1_324271782.mp3
1.78M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#قاسم_سلیمانی
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
# پارت225
«دختره چیه، این چه طرز حرف زدنه»
–باور کن صحبت کردم، گفتم این دختره دو روز مهمون ماست، ما بخوریم اون نگاه کن، زشته بابا...
میگه پس چرا نمی دونم چند وقت پیش من فلان غذا رو دوست نداشتم تو نرفتی برام یه مدل دیگه بگیری؟ من اصلا یادم نمیاد اون کی رو میگه... در مقابل حرف آرش که انگار از مژگان حمایت می کرد کیارش جواب داد گفت:
–خب خودش نباید یه توجهی به شوهرش بکنه؟
...
–منم ملاحظه ی همین حاملگیش رو می کنم دیگه...
...
–آخه، آرش تو نمی دونی چه دیونه بازیهایی از خودش درمیاره، یعنی اگه چهار چشمی مواظبش نبودم، زندگیمون تا حالا به باد رفته بود، همش هم از روی لج بازی ها، فقط می خواد لج من رو دربیاره و اعصاب من رو خرد کنه، باور کن گاهی فکر میکنم یه بادیگارت براش بگیرم تا این بچه هه به دنیا بیاد. یه بار که حرصم رو درآورد بهش گفتم، فقط معطلم این بچه دنیا بیاد، ما رو به خیرو تو رو به سلامت...
حرفش که به اینجا رسید متوجه شدم که آرش پرسید:
–اون چی گفت؟
–گفت به خاطر بچم دارم زندگی میکنم اگه این کار رو کنی خودم رو میکشم.
کیارش همانجا روی زمین نشست و سیگار دیگری روشن کرد.
آرش هم کنارش نشست و باز با هم صحبت کردند، حالا دیگر هم پشتشان به من بود، هم آرامتر حرف می زدند، متوجه نمیشدم چه میگویند. نزدیک یک ربع حرف زدند. بعد امدند و داخل ماشین نشستند.
کیارش رو به من گفت:
–ببخشید اینجا تنها موندید. امروز رو باید سخت بگذرونید دیگه، شرمنده...
«فکر کنم منظورش از سخت گذروندن امدن خانوادهی مژگانه»
آرام گفتم:
–نه، مشکلی نیست. من راحتم.
آرش رو به برادرش گفت:
–شما فکر ما رو نکن...ما راحتیم.
منم فوری دنبالهی حرفش را گرفتم.
–بله، اگه امروز شما نباشید سخت تره...
نگاهی به آرش کرد و آدرس مغازه ایی را که می گفت جوجه های خوبی دارد را گفت. وقتی رسیدیم خودش رفت همهی خریدها را انجام داد.
وقتی من و آرش تنها شدیم، آرش ازمن خواست هوای مژگان را بیشتر داشته باشم و سعی کنم نزدیکش شوم. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت:
– خیلی احساساتیه و ممکنه کار دستش بده.
متوجهی منظورش نشدم و خواستم واضح تر توضیح بدهد که کیارش امد و نشد.
بالاخره مهمانهای ناخوانده وارد شدند. تیپی که برادر مژگان زده بود مرا یاد جوونهای هیپی انداخت، خندهام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم. آخه کیارش با آن اخلاق خشن و مردانهاش چطور با این تیپ آدم جیک تو جیک بوده است، اصلا به هم نمیخورند.
البته بر عکس تیپش رفتارش معقولتر و قابل تحملتر بود.
من و آرش جلوی در ورودی ایستاده بودیم تا به مهمانها خوش امد بگوییم. مژگان و مادر که به حیاط برای استقبالشان رفته بودند، به داخل ساختمان هدایتشان کردند.
من و آرش به مهمانها سلام دادیم. مادر مژگان دستش را به طرف آرش که جلوتر از من ایستاده بود دراز کرد. بیچاره آرش با تردید نوک انگشتهایش رادرگیر این دست دادن کرد و بلافاصله هم دستش را کشید، میدانستم پیش من ملاحظه می کند.
بعد از این که آرش مرا به هردویشان معرفی کرد اول مادر مژگان امد جلو و با لبخندِ زورکی تبریک گفت و به من دست داد و خوش و بش کرد. بعد هم برادرش دستش را جلو آورد برای دست دادن.
نگاه خیرهای به دستش کردم و کمی رنگ عوض کردم. بعد سعی کردم با لبخند زورکی تعارفش کنم به طرف سالن پذیرایی...
”آخه تو که خودت رو شبیهه خارجیا کردی حداقل نصف اونا هم شعور داشته باش. اونا وقتی می بینن یه خانمی حجاب داره می فهمند که نباید دستشون رو دراز کنن برای دست دادن، مگر این که اون خانم خودش دستش رو جلو بیاره."
کیارش که همان جا کنار مبلها ایستاده بود با دیدن این صحنه لبخند رضایتی به لبش نشست. انگار خوشحال بود رفیقش ضایع شده.
"آخه من که می دونم اگه الان با این شکرآب نبودی به جای اون لبخند داشتی دندونات روبه هم فشار می دادی."
عزیزم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸عالم صدف است
💫و فاطمـه (س) گوهـر او
🌸گیتے عـرض است
💫و فاطمـه (س) جوهـر او
🌸برفضل وشرافتش
💫همیـن بس ڪـه زخلق
🌸احمد (ص) پدر است
💫 و مـرتضے (ع) شوهـر او
🌸پیشاپیش میلاد با سعادت
بهتـرین مـادر دنیـا مبـارڪ🎉🎊🌹
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
@karballa_ir 2.mp3
5.21M
#سرود
🎤 کربلایی #جواد_مقدم
🌹رسیده میوه قلب پیمبر🌹
🏳 ویژه #ولادت_حضرت_زهرا
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#بانوی_چشمه
#برگسیسوم
من با خود فكر مى كنم چرا محمّد(ص) در مورد علاقه خديجه به او چيزى نگفت؟
شايد او مى خواهد كسى نفهمد كه خديجه شيفته او شده است. اگر مردم بفهمند خديجه براى محمّد(ص) چه پيامى داده است، نجابت خديجه را زير سؤال خواهند برد.
محمّد(ص) به گونه اى با عمّه اش سخن گفت كه او از ماجراى پيام خديجه باخبر نشود.
اكنون صَفيّه به سوى خانه خديجه حركت مى كند تا با او سخن بگويد. به خديجه خبر مى دهند كه صَفيّه آمده است، او با عجله به استقبال صَفيّه مى رود.
سخنانى ميان صَفيّه و خديجه رد و بدل مى شود، صَفيّه مى فهمد كه خديجه حاضر است با محمّد(ص) ازدواج كند.
صَفيّه خيلى خوشحال مى شود و تصميم مى گيرد تا هر چه سريعتر اين خبر را براى ابوطالب ببرد.
صَفيّه آخرين سخن خود را به خديجه چنين مى گويد: "ما امشب به خواستگارى تو مى آييم".
خديجه كسى را مى فرستد كه به عمويش خبر بدهد تا در مراسم امشب شركت كند. بعد از مرگ پدر خديجه، اين عموى خديجه است كه همه كاره اوست.
صَفيّه هم به خانه ابوطالب مى رود و با او سخن مى گويد. وقتى ابوطالب ماجرا را مى شنود خيلى خوشحال مى شود و تصميم مى گيرد تا در اوّلين فرصت به خواستگارى خديجه بروند.
امروز دهم ماه ربيع الأوّل است. ابوطالب همراه با گروهى از زنان و مردان بنى هاشم به سوى خانه خديجه مى روند.
آيا محمّد(ص) را مى بينى؟ او لباس زيبايى بر تن كرده و عطر خوشبويى زده است.
وقتى آنها به در خانه خديجه مى رسند، خدمتگزارانِ خديجه به آنها خوش آمد مى گويند. آنها نيز خوشحالند.
همه واردِ خانه مى شوند، و داخل اتاق پذيرايى مى نشينند، خديجه دستور مى دهد تا با انواع ميوه ها از مهمانان پذيرايى كنند. آن طرف مجلس عموى خديجه با چند نفر نشسته اند.
اكنون ابوطالب شروع به سخن مى كند.
روى سخن او با عموى خديجه است. گوش كن! او چقدر زيبا سخن مى گويد:
ستايش خدايى كه ما را از نسل ابراهيم(ع) قرار داد. اين برادر زاده ام محمّد است كه خوب مى دانيد در پاكى و درستكارى، هيچ كس به پاى او نمى رسد.
درست است كه دست او از مال دنيا كوتاه است; امّا مال دنيا به هيچ كس وفا نمى كند. محمّد جوانى است كه دين دارد و اين بهره اى بس بزرگ است!
امروز محمّد مشتاقِ خديجه شده و خديجه هم شيفته اوست. همه مى دانيم كه خديجه به سخاوت و پاكدامنى مشهور است. ما به خواستگارى خديجه آمده ايم.
🌺🌺🌺🌺🌸🌺🌺🌺🌺
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
✨﷽✨
🌼مـــادرم گــوشی انــدروید نــدارد
ولی همیشه در دسـترس ماست
از بازار هیچ گزینه ای را دانلود نمیکند
ولی با زنبیل هنــوز نان داغ را برای صبحانه ما ميخرد
محــبتش همیشه به روز است
تـــب کنم ،برایم میمیــرد
هرگز بی پاسخم نمیگذارد
درد دلم را گوش میدهد
سایلنت نمیکند
دایــــورت نمیکند
تا ببیند سردم شده
لایــــــــک نمیــکند
پــتو را به رویم میکشد
مــادرم گوشی اندروید ندارد
تلفن ثابت خانه ما به هوای مادرم
وصل است هــنوز
مــن بیرون باشم دلشوره دارد
زنگ میزند
ساعــت آف مرا چــک نمیکند
غــُـر میزند
که مــبادا چشم هایم درد بگیرد
فالوورهای مادرم
من،خواهر و برادرهایم هستیم
اینـــستاگــرام ندارد ولي
هــنوز دایرکت ما بچه ها با مادرمان همان فضای آشپزخانه است
و درددل هایی از جنس مادرانه
ولی مادرمان چند سالی است خیلی تنـــهاست
چون ما
گوشــیمان اندروید است
ما اینتـرنت داریم
تلــگرام داریم
اینستاگرام داریم
کلا کار داریم
وقت نداریم یك لحظه صبر کن شده جواب مادر وقتی صدایمان میزند
چقــدر این مادرها مهـربانند
مــن در عـجبم با چقدر صبـر و مهر و محبت
میـتوان مادر بود
#قدر_بدانیم
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💢منم اگه شهید بشم بهم میگن جانباز شهید
🔹بعد از اینکه سال 91 سمت راست سرش تیر خورده و جانباز شده بود ، محل خدمت اش را تغییر دادند . رفت عقیدتی سیاسی .
🔹دوره نقاهت را که گذراند دیگر آرام و قرار نداشت . از کار اداری خوشش نمی آمد . به همین دلیل رفت قسمت مالی و بعد هم کارگزینی . با این وجود هر روز که می آمد خانه می گفت : من نمی تونم پشت میز بشینم، پشت میز نشستن به دردم نمی خوره، من هم گفتم : هر جور خودت صلاح می دونی.
🔹دوباره رسته و محل خدمت اش را تغییر داد و وارد پلیس مبارزه با مواد مخدر شد. خیلی پر کار بود، گاهی اوقات ساعت دو یا سه صبح می آمد خانه.
🔹اولین بار که با هم رفتیم گلزار شهدای مرودشت هنوز دو ما از ازدواجمان نگذشته بود . به یکی از سنگ نوشته ها اشاره کرد و گفت : « ببین من هم اگه شهید بشم می شوم جانباز شهید »!
🔹آخر هم همین گونه شد جانباز علی اکبر کشتکار هجدهم آبان 95 در درگیری با قاچاقچیان موادمخدر در لامرد استان فارس به شهادت رسید
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🎥سخنرانی حاج آقا دانشمند
✍موضوع : برکت خونه
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت226
مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را درآورد و به دخترش داد. زیر مانتواش تاپ تنش بود.
"لابد آرش رو مثل پسرخودش می دونه دیگه."
بعد از این که نشست رو به کیارش پرسید:
–مژگان می گفت می خواهید برید بیرون...
کیارش بی حوصله جواب داد:
–نه دیگه نمیریم...همینجا خوبه،
فریدون، برادر مژگان گفت:
–آره بابا ملت میرن بیرون کنار ساحل، اینجا هست دیگه، (بادستش به بیرون ساختمان اشاره کرد.)
کیارش نگاه عاقل اندر سفیهی به فریدون انداخت.
بلند شدم و برای ریختن چایی به آشپزخانه رفتم، آرش هم امد کنارم ایستاد و گفت:
ریختی بده من می برم.
–آرش از مژگان بپرس صافی کجاست، پیداش نمی کنم.
بعد از رفتن آرش کشوها را باز کردم وزیر و بمشان راگشتم ولی خبری نبود.
مژگان امد داخل و پرسید:
–پیداکردی؟
–نه.
–توی کشوها رو گشتی؟
–آره نبود.
–ای بابایی، گفت و خودش هم شروع کرد یکی یکی در کابینتها را باز کردن.
من هم آب چکان و جاقاشقی را گشتم.
آخر سر همهی قاشقها را بیرون ریختم و دیدم صافی بین قاشقهاست.
–پیداش کردم.
مژگان بادیدن صافی در دستم گفت:
–حتما مامان شسته اونجا گذاشته.
بعد از این که آرش چایی را برد، مژگان دوباره امد به آشپزخانه و پرسید:
–میوه حاضره؟
در دلم گفتم:
"الان این چه سوالیه، مگه قراره من حاضرکنم، حالا یه لطفی کردم چایی ریختم، هوا برت داشتا. حیف که آرش گفته هواتو داشته باشم."
زورکی لبخندی زدم و همانطور که نایلون میوه ها را روی سینک میگذاشتم گفتم:
–آخ، آخ، نه، تا تو میوه ها رو بشوری من یه ظرف میوه پیدا کنم، بعد بیام خشکشون کنیم.
–وا راحیل جان، جای ظرفها رو من می دونم، مثل این که اینجا خونهی...
–مژگان جان تو به کارت برس، من کلا تخصصم پیدا کردن اشیاءگمشدس، اینجام که قربونش برم یه چیزی می خوای باید یه ساعت دنبالش بگردی، تو خودتم یادت نیست؟ صبح گفتی یه ساعت دنبال شکر پاش گشتی.
نایلون میوهها را درون سینک خالی کرد.
–آخه ما خیلی دیر به دیر میاییم اینجا یادم میره توی کدوم کابینت گذاشتم.
بالاخره ظرف میوه را پیداکردم وگفتم:
–آره خب، آدم یادش میره.
ظرف میوه را شستم و خشک کردم. او هم میوه ها را شست. دستمالی هم به دست او دادم.
–دوتایی خشک کنیم زودتر تموم میشه.
چیدن میوه ها که تمام شد اشاره ایی به شکمش کرد و گفت:
–من که با این وضع نمی تونم جامیوه ایی روبلند کنم تو میبری؟
–آرش میبره، چون منم با چادرسختمه.
–وای راحیل کلافه نمیشی باچادر؟ احساس می کنم جلوی دست وپات روگرفته.
صورتم را جمع کردم و گفتم:
–کلافه که نه، ولی خب آره آدم رو محدود میکنه دیگه.
–خب چه کاریه؟ یه بلوز دامن بپوش راحت.
–آره اونم میشه. ولی چادر رو دوست دارم هم به خاطر این که یه نشونس، هم این که احساس امنیت بیشتری بهم میده.
پوزخندی زد و گفت:
–نشونه؟ نشونهی اینه که به همهی مردها توهین میکنی؟. به نظرم این حرفت یعنی این که مردها همه دزد و هرزه هستن و توام آسمون باز شده از اون بالا پایین افتادی. خیلی متکبرانه حرف میزنیا.
–چرا اینجوری برداشت کردی؟ این که آسمون باز شده و همهی خانمها افتادن پایین که توش شک نکن.
بعدشم مگه وقتی تو جواهراتت رو میزاری تو گاو صندوق یا وقتی از خونه بیرون میری در خونتون رو قفل میکنی یعنی داری به بقیه توهین میکنی؟ یعنی با این کارت دیگران رو دزد و راهزن فرض کردی؟ حتی کسایی که به چیزی اعتقاد ندارن میدونن که یک سری حریمها رو باید رعایت کرد تا بعضی اتفاقها پیش نیاد.
–شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–برم بگم آرش بیاد میوه رو ببره.
ظهر که شد من و آرش بیرون رفتیم تا بساط زغال و جوجه را آماده کنیم. صدای خندهی فریدون و مادرش تا حیاط میآمد.
–میگم خوبه اینقدر روحیه دارن ها،،، بچش میخواد بره زندون اینقدر شاده؟
آرش همانطور که زغالها را داخل باربی کیو میریخت گفت:
–کیارش می گفت بابای مژگان اعتراض زده به رای دادگاه، می خواد با پول پسرش رو تبرئه کنه.
حتی اگه اون کار هم نشه، بابای فریدون آشنا داره که از مرز ردش کنن اون ور.
–آرش چطوری حکم رو تغییر میدن؟
پوزخندی زد و گفت:
–باپول.
با پول همه کار میشه کرد راحیل، همه کار...بابای مژگانم که وضعش خوبه، کلی هم آشنا همه جا داره. به نظر من اگه حکم فریدون اعدامم بود اینا با پول ماست مالیش می کردن.
اصلا چرا این کارو کنن احتمالا میرن با پول دهن دختره رو می بندن.
خلاصه هر کاری می کنن که پسر شاخ شمشادشون راست راست بچرخه.
باشنیدن صدای پای کسی هر دو برگشتیم.
فریدون بودکه به طرفمان میآمد. نگاهی به من انداخت و دندانهایش را نشانم داد و گفت:
–خانم شما چرا؟ این کارها مردونس، شما خودتون رواذیت نکنید من اینجا کمک آقا آرش هستم شما بفرمایید.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#یا_صاحب_الزمان(عج)💚
شبِ جمعه حرمِ کرب وبلا میچسبد
گریه بر سرور شاهِ شهدا میچسبد
مهدیِ فاطمه بر ما نظری کن نظری
که براتِ حرم از دستِ شما میچسبد
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا💔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله❤️
#شب_جمعه🌙
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چه کنیم _بادنیا!؟
دکتر الهی قمشه ای...
#یا_دلیل_متحرین
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️🎼📹📸 آوا و نمایی بسیار زیبا وچشم نواز
🍃💖یک شب پر از آرامش
🍃💖یک دل شاد و بی غصه
🍃💖یک زندگی آروم و عاشقانه
🍃💖و یک دعای خیر از ته دل
🍃💝نصیب تمومِ لحظه هاتون
🍃💙شبتون بخیر
🍃❤️🇮🇷❤️🍃
.💙
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت227
"چه زبونی داره، حتما با همین زبونش اون دختره رو بیچاره کرده."
نگاهی به آرش برای کسب تکلیف انداختم که گفت:
–برو داخل
کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بود. چرا در یک کشور اسلامی شیعه که همه حضرت علی (ع) را قبول دارند، اینقدر با عدالتش بیگانه اند؟...چرا رشوه اینقدر فراگیرشده؟ یک بار در حرفهای کیارش شنیدم که می گفت، بعضیها خدا را هم با پول می خرند.
یعنی آنقدر پول شده همه چیز، که فکرمی کنند سرخدا را هم می توانند کلاه بگذارند... چه خیالات خامی!
شاید نیم ساعتی در فکرو خیالاتم سپری کردم.
–شما اصلا با سلیقهی آرش و خانواده اش هم خونی ندارید.
برگشتم به طرف صدایی که شنیده بودم. فریدون دست در جیب شلوارش کرده بود و نگاهم میکرد. از وجودش استرس گرفتم.
–منظورتون چیه؟
با تحقیر نگاهی به چادرم انداخت.
–منظورم تیپتونه، چند وقت دیگه میریم اونور، راحت میشیم از دیدن اینجور تیپها...دیدن دخترهایی مثل شما اعصابم رو بهم میریزه.
بلندشدم.
حرفش توهین بزرگی بود. چطور میتوانست اینقدر بیادب باشد. معلوم بود حسابی از آن دختری که به خاطرش باید زندان میرفت خشمگین بود.
دندانهایم را به هم فشار دادم و گفتم:
–اگه دیدن ما عذابتون میده، مشکل از خودتونه.
پوزخندی زد و گفت:
–اتفاقا مشکل از امثال شماست. ظاهرتون با باطنتون زمین تا آسمون فرق میکنه. حداقل اونور همه یه جورن، آدم تکلیفش مشخصه.
با حرص نگاهش کردم.
–مشکل از ما نیست که اعصابتون به هم میریزه، مشکل اینه که شما یادنگرفتید اینجا به عقاید آدمها احترام بزارید علفهای هرزی مثل شما جاشون توی همون لجنزارهای غربه...متفکرین غربی بهتر بلدند چطوری بی هویتتون کنن. اونوقته که خودتون شیپور برمی دارید و دموکراسی جعلی که بهتون قالب کردند رو همه جا جار می زنید و بهبه و چهه چهه می کنید. بعد پوزخندی زدم و ادامه دادم:
–در حقیقت تهی از هویتتون می کنن اونوقت تازه می فهمید از کجا خوردید و احترام به حریم واعتقادات دیگران چقدر با ارزشه. اونا خوب بلدن چطوری با زور یادتون بدن به دیگران احترام بزارید. بعد همانطور که پاکج کردم به طرف ویلا زمزمه وار گفتم:
–البته اگه فهمی براتون مونده باشه.
درآخرین لحظه که ازکنارش رد میشدم نگاه گذرایی به او انداختم، متعجب و عصبی بود...
از آنجا دور که شدم چشمم به آرش افتاد که از دور ایستاده بود و نگاهمان میکرد.
نزدیکش که شدم، پرسید:
–چی شده راحیل؟ چی می گفتید؟
با صدای که هنوز هم میلرزید گفتم:
–حرف مهمی نبود، من میرم بالا.
آرش هاج و واج نگاهم کرد ومن پا تند کردم به طرف ساختمان.
از سالن که رد میشدم همه با دیدن من چند لحظه سکوت کردند. در لحظه چشمم به کیارش افتاد. سوالی و با نگرانی نگاهم میکرد.
نگاهم را فوری از او گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
به اتاق که رسیدم چادر و روسری ام را درآوردم و روی تخت نشستم. با خودم فکر کردم چرا من باید داخل چنین خانوادهایی باشم. با این طرز فکر.
چیزی بود که خودم خواسته بودم. اعصابم به هم ریخته بود. ضعیف شده بودم. نا خواسته اشکم روی گونههایم سرازیر شد و بعد به هق هق تبدیل شد.
یاد آن دختر افتادم که با کاری که این آقا درحقش کرده بود بدبختش کرده و عین خیالش هم نیست، جالبتر این که میگوید اعصابم خرد میشود...
یعنی آدم به این وقیحی ندیده بودم.
اشکهایم را پاک کردم و بلندشدم و ازپنجره بیرون را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بود و به قلبی که من و آرش ساخته بودیم با تامل نگاه می کرد. بعد کمکم شروع کرد با پایش شنهای کنار ساحل را روی قلب ریختن. با صدای اذان گوشیام چشم از او گرفتم و به طرف سرویس رفتم تا وضو بگیرم. بعد از خواندن نمازم روی سجاده نشسته بودم که،
باصدای در برگشتم. آرش بود.
امد کنارم ایستاد و پرسید:
–راحیل خوبی؟
–آره، خوبم.
–بیا بریم پایین ناهار بخوریم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
آیت الله بهجت(ره) :
🔵خوب است #انسان در هر کار خیری که پیش میآید و میتواند آن را انجام دهد، فرصت را #مغتنم بشمارد و خود را از آن محروم ننماید ...
زیرا فردای #قیامت به هر یک از آنها شدیداً #محتاج خواهیم شد.
📚در محضر بهجت، ج۱، ص۶۳
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#به_یاد_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
یادمه آقا ابراهیم مثال قشنگی میزد و میگفت: نماز اول وقت مثل میوهای است که وقت چیدنش شده.
اگه میوه رو نچینی، خراب میشه و مزه اولیه رو نداره.
همیشه سعی کن نمازهایت در هر شرایطی اول وقت باشه..
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#بانوی_چشمه
#برگسیچهارم
همه منتظر هستند تا عموى خديجه نظر خود را بدهد. ابوطالب به او رو مى كند و مى گويد:
ــ نظر شما چيست؟
ــ شما مى دانيد خديجه، سالار زنان عرب است و براى همين مهريّه او خيلى سنگين است.
ــ مهريّه خديجه چقدر است؟
ــ ما بيش از هزار سكه طلا مى خواهيم!
سكوتى در مجلس حكم فرما مى شود. چه كسى مى تواند اين همه سكّه طلا فراهم كند، اگر همه دارايى ابوطالب و فاميل او را روى هم بگذارى به صد سكّه طلا نمى رسد.
هيچ كس حرف نمى زند، شايد عموى خديجه عمداً اين مبلغ را گفته است تا عروسى سر نگيرد.
لحظاتى بين شكّ و ترديد مى گذرد...
ناگهان صدايى از پشت پرده به گوش مى رسد: اى ابوطالب! قبول كن! من اين مهريّه را مى دهم!
اين خديجه است كه سكوت مجلس را شكسته است. او در واقع مى خواهد با عموى خود سخن بگويد:
اى عمو! اگر مى خواهى مهريّه من زياد باشد و به همه بگويى كه مهريّه دختربرادرم از همه دخترهاى عرب زيادتر بود، اشكالى ندارد; امّا من همه اين مهريّه را از مالِ خودم مى دهم.
آرى، خديجه اين مهريّه سنگين را از ثروت خودش مى دهد، تا به حال چه كسى چنين كرده است؟
هيچ چيز نمى تواند مانع تصميم آسمانى خديجه شود. او نه تنها بيش از هزار سكّه طلا را به پاى محمّد(ص) مى ريزد، بلكه مى خواهد همه هستى خود را فداى اين مرد آسمانى كند.
خديجه چيزى را مى داند كه خيلى ها نمى دانند.
عموى خديجه مى فهمد كه عشق خديجه به محمّد(ص) خيلى بيش از اين چيزهاست كه او فكر مى كرد.
اكنون ابوطالب رو به عموى خديجه مى كند و از او سؤال مى كند كه آيا به ازدواج محمّد و خديجه راضى است؟
عموى خديجه به نشانه رضايت سرى تكان مى دهد. صداى هلهله و شادى فضا را پر مى كند. لبخند بر چهره همه مى نشيند. خطبه عقد خوانده مى شود و محمّد(ص) و خديجه(س)، زن و شوهر مى شوند.
اكنون خديجه مَيسِره را صدا مى زند از او مى خواهد تا مقدّمات جشن بزرگى را فراهم كند و چندين شتر را بكشد و با گوشت آن، غذاى زيادى تهيّه كند.
بايد همه مردم مكّه به اين جشن دعوت بشوند.
🔶🔶🔶🔶💖🔶🔶🔶🔶
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
4_471972839465944016.mp3
6.32M
🌷🌷🌷
شهدا گاهی نگاهی
•┈┈••✾•🥀❤️🥀•✾••┈┈•
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#دلنوشته_مهدوی
✍حسرتی به دلهایمان مانده برای دیدنت؛ قلبهایی بیقرار مانده برای آمدنت؛ به خدا که این روزها فهمیدهایم به این طبیب و آن طبیب رو زدن، تنها عمق جراحت را بیشتر میکند. درد ما یک درمان دارد و آن تویی، ای حضورت مرهمی بر زخمهای عالَم!
چه جمعههایی که به جای طلوع روی ماهت، غروب آسمان را تماشا کردیم... کاش این شبهای فراقمان یک روز سحر شود. کاش روزی این زمینِ خالی از حیات با قدمهای تو جان بگیرد.
جهان از اضطرار، لبالب است و منتظرانت لحظه شمار و امیدوار که ثانیه ثانیهی غیبت، بر سر وفای به عهد تو سپری شود. چراکه قلبهایمان به ما وعده میدهند، چیزی تا ظهورت باقی نمانده.
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💖💖🌻🌻
موقع خواب بهمون خبر دادن که امشب رزم شب دارین ، آماده بخوابین
همه به هول و ولا افتادیم و پوتین به پا و با لباس کامل و تجهیزات نظامی خوابیدیم
تنها کسی که از رزم شب خبر نداشت حسین بود
آخه حسین خیلی زودتر از بچه ها خوابیده بود...
... نصفه های شب بود که رزم شب شروع شد
با صدای گلوله و انفجار از جا پریدیم
بچه ها مثل قرقی از چادر پریدند بیرون و به صف شدیم
خوشحال هم بودیم که با آمادگی کامل خوابیدیم و کارمون بی نقص بوده
اما یهو چشامون افتاد به پاهای بی پوتینمون
تنها کسی که پوتیش پاش بود حسین بود
از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه ما همه شب موقع خواب با پوتین خوابیده بودیم و حسین بی پوتین
به بچه ها نگاه کردم ، داشتن از تعجب کُپ می کردند
فرمانده با عصبانیت گفت: مگه نگفتم آماده بخوابین و پوتینهاتون رو دم در چادر بذارین؟
این دفعه رو تنبیه تون می کنم که دفعه دیگه خواستون جمع باشه
زود باشین با پای برهنه دنبالم بیاین...
... صبح روز بعد همه داشتیم پاهامون رو از درد می مالیدیم
مدام هم غُر می زدیم که چطور پوتین از پاهامون در اومده
یهو حسین وارد شد و گفت: پس شما دیشب از قصد با پوتین خوابیده بودین؟
همه با حیرت نگاش کردیم و گفتیم:
آره! مگه خبر نداشتی قراره رزم شب بزنن و ما تصمیم گرفتیم آماده بخوابیم؟
حسین با تعجب گفت: نه! من خواب بودم ، نشنیدم
بچه ها که شاکی شده بودند گفتند:
راستی چرا دیشب همه ی ماها پاهامون برهنه بود جز تو؟
حسین که عقب عقب راه می رفت گفت: راستش من نصف شب بیدار شدم
خواستم برم بیرون چادر که دیدم همه با پوتین خوابیدن
گفتم حتما خسته بودین و از خستگی خوابتون برده و نتونستین پوتیناتون رو در بیارین
واسه همین اومدم ثواب کنم و آروم پوتین هاتون رو در آوردم ، بد کاری کردم؟
آه از نهاد بچه ها در نمی یومد
حسین رو گرفتیم و با یه جشن پتوی حسابی حالشو جا آوردیم
😂😂😂😂😂😂😂
#طنزجبهه
#میشهخندیدبدونمسخرهقومیتها
#میشهخندیدبدونغیبتکردن
#میشهخندیدبدونحرفهایرکیک
#میشهخندیدبدونگناهکردن
#میشهباهمخندید
#میشهباادبخندید
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر غروب #جمعه ها... 🥀
#صاحب_الزمان
غروب #جمعه 🥀
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>