eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته:عذراخوئینی _خواب دیدم باداداشم وبچه هاداریم میریم امامزاده حسن ،نزدیک در ورودی خیلی شلوغ بودانگارنذری پخش می کردند جلوترکه رفتم سیدهاشم رودیدم که ظرف غذاروبه دست مردم میدادمنوکه دیدبرام دست تکون داد.چون حالم خوب نبودیه گوشه ای نشستم ازبین جمعیت خودش روبه من رسوند سرحال وقبراق بود.روزمین نشست گفتم:_ لباسات خاکی میشه،باخنده گفت فدای سرت اشکالی نداره.یکی ازبچه هاروصداکردتاچندتاغذابیاره_این نذری برای سلامتیته دلم نمی خوادغصه بخوری ومریض بشی باورکن حال من خیلی خوبه.پارچه مشکی که دستش بودروبه طرفم گرفت_اینوبرسون دست دخترمون،یه غذاهم براش ببر.بهش بگوخیلی خوشحالم می کنه که شبهاسلام زیارت عاشوراروبه نیابت ازمن می خونه. چشم چرخوندم تالیلاروپیداکنم اماگفت:فاطمه جان منظورم اون یکی دخترمونه گلاره!. به اینجای حرفش که رسیداشکام بی اختیار جاری شد خودش هم پابه پای من گریه می کرد _بخاطرهمین ازداداشم خواستم نذری بدیم تمام هزینه هاش روخودم حساب کردم اماخواستم به کسی نگه.این خواب روهم فقط پیش توتعریف کردم. شدت گریم هرلحظه بیشترمیشد به سمت آشپزخونه رفتم ومشتی اب به صورتم زدم منودخترخودش خطاب کردلایق این همه محبت نبودم خداهرلحظه شرمندم می کرد. روتخت کنارحیاط نشستم نگاهم به دیگ نذری بود بخاطرمداومتی که توخوندن زیارت عاشوراداشتم تقریباحفظ کرده بودم گاهی اوقات که یادم می رفت تاچشمام رومی بستم به ذهنم می اومد اروم زیرلب تکرارکردم:السِّلامُ عَلَیکَ یااباعَبدِاللّه..... هرکلمه ای که می خوندم مثل ابربهاراشک می ریختم.باصدای مهتاب دختردایی لیلا ازحس وحال قشنگم بیرون اومدم. _زیارت عاشوراروحفظی؟!. نگاهم بین مهتاب وسیدچرخید تودلم گفتم چقدربهم میان!. یه برق خاصی توچشماش بود ازصورت بهت زده اش وتعجبی که تونگاهش بودفهمیدم که اونم توقع همچین چیزی رونداشت!.لیلاکه صداش کردچندقدمی برداشت مکثی کردامایکدفعه به عقب برگشت وبدون هیچ حرفی سمت دررفت همه تعجب کردند مهتاب دنبالش رفت امادیگه رفته بود.... غذاهاروباکمک هم توظرف های یک بارمصرف ریختیم وهمه روپشت نیسان گذاشتیم سیدهنوزنیومده بود نگرانش شده بودیم چندباری به گوشیش زنگ زدنداماجواب نداد... رفتم جلوی اینه اتاق، چادری که همرام اورده بودم رو سرم کردم همیشه توکیفم بودانگارمطمئن بودم یه روزی برای همیشه انتخابش می کنم فاطمه خانم جلونشست وماهم پشت نیسان جاشدیم تجربه جالبی بودتاحالاسوارنشده بودم سوزسردی به صورتم خورد گوشه چادرموبه دست گرفتم وتانزدیکی چشمم پوشوندم که سرمااذیتم نکنه بااین حال احساس خوبی داشتم به امامزاده که رسیدیم همگی پیاده شدیم وغذای نذری رویکی یکی دست رهگذرهامیدادیم دوتابچه بالباس های کهنه وظاهری ژولیده دورترایستاده بودند وبه مانگاه می کردند براشون غذابردم خیلی ذوق کردند خواستم برگردم که یهوخشکم زد!قدرت پلک زدن هم نداشتم....برای چندثانیه سیدهاشم رودیدم عکس اعلامیش هنوزتوخاطرم بود _چی شده؟!.به عقب برگشتم این باربادیدن سیدترسیدم چقدرغمگین وخسته بنظرمی رسید. _کسی اذیتتون کرده؟.نکنه همون پسره اومده؟!. نمی دونم چرادوست داشت بابی رحمی ازارم بده.بادلخوری گفتم:_اونی که غروب دیدیدپسرعمه ام بوددلیلی نداره تااینجابیاد!برای اینکه اذیتم کنه همچین حرفی زد.ولی ازشماتوقع نداشتم زخم زبون بزنید. صدام کرد اهمیتی ندادم _منظوری نداشتم شرمنده!. این چشمام همیشه لوم میداد.چندثانیه ای نگام کرد.یکدفعه گفت:_می دونم نسبت به من چه احساسی دارید اماازتون می خوام فراموشم کنید....یعنی چطوری بگم.... دیگه ادامه حرفش رونشنیدم.روموبرگردوندم تااشکام رونبینه قلبم باتمام وجودله شدای کاش می مردم واین حرف رونمی شنیدم.خوشبحال مهتاب، حسادت به دلم چنگ زد هرچندازاول هم لایقش نبودم یابقول بهمن ظاهرم روتونستم عوض کنم گذشتم روچی کارمی کردم.ازروی حرص گفتم:_ایشالابه پای هم پیربشید.به راهم ادامه دادم حتی برنگشتم عکس العملش روبیینم... 🦋🦋🦋🦋💖🦋🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💙 :) 🌱 اسمے ڪہ هرگز نشنیده ایم ؟! یہ خونہ قدیمے ... دو طبقہ اما تمیز و نوسازی شده ... مادرش هنوز گریہ مےڪرد ... بہ زحمت مےتونست حرف بزنہ ... برام عجیب بود ... از زمانے ڪہ خبر مرگ پسرشون رو شنیده بودن، چند ساعت مےگذشت ... و یہ بچہ شرور، چیزے نبود ڪہ این همہ بہ خاطرش گریہ ڪنن ... پدرش برای بانڪ ڪار مےڪرد ... و مادرش خیاط لباس هاے مجلسے و پرام ... هر دوشون بہ سختے ڪار مےڪردن تا بتونن پسرشون رو بہ یہ ڪالج و دانشگاه خوب بفرستن ... تا بتونہ آینده خوبے داشتہ باشہ ... چیزے ڪہ ڪریس هم، توے سال آخر عمرش بہ دنبالش بود ... دیدن تلاش خانواده باعث شده بود مسیرش رو عوض ڪنہ؟... یا بعد از عوض شدن مسیرش، تلاش خانواده چند برابر شده بود؟ ... هر چند، مادرش بیشتر از سہ سال بود ڪہ براے ڪمڪ بہ مخارج خانواده وارد عرصہ شده بود ... چیزے مبهم و گنگ توے ذهنم موج مےزد ... چیزے ڪہ هیچ سوالے آرامش نمےڪرد و نمےتونستم پیداش ڪنم ... چیزے ڪہ توے حرف هاے پدر و مادرش هم بهش اشاره اے نمےشد ... تنها اشاره ارزشمند ... اسم ساندرز بود ... اونها حتے بہ اینڪہ پسرشون سابقا عضو یہ گروه گنگ بوده، اشاره اے نڪردن ... - لالا ... دخترے رو بہ این اسم مےشناسید؟ ... با شنیدن این اسم ... هر دوشون جا خوردن ... چشم هاے مادرش پرید و نگاهے ڪہ توش نگرانے با قدرے ترس قاطے شده بود رو، چرخوند سمت همسرش ... ذهن خودش نمےتونست جوابے براش پیدا ڪنہ ... آقاے تادئو ڪمے خودش رو روے مبل جا بہ جا ڪرد ... نسبت بہ همسرش، ڪنترل بیشترے روے چهره اش داشت ... اما اون هم ... - خیر ڪارگاه ... ما هرگز چنین اسمے رو نشنیدیم ... با هیچ جملہ‌اے بہ این اندازه نمےتونستم مطمئنم بشم ڪہ اونها دارن خیلے چیزها رو مخفے مےڪنن ... اما چرا؟ ... چرا باید بہ افرادے ڪہ دنبال پیدا ڪردن قاتل پسرشون هستن دروغ بگن؟ ... اوبران هنوز مےخواست با اونها صحبت ڪنہ ... اما صحبت باهاشون دیگہ فایده اے نداشت ... نمےشد بہ هیچ حرف شون اعتماد ڪرد ... نہ تا وقتے ڪہ بہ جواب این چرا ... پے مےبردم ... از جا بلند شدم ... - خانم تادئو ... مےتونید اتاق ڪریس رو بهم نشون بدید؟ ... نگاهے بہ همسرش ڪرد و از جا بلند شد ... انگار منتظر اجازه و تایید اون بود ... نسبت بہ همسرش ڪنترل ڪم ترے روے خودش داشت ... باید از همدیگہ جداشون مےڪردم ... اینطورے دیگہ نمےتونست در پاسخ سوال ها بہ شوهرش تڪیہ ڪنہ ... و اوضاع آشفتہ درونش این فرصت رو در اختیارم مےگذاشت ڪہ جواب اون چرا رو پیدا ڪنم ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 على(ع) به فكر دشمن اصلى است، معاويه كه تهديد بزرگى براى اسلام به شمار مى آيد، امّا لشكر كوفه به فكر آسايش است، على(ع) با آنان سخن مى گويد تا خود را براى جهاد ديگرى آماده كنند. آرزوى على(ع) اين است كه با لشكر بزرگى به شام برود و معاويه را از حكومت سرنگون كند، امّا افسوس كه ياران على(ع)دلشان براى زن و بچه هايشان تنگ شده است و مى خواهند به كوفه برگردند، آنها به امام مى گويند كه به كوفه بازگرديم و بعد از رفع خستگى، با انرژى و روحيّه بهترى به جنگ معاويه برويم. * * * اين صداى مرادى است كه در كوچه هاى كوفه به گوش مى رسد: اى مردم! امام و مولاى ما در اين جنگ پيروز شد و خوارج به سزاى كردار زشت خود رسيدند. شادى كنيد و جشن بگيريد! مردم كوفه از خانه هاى خود بيرون مى آيند، مرادى را مى بينند كه سوار بر اسب در كوچه ها مى چرخد. ساعتى مى گذرد، ديگر صداى مرادى گرفته است، او تمام اين مدّت، فرياد زده و اكنون تشنه شده است، كاش كسى ظرف آبى به او مى داد! او با خود فكر مى كند كه خوب است براى استراحت به خانه يكى از دوستان خود برود. ولى بعد از مدّتى زود پشيمان مى شود. او بايد اين خبر را به گوش همه مردم كوفه برساند، بايد همه اين خبر پيروزى را بشنوند و خوشحال شوند. او مى خواهد همه شيعيان را شاد كند. مرادى همان طور كه سوار بر اسب است وارد كوچه اى مى شود، امّا اى كاش او هرگز وارد اين كوچه نمى شد! او نمى داند كه اين كوچه، مسير تاريخ را عوض خواهد كرد. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💚 🌿﷽🌿 جمعه؛ وقت نماز صبح بود. مریم سعید رو برای نماز بیدار کرد. با همون ناز و نوازش همیشگی. با وجود اینکه شب قبل حسابی از دست سعید ناراحت بود و صریحاً ازش انتقاد کرده بود ولی باز مثل همیشه لبخند به لب داشت. گویی هیچ اتفاقی نیفتاده. سعید هم مثل همیشه برخاست. سلام کرد. گونه ی مریم رو بوسید و صبح بخیر گفت. وضو گرفت و نمازش رو خوند. بچه ها هنوز خواب بودند. سعید رفت سمت اتاق بچه ها تا علی و فاطمه رو برای نماز بیدار کنه. اول سراغ علی رفت. کمی پتو رو از روش بلند کرد و یواش و با لحنی آروم گفت: _علی آقا. بابا صبح شده. سلام بابا. صبح بخیر. پاشو بابا جون. نمازت قضا نشه خوشگل پسرم. پاشو بابا جون. قربون پسر نماز خونم برم. علی چشماشو کمی باز کرد و یواش گفت: _سلام. پنج دقیقه دیگه خودم بیدار میشم بابا. سعید هم باشه ای گفت و رفت سراغ فاطمه. _فاطمه خانم. فاطمه خوشگل. پاشو بابا. صبح شده. دختر خوشگل بابا پا شه وضو بگیره. فاطمه عادت داره که صبحا با قلقلک لطیف بابا بیدار بشه. سعید همزمان که از زبونش قربون صدقه می ریخت برای فاطمه، با دستاشم پهلوهاشو قلقلک می داد. فاطمه به مدد قلقلکای بابا داشت کامل بیدار می شد که چرخید به اون سمت و گفت: _بابا من بعد از علی میرم وضو می گیرم. دوباره چشماشو بست و خوابید. سعید گفت پس مواظب باشید نمازتون قضا نشه ها... بعد هم بلند شد و از اتاق بچه ها اومد بیرون. متوجه شد گوشیش داره زنگ میزنه. گوشی رو برداشت و دید یادآوری سال خمسی شونه که قبلا در گوشیش ثبت کرده بود. رو به مریم گفت: _مریم! سر سال خمسی مونه ها. بیزحمت چیزایی که تو خونه داریم رو حساب کن ببینیم چقدر باید خمس بدیم. مریم که سر سجاده نشسته بود و داشت قرآن میخوند، با لبخندی جواب داد: _باشه ان شا الله حساب می کنم. بعد هم خاطره اولین سال زندگی مشترکشون تو ذهنش مرور شد. وقتی خمس مالشون رو حساب و پرداخت کردند، اونقدر برکت داشت که تو همون سال دو مرتبه به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شدند. علی بالاخره بیدار شد و تلوتلو خوران سمت دستشویی رفت. از کنار مامان و بابا که رد می شد یه سلام یواشی هم کرد. سعید با ذوق زیاد و لحنی پر انرژی جواب داد: _سلام بابا جون. صبحت بخیر. آخ قربون پسرم برم که نمازشو سر وقت می خونه. مامان هم با نگاه پر مهرش علی رو مشایعت کرد و بهش گفت: _علی جان نمازتو که خوندی فاطمه رو هم صدا کن که خواب نمونه. مریم و سعید از همون اول روی وجوهات شرعی و پرداخت خمس خیلی توجه داشتند البته اهتمام زیاد مریم و صبر و تلاشش کم کم باعث شد که سعید هم مثل خودش بشه. روز سر رسید سال خمسی شون، از قصد به صورت عیان و پیش روی بچه ها از داشتن سال خمسی و حساب کردن اون صحبت می کنند. برای اینکه بچه ها هم کاملاً در جریان این موضوع باشند و اهمیت پرداخت خمس براشون جا بیفته و نهادینه بشه. مریم عاشق حساب و کتاب سال خمسی شونه؛ اصلا با یک شور و اشتیاق خاصی میشینه و همه چیزهایی که تو خونه هست رو حساب میکنه. مریم میدونه که اگر سریعتر این کار رو انجام بده دغدغه سعید هم رفع میشه، بلند شد و یک کاغذ و قلم برداشت و دوباره نشست سر سجاده تا اون چیزهایی که در منزل هست رو یادداشت کنه. موعد شرایط ماهانه اوست و وظیفه ای برای نماز خواندن نداره ولی بخاطر اینکه برای بچه ها سوالی پیش نیاد که چرا مامان این روزها نماز نمیخونه، در این چند روز هنگام نماز سر سجاده میشینه و دعا و قرآن میخونه. اولین چیزی که به ذهنش اومد تا یادداشت کنه، برنج بود. از آخرین باری که سعید برای خونه برنج خریده بود فقط حدود ٣ کیلو مونده. سه تا شامپو کندش، چندتا مواد شوینده دیگه رو هم نوشت، گوشت و مرغ که نداشتند ولی ماست و کره و مقدار مربایی که تویخچال داشتند رو هم یادداشت کرد. ٢ تا کتاب هم خریده بود که فرصت نکرده بود مطالعه کنه و اون هم یادداشت کرد... حساب و کتاب چیزایی که توی خونه هست با مریمه و موارد دیگه مثل مقداری که تو حساب بانکی دارند و... با سعیده. ❤️ ادامه‌ دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
🪴 (ع)🍀 🪴 بعضی از  جهات حکم غدیر را می‌توانم این طور بیان کنم که: ۱- خطاب خداوند که «ای پیامبر ابلاغ من آنچه از طرف خداوند بر تو نازل شده که اگر ابلاغ نکنی رسالت خود را نرسانده‌ای که در هیچ یک از فرامین الهی چنین مطلبی گفته‌ نشده است. ۲- اقرار گرفتن‌های حضرت ‌رسول از مردم در روز غدیر. ۳- مسئله امامت فقط صورت یک خبر و پیام و خطابه ابلاغ نشده بلکه به عنوان حکم و فرمان الهی و بیعت عموم مسلمانان و تعهد آنان اجرا شد. ۴- خطاب خداوند که فرمودند: «امروز دین شما را کامل کردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم» که تا آن روز مشابه آن را هم در هیچ موردی نفرموده بودند.     (ع) eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef ◇◇◇◆◇◇◇
🌿﷽🌿 🌺نزدیکی‌های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر برویم. یکی دو نفر بیشتر منتظر نوبت دکتر نبودند. پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد، روی صندلی کنار من نشست. از تکان دادن‌های مداوم پایش متوجه استرسش می‌شدم. چند دقیقه‌ای منتظر ماندیم. وقتی نوبتمان شد، داخل اتاق رفتیم. خانم دکتر نتیجه آزمایش را با دقت نگاه کرد. بررسی‌هایش چند دقیقه‌ای طول کشید. بعد همان طور که عینکش را از روی چشم برمی‌داشت، لبخندی زد و گفت: _ باید مژدگونی بدین! تبریک میگم، هیچ مشکلی نیست. شما می‌تونید ازدواج کنید. 🍀تا دکتر این را گفت، حمید چشم‌هایش را بست و نفس راحتی کشید. خیالش راحت شد. تنها دلیلی که می‌توانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آن هم شکرخدا به خیر گذشت. حمید گفت: _ ممنون خانم دکتر. البته همون‌ جا توی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه رو فهمیدن، ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه. 🍀خانم دکتر گفت: _ خب فرزانه جان تا یه مدت دیگه همکار ما میشه، باید هم سر در بیاره از این چیزها. امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید. حمید در پوستش نمی‌گنجید، ولی کنار خانم دکتر نمی‌توانست احساسش را ابراز کند. از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم. ❤️چشم‌های حمید عجیب می‌خندید، به من گفت: _ خداروشکر، دیگه تموم شد، راحت شدیم. چند لحظه‌ای ایستادم و به حمید گفتم: _ نه، هنوز تموم نشده! فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم. کلاس ضمن عقد هم باید بریم. برای عقد لازمه. حمید که سر از پا نمی‌شناخت گفت: _ نه بابا، لازم نیست! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه. زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده‌ها این خبر خوش رو بدیم. حتما اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن. شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم: _ نمی‌دونم، شاید هم من اشتباه می‌کنم و شما اطلاعاتتون دقیق‌تره! 💐قدیم‌ها که کوچک بودم، یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه‌ها بازی می‌کردم. بعد که بزرگ‌تر شدم و به سن تکلیف رسیدم، خجالت می‌کشیدم و کمتر می‌رفتم. حمید هم خیلی کم به خانه ما می‌آمد. از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد، رفت‌ و آمدها بیشتر شده بود. آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبت‌های نهایی به خانه ما بیایند. مشغول شستن میوه‌ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید: _ دخترم، اگه بحث مهریه شد، چی بگیم؟ نظرت چیه؟ روی اینکه سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم، نداشتم. گفتم: _ هر چی شما صلاح بدونید بابا. 🌺پدرم خندید و گفت: _ مهریه حق خودته، ما هیچ نظری نداریم. دختر باید تعیین کننده مهریه باشه. کمی مکث کردم و گفتم: _ پونصد تا چطوره؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه‌اس. پدرم یک نارنگی برداشت و گفت: _ هر چی نظر تو باشه، ولی به نظرم زیاده. میوه‌ها را داخل سبد ریختم و مشغول خشک کردن آن‌ها شدم، گفتم: _ پس میگیم سیصدتا، ولی دیگه چونه نزنن! پدرم خندید و گفت: _ مهریه رو کی داده، کی گرفته! 🌷جلوی خنده‌ام را به زور گرفتم. نگاه‌های پدرم نگاه غریبی بود، انگار باورش نمی‌شد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را می‌گرفت و دوست داشت ساعت‌ها با او هم بازی شود، صحبت از مهریه و عروسی می‌کند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat                  
🪴 🍀 🌿﷽🌿 چرا ما تو را اين قدر دوست داريم؟ چه كسى مى تواند به معرفت تو دست پيدا كند و مقام والاى تو را بشناسد؟ خدا تو را از نور عظمت خود آفريد آيا مردم مى توانند عظمت نور خدا را درك كنند؟ همانگونه كه مردم از شناخت شب قدر دور مانده اند، از شناخت حقيقت تو نيز محروم گشته اند، تو حقيقت شب قدر مى باشى، هر كس تو را شناخت به حقيقتِ شب قدر، آگاهى پيدا كرد.25 از اين پس هر وقت سوره قدر را مى خوانم به ياد تو مى افتم: (إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ...). بانوى من! چگونه قطره اى از فضائل تو را بنويسم؟ تو فاطمه اى، زهرايى، حانيه اى، منصوره اى! * * * تو فاطمه اى! تو و دوستانت از آتش جهنّم جدا شده ايد. دشمنان تو هم از دوستىِ تو جدا گشته اند، هر كسى نمى تواند تو را دوست بدارد، هر دلى شايستگىِ عشق تو را ندارد، خدا به هر كسى اجازه نمى دهد تا عشق تو در دلش جاى گيرد، عشق تو، گوهر ارزشمندى است كه به هر كس نمى دهند. تو زهرايى، زيرا وقتى تو در محراب عبادت مى ايستادى، نورى از محراب تو به آسمان مى تابيد و فرشتگان از ديدن آن، متعجّب مى شدند. تو به راستى مهتاب زمين هستى، نورى كه در دل تاريكى ها مى درخشى و دوستانت را به حق و حقيقت راهنمايى مى كنى. تو حانيه اى! هيچ كس به مهربانى تو نيست، روز قيامت كه همه، دوستان خود را فراموش مى كنند و حتّى مادر از فرزند خود فرار مى كند، تو به ياد دوستان خود هستى، كنار پل صراط مى ايستى و به سوى بهشت نمى روى، تو از خدا مى خواهى تا دوستانت همراه تو وارد بهشت بشوند. تو منصوره اى! در روز قيامت شيعيان خود را يارى مى كنى و آنان را تنها نمى گذارى و از آنان دستگيرى مى كنى. روز قيامت روز شادى دوستان تو است، چه شكوهى دارد آن روز! روزى كه تو دوستانت را صدا بزنى و آنان همراه تو به سوى بهشت بروند. * * * چرا ما تو را اين قدر دوست داريم؟ زيرا پيامبر هم تو را خيلى دوست داشت، اين سخن پيامبر درباره توست: "فاطمه از من است و من از فاطمه ام...فاطمه پاره تن من است" هر بار كه تو به ديدار او مى رفتى، او در مقابل تو، تمام قد مى ايستاد و دست تو را مى بوسيد و به تو چنين مى گفت: "پدر به فداى تو باد!". هر وقت پيامبر دلش براى بهشت تنگ مى شد، تو را مى بوسيد. به راستى چه رازى در ميان بود؟ جواب اين سؤال را در شب معراج مى توان يافت! شبى كه پدر تو، مهمان خدا بود... وقت آن است كه از آن شب باشكوه سخن بگويم، حكايتى از شب معراج... * * * آن شب پيامبر از آسمان ها عبور كرد و به بهشت رسيد، او در بهشت، مهمان لطف خدا بود. بوى خوشى به مشامش رسيد، بويى كه تمام بهشت را فرا گرفته بود. او رو به جبرئيل كرد و گفت: اين عطر خوش چيست؟ جبرئيل گفت: اين يك بوى سيب است ، سيصد هزار سال پيش، خداى متعال، سيبى آفريد. اى محمّد ! سيصد هزار سال است كه اين سؤالِ ما بى جواب مانده است، ما دوست داريم بدانيم خدا اين سيب را براى چه آفريده است؟ سخن جبرئيل به پايان رسيد، دسته اى از فرشتگان نزد پيامبر آمدند، آنان همراه خود همان سيب را آورده بودند. صدايى به گوش رسيد: "اى محمّد ! خدا به تو سلام مى رساند و اين سيب را براى تو فرستاده است".28 آرى! خدا سيصد هزار سال قبل، هديه اى براى آن شب، آماده كرده بود. به راستى هدف خدا از آفرينش آن سيبِ خوشبو چه بود؟ پيامبر آن سيب را خورد و سپس از آسمان ها به زمين آمد. بعد از مدّتى، خدا تو را به او عنايت كرد، خلقت تو از آن سيب بهشتى بود. عايشه (همسر پيامبر) بارها ديد كه پدر، تو را مى بوسد، او زبان اعتراض گشود و گفت: ــ اى پيامبر! فاطمه ديگر بزرگ شده است، چرا او را اين قدر مى بوسى؟ ــ فاطمه من از آن ميوه بهشتى خلق شده است، من هرگاه دلم براى بهشت تنگ مى شود فاطمه ام را مى بويم و مى بوسم. * * * اى فاطمه! اى بهشت پيامبر! سلام من براى هميشه بر تو باد! كسى كه با عشق تو آشنا شد و فاطمى شد، چرا شكرگزار خدا نباشد كه برتر از بهشت را خدا به او داده است؟ 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat ـ