eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
24 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
عزیزم_حسین_محمد_حسین_پویانفر_محرم_1442(1).mp3
10.42M
♦️سوگنامه ے عزیزم حسین 🎶عزیزم حسین 🎤 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
4.انتقاد شدید امام رضا(ع) به برادرش زید یکی از برادران حضرت رضا(ع) زید بود که به او «زیدالنّار» می‌گفتند، او بر اثر مقام‌پرستی، امامت حضرت رضا(ع) را نپذیرفت و مردم را به سوی خود دعوت می‌کرد، حضرت رضا(ع) سخنانی به او فرمود، و بعد سوگند یاد کرد که دیگر با او سخن نگوید. امام رضا(ع) در مقام انتقاد و نصیحت او فرمود: «گفتار نادانان اهل کوفه تو را نفریبد که گویند: «آتش دوزخ بر فرزندان فاطمه(س) حرام است.» بدان که این سخن مخصوص حسن و حسین(ع) است، اگر تو گمان می‌کنی که با معصیت خدا وارد بهشت می‌شوی، و موسی ‌بن جعفر(ع) نیز با اطاعت خدا، وارد بهشت می‌گردد، بنابراین تو در پیشگاه خدا گرامی‌تر از موسی بن جعفر هستی! «وَاللهِ ما یَنالُ اَحَدٌ ما عِندَاللهِ عَزَّوَجَلَّ اِلّا بِطاعَتِهِ، وَ زَعَمتَ اَنَّکَ تَنالُهُ بِمَعصِیَتِهِ، فَبِئسَ ما زَعَمتَ: سوگند به خدا هیچ ‌کس به پاداشی که در پیشگاه خداست نمی‌رسد، مگر به خاطر اطاعت از خدا، و تو گمان می‌کنی که با معصیت خدا، به آن پاداش می‌رسی، تو بد گمان کنی.» زید گفت: «من برادر و پسر پدرت هستم.» امام رضا(ع) فرمود: تو مادام که از خدا اطاعت کردی، برادر من هستی، حضرت نوح پیامبر، در مورد پسر ناخلفش گفت: «رَبِّ اِنَّ ابنِی مِن اَهلِی وَ اِنَّ وَعدَکَ الحَقُّ وَ اَنتَ اَحکَمُ الحاکِمینَ: پروردگارا پسرم از خاندان من است (پس او را از عذاب نجات بده) و وعده‌ی تو (در مورد نجات خاندانم) حقّ است، و تو از همه‌ی حکم‌کنندگان برتری.» خداوند به او فرمود: «اِنَّهُ لَیسَ مِن اَهلِکَ اِنَّهُ عَمَلٌ غَیرُ صالِحٍ: او از اهل تو نیست، او عمل غیرصالحی است.» بنابراین خداوند، پسر نوح(ع) را به خاطر گناهش، از فرزند بودن نوح(ع) خارج ساخت. 🌻🌷🦋❤️💖🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💢پلیسی که به حجاب دخترانـش تاکیـد بسیــاری داشــت 🔹به حجاب خیلی تاکید داشت و می گفت باید دخترام حتما چادری باشند. همیشه مانتوهای بزرگتری براشون می گرفت و میگفت اشکال نداره تا چند سال همین هارو بپوشن ولی حتما باید چادر داشته باشند. 🔹شهید عباس نادری فرمانده پاسگاه شوش دانیال نبی بیست و دوم دی 94 در درگیری با سارقان مسلح به شهادت رسید. 🔹دیدید در وصیّت‌نامه‌های شهدا چقدر درباره‌ی حجاب توصیه شده؛ خب، حجاب یک حکم دینی است؛ این آرمان شهیدان فراموش نشود. ➥ @shohada_vamahdawiat
☑️ نوشته عذراخوئینی صبح که ازخواب بیدارشدم هنوزسردردداشتم کش وقوسی به بدنم دادم وازروتخت بلندشدم باهمون لباس های مهمونی خوابم برده بود. میلی به خوردن صبحانه نداشتم فقط یه چای تلخ ریختم. دستی مقابلم تکون خورد لبخندبی رمقی زدم_سلام مامان.دلخوربه نظرمی رسیدولی جوابم روداد. صندلی روکنارکشیدونشست نگاهش به ساعت بود_اخلاقت روخوب می شناسم تاخودت نخوای نمیشه ازت حرف کشید ولی کاردیشبت بدجورخجالت زده ام کرد همه راجع به توحرف میزدند همین دخترعمه ات یه روانپزشک بهم معرفی کرد!!میگه مشخصه افسرده شدی!!. _غلط کرده خودش وداداشش بیشتربه دکتراحتیاج دارند!!.من هیچیم نیست.گوشیش که زنگ خوردسریع بلندشدوگفت_سرفرصت باهم حرف میزنیم. بایکی ازدوستاش شرکت تبلیغاتی زده بود.گاهی اوقات هم تادیروقت می موند. فقط موقعی که به پایگاه می رفتم حس وحالم خوب بود جلساتشون توطبقه اول که حسینیه بودبرگزارمی شد زودترازهمه رسیدم چادرمودورشونه ام انداختم وبه پشتی تکیه دادم کتاب دعاروازکیفم دراوردم بازهم صفحه موردنظرم زیارت عاشورابود! گاهی اوقات که دلم می گرفت تاکتاب روبازمی کردم این دعامی اومد.اصلامتوجه نبودم که باصدای بلندمی خونم یه لحظه دیدم سخنرانمون خانم عباسی روبروم نشسته! ونم اشکی توچشماش بود. _چه صدای قشنگی داری.خوش به سعادتت!. خیلی روسیاه ترازاین حرف هابودم که لایق تعریف باشم بخاطرهمین گفتم:_قبلناتواوقات فراغتم سازمی زدم چون ته صدایی داشتم همراهش می خوندم دوست واشناکلی تشویقم می کردندتاادامه بدم!. دستم روبه گرمی فشردوگفت:_دیگه به گذشته فکرنکن مهم الانه که موردلطف وعنایت خداقرارگرفتی.خداروشکرکارمنوراحت کردی!!. متعجب نگاهش کردم.باهمون لبخندهمیشگی گفت:_چندوقتیه دنبال کسی می گردم که باصدای خوبش جلسات مارورونق بده این کارروانجام میدی؟!. هرلحظه بیشتر توشوک فرومی رفتم یعنی من میشدم مداح؟! این امکان نداشت فقط تونستم بگم_بخدامن لیاقتش روندارم درضمن هیچی هم بلدنیستم. _خودت رودست کم نگیرعزیزم باهات کارمی کنم راه می افتی. قطره اشکی ازچشمام جاری شد من فقط یک قدم سمت خدابرداشتم واین همه به من عزت وابروداد پس اگه ازاول بندگیش رومی کردم چی کارمی کرد. حیف که بیشترلحظاتم روبه تباهی گذروندم..... روزهاپشت سرهم می گذشت ومن باجدیت تمرین می کردم که پیشترفت زودهنگامم باعث شگفتی خانم عباسی شده بود مامان وباباتاغروب سرکاربودندبهترین فرصت بودکه توخونه تمرین کنم...... نگاهم به صفحه گوشیم افتادچندتماس ازبابام داشتم نگران شدم وسریع شمارش روگرفتم ولی خاموش بود کلیدرو توقفل چرخوندم هنوزداخل نرفته بودم که کسی صدام کرد.به عقب که برگشتم لیلارومقابل خودم دیدم..... 🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون آروم و پرستاره 🌟🌟🌟 🌟🌙✨🌟🌙✨
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ گاهی مرا نگاه کنی "رد شوی" بس است آنان که بی‌کَسند، به یک "در زدن" خوشند. #نوای_دلتنگی💔 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
☑️ نوشته:عذراخوئینی به عقب که برگشتم لیلارومقابل خودم دیدم بامحبت منودراغوش کشید هنوزتوبهت بودم یعنی اتفاقی افتاده بود؟!. چهره اش که عادی نشون میداد تعارفش کردم بیاد داخل گفت:_ممنون عزیزم ایشالایه وقت دیگه. اومدم دنبالت بریم خونه داییم چندروزیه بخاطردکترمامانم اومدیم تهران، چون یکم بهترشده داییم می خوادنذری بده مامانم دوست داره توهم باشی اگه بیایی که خوشحالمون می کنی. من که ازخدام بود.برگشتم خونه یه مقداری سرووضعم رومرتب کردم حجابم خوب بودولی کامل نبودچون هنوزتصمیم نگرفته بودم چادری بشم فقط موقعی که پایگاه می رفتم سرم مینداختم.برای مامانم پیغام گذاشتم که دیربرمی گردم. نزدیک ماشین که رسیدم سیدپیاده شد نیم نگاهی انداخت اماطبق عادت همیشه سرش روپایین انداخت.قلبم تندمیزدانگارکه می خواست ازجاکنده بشه!اهسته جواب سلامش رودادم هرچندخودم هم به زورشنیدم! بدجوری توفکررفته بودوقتی لیلاصداش کردتازه به خودش اومد وحرکت کرد.حس می کردم حالت نگاهش عوض شده.ودیگه مثل قبل سردوبی تفاوت نبود. هنوزازکوچه بیرون نرفته بودیم که باماشین بهمن روبروشدیم!دیگه ازاین بدترنمی شد باچهره ای اخم الودبه طرف ما اومد.تقی به شیشه زد.لیلاباتردیدگفت:_آشناس؟!. فقط سرم روتکون دادم وپیاده شدم.ازحرص پوست لبم رومی کندم باعصبانیت گفتم:_اینجاچی کارمی کنی. پوزخندی زدکه بیشترلجم رودراورد_من که اومدم خونه دایی جونم حالاتوبگوتوماشین این جوجه بسیجی چی کارمی کنی نکنه اینم بازی جدیدته؟!. اصلامتوجه موقعیتم نبودم بامشت روی بازوش زدم _چرااززندگیم گم نمیشی بخدابه عمه میگم چه حیون پستی شدی دست ازسرم بردار.خنده چندش اوری کردروسریموگرفت وبه سمت خودش کشوند_هرچقدرم که ظاهرت عوض بشه گذشتت که تغییرنمی کنه!!.باصدای پرخاشگرسیدرهام کرد.بدجوراحساس خاری وپوچی کردم.بالحن بدی گفت:_هوی چته صداانداختی روسرت!!گلاره دوست دخترمه توچیکارشی؟!. مات ومتحیرموندم این چه حرفی بودکه زد سیدازعصبانیت صورتش سرخ شده بوداگه لیلامانع نمیشدحتمایه دعوایی رخ میداد.بهمن که به خواسته اش رسیدباشکی که تودل سیدانداخت بایدفاتحه این احساس رومی خوندم یه لحظه پشیمون شدم خواستم برگردم که باهمون جذبه وجدیدت گفت:_بشینیدتوماشین!!.حالااینم برای من قلدرشد فقط به احترام فاطمه خانم می رفتم چون بااین اوضاعی که پیش اومدوابروریزی که شدتنهایی برام بهتربود. بخاطرباریک بودن کوچه ماشین روتوخیابون پارک کرد.اسم امامزاده حسن روشنیده بودم ولی تاحالااین اطراف نیومده بودم خونه های کهنه ساخت وقدیمی ولی باصفا.سیدکاری روبهونه کردورفت دلم می خواست باتمام وجودگریه کنم.لیلادستش روروی شونه ام گذاشت وبالبخندشیرینی گفت:_خسته ات که نکردیم؟ .سعی می کردم خونسردواروم باشم اماواقعاسخت بودگفتم:_نه فدات شم خوشحالم که همراهتون اومدم.... خیلی خوب وصمیمی بامن برخوردکردنداصلااحساس غریبی نمی کردم ،دخترشون هم سن وسال من بودازوقتی که اومدیم چشمش به دربود!حسادت تودلم چنگ میزد.همچین دختردایی نجیب وخوشگلی داشت بایدهم منوتحویل نمی گرفت.تومراسم چهلم دیدمش ولی اون موقع نمی شناختم پیش فاطمه خانم نشستم همه پای دیگ نذری بودندوکسی کنارمون نبود _ازباراولی که دیدمت خیلی تغییرکردی خانم بودی وخانومترهم شدی.زیرلب تشکری کردم. _دیشب خواب سیدهاشم رودیدم.مرواریداشک توچشماش جمع شدگفتم:_خدارحمتشون کنه. _ممنون دخترم، راستش جداازاینکه دوست داشتم دوباره ببینمت یکی ازعلت هایی که خواستم بیای مربوط به همین خوابه..متعجب بهش خیره شدم یعنی چه خوابی دیده بودکه بخاطرش منوتااینجاکشونده بود کنجکاوی رهام نمی کرد.اماسکوت کردم تاخودش برام بگه..... 💖💖💖💖🌷💖💖💖💖 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢شهادت پسرم باعث نجات هم قطارهایش شد 🔹پس از استخدام با درخواست خودش به سیستان و بلوچستان اعزام شد و در شهر قصرقند مشغول خدمت شد.روزی که شهید شد از کمین بر می گشتند، که هرکاری کرده بودند که یکی از آنها با حامد باشد اجازه نمی دهد و خودش تنها در ماشین می ماند، در 6 کیلومتری قصر قند بودند که ماشین ها با فاصله ای کم از هم حرکت می کردند ولی در یک لحظه حامد فاصله اش از ماشین های پشت سرش را بیشتر می کند و همین باعث می شود حامد در ابتدا به تله ای انفجاری برسد.با منفجر شدن تله انفجاری حامد عزیزم به شهادت می رسد و حتی اینجا هم حامد با شهادتش باعث نجات 7 نفر از هم قطاری هایش می شود ➥ @shohada_vamahdawiat
رسول خدا(ص) فرموده است: إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ رَکبَ فِی صُلْبِهِ نُطْفَةً طَیبَةً مُبَارَکةً زَکیة. خداوند در صلب امام حسین( ع) نطفه ای پاک و مبارک قرار داده است. بحارالأنوار، ج 36، ص205، ح8- امام حسین(ع) فرموده است: أَنَّ حَوَائِجَ النَّاسِ إِلَیکمْ مِنْ نِعَمِ اللَّهِ عَلَیکمْ فَلَاتَمَلُّوا النِّعَمَ فَتَحُوزُوا نِقَما. نیازهای مردم به شما از نعمت های خداوند بر شماست پس از نعمت ها ملول نگردید تا به گرفتاری دچار نشوید. بحارالأنوار، ج 71، ص318، ح80. امام حسین(ع) فرموده است: إِنَّ أَجْوَدَ النَّاسِ مَنْ أَعْطَی مَنْ لَایرْجُوه. بخشنده ترین مردم کسی است که به فردی که از او امیدی نمی برد می بخشد بحارالأنوار، ج 71، ص400. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
بیایید کمی تفکر کنیم و به آخرت بیاندیشیم که آن روز روز بزرگـی است که لحظه لحظه امـتحان است امتحانی که نتیجه‌ی آن بهشت است.. شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان 3⃣1⃣ برخورد صحیح 🍃زمان شاه تشکیلاتی بود بین بچه مدرسه ای ها بنام پیشاهنگی. از طرف پیشاهنگی بچه ها را می بردند اردو ، پسر و دختر مختلط. دخترا که هیچ حجابی نداشتند. زننده ترین لباس ها را هم می پوشیدند. پسرها هم نگاه ناپاکشان را به آنها می دوختند و با آنها خش و بش می کردند و می زدند و می رقصیدند و خوشگذرانی می کردند. انگار آمده اند جایی که خدا در آن وجود نداشت. یکی از همکلاسی های ما خیلی تو فاز این برنامه ها بود. وقتی می شنید قراره دانش آموزان را پیشاهنگی ببرند با دمش گردو می شکست. خیلی از بچه های مدرسه می رفتند. ولی من و حبیب الله نمی رفتیم. 🍃همین فرد چند وقتی رفت تو نخ حبیب الله، که او را هم متقاعد کند ببرد اردو. به حبیب الله می گفت نمی دانی چه خبره ، بزن و برقص، یه دفعه بیا اگه بد بود دیگه نیا. اما حبیب الله در جوابش گفت: تو که از دیدن رقص دخترا خوشت میاد، حاضر هستی دست خواهرت را بگیری و بیاریش وسط اون همه پسر تا براشون برقصه و همه هم به اون نگاه بندازن و کیف بکنن؟ تا اینها را گفت طرف یکباره وا رفت. انگار کسی با چکش محکم زد توی سرش. چیزی نگفت. 🍃حبیب الله شروع کرد با مهربانی نصیحتش کردن از خوشی های زودگذر دنیا گفت و از روزی که باید در پیشگاه خدا جواب این خوشگذرانی ها را داد. حبیب الله گفت در عوضش من یه پیشنهاد می کنم. بیا با هم بریم از خدا و دین و امام حسین علیه السلام بشنویم تا هم زندگی این دنیامون شیرین بشه و هم زندگی اون دنیامون. طرف قبول کرد. آمدن او با همانا و ترک مجالس رقص و گناه همانا. بعد از آن هر دفعه آن طرف مرا می دید می گفت: حبیب الله چشمان مرا باز کرد. او آمد حبیب الله را همرنگ خودش کند، اما حبیب الله با برخورد صحیح خود، او را همرنگ خودش کرد. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 35 الی 37 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
❤️❤️❤️❤️❤️ *ایرانسل هم *۵# *ستاره 5 مربع* *۲ گیگابات اینترنت یک روزه* *بمناسبت روز جهانی ارتباطات*
✅ فلسفه و علت غيبت‏ امام زمان(عج) ✍استاد قرائتی: اگر لامپی در یك خیابانی بزنند، افرادی بیایند این لامپ را بشکنند.لامپ دوم را بزنند، لامپ دوم را هم بشکنند.لامپ سوم را بزنند، لامپ سوم را هم بشکنن .اگر یازده لامپ بزنند و مردم نااهل بشکنند حکما عاقلی دیگر می گوید: لامپ دوازدهمین را وصل نکـن ایـن ها هنوز آدم نشده اند،لیاقت ندارند بگذار در تاریکی باشند. یازده امام آمد و یازده چراغ هدایت را شهید کردند .چراغ دوازدهمیـن را دیگر خداوند وصل نکرد. مي گوید: هر وقت آمادگی اش را داشتید، شما هنوز متمدن نشده اید ... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🔴🔵 امام زمان همه جای عالم حضور دارد 🌺 استاد حجت الاسلام تهرانی میگفت دوران نوجوانی در محضر سیدعبدالکریم کشمیری بودیم این داستان را از زبان خود ایشون شنیدیم. 🔷 آیت الله کشمیری می‌فرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زنده‌س یا مرده و کجا دفنه، ازش چندنفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زنده‌س یا مرده، گفت مرده. آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و زبان هندی رو بلد بود. این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست. چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که اسمش محمد باشه و اسم مادرش هم مثلاً فاطمه. ولی این شخص می فهمید معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک! 🔶 آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان محمد هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید نرجس بگیم نه حضرت زهراء (سلام الله علیها)، به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس، 🌹 دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش عوض شد و یِکَم جا خورد و کمی عقب رفت چند بار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟ اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری شروع کرد به گریه کردن، به مرتاض گفتیم این امام زمان ماست. گفت هر جای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه!!! 🔹 براستی ما چقدر حضور امام زمان در عالم را احساس می کنیم ؟ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتي شب میشہ یہ دنیا خاطره یه دنیا خیاڸ میاد تو دڸ آدم مڹ آرزو مي ڪنم امشب دلتوڹ آروم باشہ و خوابهاتون طلايي شبتون_سرشار_از_آرامش 🌹🌙💖🌟🌹🌙💖🌟
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ گاهی مرا نگاه کنی "رد شوی" بس است آنان که بی‌کَسند، به یک "در زدن" خوشند. #نوای_دلتنگی💔 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
نوشته:عذراخوئینی _خواب دیدم باداداشم وبچه هاداریم میریم امامزاده حسن ،نزدیک در ورودی خیلی شلوغ بودانگارنذری پخش می کردند جلوترکه رفتم سیدهاشم رودیدم که ظرف غذاروبه دست مردم میدادمنوکه دیدبرام دست تکون داد.چون حالم خوب نبودیه گوشه ای نشستم ازبین جمعیت خودش روبه من رسوند سرحال وقبراق بود.روزمین نشست گفتم:_ لباسات خاکی میشه،باخنده گفت فدای سرت اشکالی نداره.یکی ازبچه هاروصداکردتاچندتاغذابیاره_این نذری برای سلامتیته دلم نمی خوادغصه بخوری ومریض بشی باورکن حال من خیلی خوبه.پارچه مشکی که دستش بودروبه طرفم گرفت_اینوبرسون دست دخترمون،یه غذاهم براش ببر.بهش بگوخیلی خوشحالم می کنه که شبهاسلام زیارت عاشوراروبه نیابت ازمن می خونه. چشم چرخوندم تالیلاروپیداکنم اماگفت:فاطمه جان منظورم اون یکی دخترمونه گلاره!. به اینجای حرفش که رسیداشکام بی اختیار جاری شد خودش هم پابه پای من گریه می کرد _بخاطرهمین ازداداشم خواستم نذری بدیم تمام هزینه هاش روخودم حساب کردم اماخواستم به کسی نگه.این خواب روهم فقط پیش توتعریف کردم. شدت گریم هرلحظه بیشترمیشد به سمت آشپزخونه رفتم ومشتی اب به صورتم زدم منودخترخودش خطاب کردلایق این همه محبت نبودم خداهرلحظه شرمندم می کرد. روتخت کنارحیاط نشستم نگاهم به دیگ نذری بود بخاطرمداومتی که توخوندن زیارت عاشوراداشتم تقریباحفظ کرده بودم گاهی اوقات که یادم می رفت تاچشمام رومی بستم به ذهنم می اومد اروم زیرلب تکرارکردم:السِّلامُ عَلَیکَ یااباعَبدِاللّه..... هرکلمه ای که می خوندم مثل ابربهاراشک می ریختم.باصدای مهتاب دختردایی لیلا ازحس وحال قشنگم بیرون اومدم. _زیارت عاشوراروحفظی؟!. نگاهم بین مهتاب وسیدچرخید تودلم گفتم چقدربهم میان!. یه برق خاصی توچشماش بود ازصورت بهت زده اش وتعجبی که تونگاهش بودفهمیدم که اونم توقع همچین چیزی رونداشت!.لیلاکه صداش کردچندقدمی برداشت مکثی کردامایکدفعه به عقب برگشت وبدون هیچ حرفی سمت دررفت همه تعجب کردند مهتاب دنبالش رفت امادیگه رفته بود.... غذاهاروباکمک هم توظرف های یک بارمصرف ریختیم وهمه روپشت نیسان گذاشتیم سیدهنوزنیومده بود نگرانش شده بودیم چندباری به گوشیش زنگ زدنداماجواب نداد... رفتم جلوی اینه اتاق، چادری که همرام اورده بودم رو سرم کردم همیشه توکیفم بودانگارمطمئن بودم یه روزی برای همیشه انتخابش می کنم فاطمه خانم جلونشست وماهم پشت نیسان جاشدیم تجربه جالبی بودتاحالاسوارنشده بودم سوزسردی به صورتم خورد گوشه چادرموبه دست گرفتم وتانزدیکی چشمم پوشوندم که سرمااذیتم نکنه بااین حال احساس خوبی داشتم به امامزاده که رسیدیم همگی پیاده شدیم وغذای نذری رویکی یکی دست رهگذرهامیدادیم دوتابچه بالباس های کهنه وظاهری ژولیده دورترایستاده بودند وبه مانگاه می کردند براشون غذابردم خیلی ذوق کردند خواستم برگردم که یهوخشکم زد!قدرت پلک زدن هم نداشتم....برای چندثانیه سیدهاشم رودیدم عکس اعلامیش هنوزتوخاطرم بود _چی شده؟!.به عقب برگشتم این باربادیدن سیدترسیدم چقدرغمگین وخسته بنظرمی رسید. _کسی اذیتتون کرده؟.نکنه همون پسره اومده؟!. نمی دونم چرادوست داشت بابی رحمی ازارم بده.بادلخوری گفتم:_اونی که غروب دیدیدپسرعمه ام بوددلیلی نداره تااینجابیاد!برای اینکه اذیتم کنه همچین حرفی زد.ولی ازشماتوقع نداشتم زخم زبون بزنید. صدام کرد اهمیتی ندادم _منظوری نداشتم شرمنده!. این چشمام همیشه لوم میداد.چندثانیه ای نگام کرد.یکدفعه گفت:_می دونم نسبت به من چه احساسی دارید اماازتون می خوام فراموشم کنید....یعنی چطوری بگم.... دیگه ادامه حرفش رونشنیدم.روموبرگردوندم تااشکام رونبینه قلبم باتمام وجودله شدای کاش می مردم واین حرف رونمی شنیدم.خوشبحال مهتاب، حسادت به دلم چنگ زد هرچندازاول هم لایقش نبودم یابقول بهمن ظاهرم روتونستم عوض کنم گذشتم روچی کارمی کردم.ازروی حرص گفتم:_ایشالابه پای هم پیربشید.به راهم ادامه دادم حتی برنگشتم عکس العملش روبیینم... 🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
یه شب به خوابم اومد بهش گفتم: محمدرضا این همه از حضرت زهرا سلام الله علیها گفتی و خوندی ثمری برات داشت؟ شهید تورجی زاده هم بلافاصله گفت: همین که توی آغوش فرزندش امام زمان عج جان دادم برام کافیه... شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: ۱۶ سال اهل شهرستان بهبهان 4⃣1⃣ نماز اول وقت 🍃تظاهرات علیه رژیم شاه بود. همه غرق شعار دادن بودند. کسی فکرش جای دیگری نبود. حبیب الله دائم سوال می پرسید که ساعت چنده؟ پیرمردی کنارمان بود. حوصله اش سر رفت گفت چته بچه؟ همه اش میگی ساعت چنده؟ به کجا می خوای برسی؟ شعارت را بده. 🍃از حبیب الله پرسیدم جریان چیه؟ گفت وقت نمازه! گفتم بابا الان تظاهراته. توی این گیر و دار فکر چی هستی؟ بذار بعدا می خونیم. گفت: امام حسین (ع) قیام کرد برای نماز. ما هم قیام کردیم برای نماز. تظاهراتی که توش نماز اول وقت به تاخیر بیفته، ارزشی نداره. رفت سمت مسجد و چند نفر دیگه هم همراهش رفتند برای نماز. حبیب الله نماز صبح و ظهر و عصر را داخل مسجد می خواند. 🍃بعضی وقتها هم وفت نماز نبود. وضو می گرفت و پشت سرهم نماز می خواند. پرسیدم حبیب الله چرا اینقدر نمار می خونی؟ می گفت به جای دوران طفولیتم دارم می خوانم. در حالی که حبیب الله تازه اون موقع دوازده سیزده سالش بود ، ولی به جای دوران طفولیت نماز می خواند. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 60 الی 61 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔴 (۱۸) ♨️فتنه انگیزی ابلیس در عصر غیبت ❓چیستی و چگونگی دوران حیرت @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌ 🌷مهدی شناسی ۲۰۳🌷 🌹السلام علیکم یا اهل بیت النبوة🌹 💠زیارت جامعه کبیره💠 🔶 چیزها را بر اساس سنخیتی که دارند کنار هم می چینند.شما در گل فروشی می بینید که گل های رز کنار هم هستند و گل های داوودی کنار هم.با هم قاطی نمی کنند. 🔶این که گل سرخ ها کنار هم باشند قشنگ است.و اگر با گل های دیگر قاطی نشود بهتر است. 🔶این یک قاعده و قانون است که چیزهایی که سنخیت دارند کنار یکدیگر قرار می گیرند. 🔶وقتی می گوییم السلام علیک یا اهل بیت النبوة یعنی سلام خدا بر شما چهارده نور پاک نبوة. یعنی آنها در برتری و بلندی رتبه با هم سنخیت دارند و شایسته است که در دسته ی دیگری غیر از مردم عادی قرار گیرند. 🔶یعنی خاندانی که بر همه خاندان ها:یکی در عصمت از گناه و حتی فکر گناه و دیگری عصمت از اشتباه برتری دارند. 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
✍ امام مهدی(عج) : شیعیان ما به اندازهٔ آب خوردنی ما را نمی‌خواهند اگر بخواهند و دعا کنند فرج ما می‌رسد. 📚 کتاب شیفتگان حضرت مهدی تویی بهانه‌ی خورشیــد برای تابیدن تویی بهانه‌ی بــاران برای باریدن... بیا که عدالت مطلق مسیر می‌خواهد سپاه منتظرانت امیــر می‌خواهد..‌. به سرم رحمت بی واسعه یعنی مهدی بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی اخم چشمش علی و خنده‌ زهرا به لبش جمع این جاذبه و دافعه یعنی مهدی @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢سرباز نمونه 🔹نشسته بودیم توی اتاق و داشتیم با هم حرف می زدیم که دیدم از جا بلند شد. همزمان متوجه ورود پدرم به اتاق شدم. احترام بسیار زیادی برای پدر و مادرم قائل بود . پدر هم بعد از شهادت طاهر زیاد توی این دنیا نماند . ظاهرا می گفت برای اسلام شهید شده و آرام هستم ولی از درون می سوخت . ➥ @shohada_vamahdawiat