مرد من آسمونی شده بود. اشکاش روی صورتش جاری و صورتش کامل خیس از اشک بود. نگاهی به اطرافم میندازم ، کار همه شده بود اشک ریختن ، خانومی روی زمین زانو زده بود و اشک میریخت. آقایی مداحی میکرد و بچه های کوچیک و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستای کوچیکشون سینه میزدن. حالا دیگه منم تو حال خودم نبود ، بیشتر به حال خودم تاسف میخوردم ، چرا انقدر دیر با این آقا آشنا شدم. چقدر اشک امام زمان رو دراوردم. ناخداگاه پاهام سست میشن و روی زمین میشینم. صورتم رو با دستام میگیرم و اشک میریزم ، امیرحسین هم کنارم میشینه و شروع به گریه میکنه. شنیده بودم شب جمعه همه ائمه کربلا هستن ، شب جمعه بود و من جایی نفس میکشیدم که الان مولام اونجا نفس میکشید. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ✍️در روایات معصومان برای فرج امام زمان عج به عنوان یکی از عوامل نجات انسان ها در دوران هلاکت بخش غیبت کبری مطرح شده است. 🌸امام حسن عسگری علیه السلام فرمودند: 🔹به خدا سوگند که او غیبتی[سخت] می کند. در آن غیبت از هلاکت نجات نمی یابد، مگر کسی که خدای عزوجل او را بر قول به امامت آن حضرت ثابت بدارد و او را در عصر غیبت بر به تعجیل فرج او موفق بدارد. @shohada_vamahdawiat
🌷چگونه شهید شویم دل گیر نباش... دلت که گیر باشد رها نمیشوی!یادت باشد خدا بندگانش را با آنچه بدان دل بسته‌اند می‌آزماید شهید محمد ابراهیم همت🕊️ دلبستگی های دنیاییت چیه!؟ همونایی که نمیذاره رها باشی نمیذاره بری سمت خدا! فرقی نداره چی باشه... یکی وابستگیش خانواده شه یکی پولشه! تا از وابستگی هات نگذری نمیتونی حتی به شهادت فکر کنی...🙃 میدونی!؟ خدا آدما رو با وابستگی ها و دل‌گیری‌هاش امتحان میکنه! حتی شاید در راه این امتحان ایمانت ضعیفشه.♨️ راستش اون دنیا هیچ کدوم به دردت نمیخوره فقط اعمالته که کمکت میکنه... پس دل گیر نباش! گیر هیچی نباش... شهدا از همه‌ی وابستگی ها و دل گیری‌هاشون گذشتن! تو هم میتونی💪🏻 @shohada_vamahdawiat                 
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اين جا قصر يزيد است و او اكنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت كرده است تا شاهد جشن پيروزى او باشند. سربازان، سر امام حسين(ع) را داخل قصر مى برند. يزيد دستور مى دهد سر را داخل طشتى از طلا بگذراند، و در مقابل او قرار دهند. همه در حال نوشيدن شراب هستند و يزيد نيز، مشغول بازى شطرنج است. نوازندگان مى نوازند و رقّاصان مى رقصند. مجلس جشن است و يزيد با چوب بر لب و دندان امام حسين(ع) مى زند و خنده مستانه مى كند و شعر مى خواند: لَعِبَت هاشم بالملك فلا***خبرٌ جاءَ و لا وحيٌ نَزَل... بنى هاشم با حكومت بازى كردند، نه خبرى از آسمان آمده است و نه قرآنى، نازل شده است. كاش پدرانم كه در جنگ بَدْر كشته شدند، زنده بودند و امروز را مى ديدند. كاش آنها بودند و به من مى گفتند: "اى يزيد، دست مريزاد!". آرى! من سرانجام، انتقام خون پدران خود را گرفتم! همگان از سخن يزيد حيران مى شوند كه او چگونه كفر خود را آشكار نموده است. در جنگ بدر بزرگان بنى اُميّه با شمشير حضرت على(ع)، به هلاكت رسيده بودند و از آن روز بنى اُميّه كينه بنى هاشم را به دل گرفتند. آنها همواره در پى فرصتى براى انتقام بودند و بدين گونه اين كينه و كينه توزى به فرزندان آنها نيز، به ارث رسيد، امّا مگر شمشير حضرت على(ع) چيزى غير از شمشير اسلام بود؟ مگر بنى اُميّه نيامده بودند تا پيامبر را بكشند؟ مگر ابوسُفيان در جنگ اُحُد قسم نخورده بود كه خون پيامبر را بريزد؟ حضرت على(ع) براى دفاع از اسلام، آن كافران را نابود كرد. مگر يزيد ادّعاى مسلمانى نمى كند، پس چگونه است كه هنوز پدران كافر خود را مى ستايد؟ چگونه است كه مى خواهد انتقام خون كافران را بگيرد؟ اكنون معلوم مى شود كه چرا امام حسين(ع) هرگز حاضر نشد با يزيد بيعت كند. آن روز كسى از كفر يزيد خبر نداشت، امّا امروز همه متوجه شده اند كه اكنون كسى خليفه مسلمانان است كه حتّى قرآن را هم قبول ندارد. به هر حال، يزيد سرمست پيروزى خود است. او مى خندد و فرياد شادى برمى آورد. ناگهان فريادى بلند مى شود: "اى يزيد! واى بر تو! چوب بر لب و دندان حسين مى زنى؟ من با چشم خود ديدم كه پيامبر اين لب و دندان را مى بوسيد". او ابو بَرْزَه است. همه او را مى شناسند او يكى از ياران پيامبر است. يزيد به غضب مى آيد و دستور مى دهد تا او را از قصر بيرون اندازند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❣در علائم ظهور امام قائم (عج)، سخن از طلوع خورشيد از مغرب رفته است. در برخي احاديث اين امر، اينگونه بيان شده است: خورشيد به هنگام ظهر، در آسمان راکد شود (آسمان به سختي تيره گردد، و خورشيد ناپديد شود، چنانکه گويي غروب کرده است) و ساعتي چند تا به هنگام عصر، پيدا نباشد، آنگاه (که به جانب مغرب رسيده باشد)، از مغرب ظاهر گردد. («الارشاد»، ص 357) در برخي از روايات اين مطلب نيز آمده است که: «آيت و نشانه اي و سيمايي در خورشيد پديدار گردد». و در برخي آثار رسيده است که «مهدي، خود، همان خورشيدي است که از مغرب (محل غروب کردن) خويش طلوع خواهد کرد (وَ هُوَ الشَّمْسُ الطّالِعَةُ مِنْ مَغْرِبِها) @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ 🍃جمعہ يعنے زانوے غم دربغل بر سر سجاده هاے العجل 🍃جمعہ يعنے اشڪ هاے انتظار جمعہ يعنے شڪوه از هجران يار 🍃جمعہ يعنے آه ، الغوث ، الامان در فراق مهدے صاحب زمان عج @shohada_vamahdawiat
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✨مولای من یا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه) 🌺عشق یعنی انتظار و انتظار عشق یعنی هر چه بینی عکس یار 🌺عشق یعنی دیده بر در دوختن عشق یعنی در فراقش سوختن @shohada_vamahdawiat