eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ز همه دست کشیدم که تو باشی همه‌ام با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد #یا_مهدی_ادرکنی💚 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 کاملا میتوانستم عصبانیت امیر را پشت آن چهره ی به ظاهر خونسردش ، ببینم. و در دلم برای ارغوان که موقع بازگشت باید ، غر زدن های او را تحمل میکرد ،دعا کردم. رادوین هم ما را به یک فست فودی همان اطراف دعوت کرد .ارغوان و من پشت یک میز نشستیم و او و امیر میز جلوی ما. این هم ایده ی امیر بود . اینهمه تعصبش روی ارغوان برای من ستودنی بود. من و ارغوان یه پیتزای پپرونی سفارش دادیم و امیر و رادوین را نمیدانم. ارغوان دور و برش را نگاهی کرد و چون پشت سرش میز رادوین و امیر بود و کسی چهره اش را نمیدید ، پوشیه اش را بالا زد و گفت : _امروز واقعا گرمه. نگاهم روی صورتش ماند. پوست سفیدش با ان چشمان عسلی سرمه کشیده و آن لبان درشت و سرخ ، واقعا به اسمش می امد. سفارشات که رسید ، مجبور شد چند لحظه ای سر برگرداند و بعد از رفتن پیشخدمت ، با چشمک گفت : _هوس پیتزا کرده بودما. تازه اولین گاز از برش مثلثی شکل پیتزا را زده بود و هنوز دندان های ردیفش روی تنه ی نحیف و باریک برش کوچک پیتزا بود ، که رادوین بالای سرمان ظاهر شد و ما را غافلگیر کرد : _خانوما چیزی کم و کاست ندارید ؟ مطمئن بودم که رادوین عمدا اینکار را کرد. حتما دیده بود که ارغوان پوشیه اش را بالا زد و آمده بود تا تعریف های مرا با چشم خودش ببیند که دید. ارغوان انقدر غافلگیر شد که خشکش بزند و دندان هایش روی برش پیتزا بماند و نگاه رادوین خیره اش. اما طولی نکشید که تکه مثلثی شکل پیتزا را از کنار لبانش دور کرد و از شر نگاه همچنان خیره ی رادوین ، سر پایین انداخت : _ممنون ... شرمنده کردید. و رادوین با لبخندی دندان نما : _خواهش میکنم ، ... نوش جان ... امری بود در خدمتم. و رفت سر میز خودشان که امیر کمی چرخید سمت میز ما و با صورتی قرمز از عصبانیتی که انگار شعله ور شده بود گفت: _ارغوان دیرمون میشه ، زود باش. _چشم حتی اجبار چشم گفتنش در صدایش مشهود بود که حتما اگر نمیگفت امیر همانجا یقه ی رادوین را گرفته بود. همان یک برش پیتزا سهم ارغوان شد و بخاطر برادرش و عصبانیتی که انگار داشت آتش یک دعوا میشد ، برخاست ، از رادوین تشکر کرد و همراه هم رفتند. با رفتن اندو ، رادوین سمت میزم امد و گفت: _این داداشه دیوونه اس بابا. _نخیر شما زیادی بی غیرتی . _جمع کن... غیرت چیه ، چنان برگشته سمت خواهرش زود باش که انگار داریم شکنجشون میکنیم . با حرص توی صورتش گفتم: _کی بهت گفت بیای سر میز ما ؟ من اگه کم و کاستی بود بهت میگفتم. رادوین تکیه زد به پشتی صندلی اش و جواب داد : _ خب حالا ... گفتم بیام ببینمش این دوست فضایی ات رو ... چی شده مگه . _هیچی... فقط داداشش دیگه نمیذاره با منم بیرون بیاد . _بره بمیره اون داداشش با اون تیپ و ژستش... خودشو چنان واسم گرفته انگار پسر رئیس جمهوره! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
کیست که شیرینی محبت تو را چشیده باشد و جز تو آهنگ دیگری کند؟ گیست که به مقام قرب تو انس گرفته باشد و درصدد رو گرداندن از تو باشد؟ مناجات المحبین/مناجات خمس عشره @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حتما ببینید 🌸 داستان تشرف علی بن مهزیار محضر حضرت ولیعصر ارواحنا فداه اللهم عجل لولیک الفرج و فرجنا به🌺 🎙 حجت‌الاسلام والمسلمین ناصری @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
EyEmamShahidanKhomeini.mp3
4.14M
▪️ای امام شهیدان خمینی، ای علمدار راه حسینی 🎙 بانوای: حاج میثم مطیعی 🏴 ویژه ارتحال امام خمینی (ره) @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شهداءومهدویت
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید از آنجا
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید همانروز روز اول شهید اول روز دوم شهید دوم و الی آخر تا روز چهلم برای شهید چهلم صد صلوات بفرستید. توان بلند شدن نداشتم ولی واقعا گویا کسی کمکم کرد که بلند شوم و کاغذ و خودکاری دستم گرفتم و گوشی تلفن رو برداشتم و از پدر و خواهرم کمک گرفتم و اسم چهل شهید رو نوشتم. و شروع کردم به صلوات فرستادن. چهار روز صلوات فرستادم و بقدری حالم بد بود که وسط صلوات فرستادن خوابم می برد و ساعتها میخوابیدم . وقتی بیدار میشدم میدیدم تسبیح از دستم افتاده. روز چهارم ساعت دو بعد از ظهر وقتی روی تخت دراز کشیده بودم تسبیح رو برداشتم و نوبت شهید علی اصغر قلعه ای بود و نیت کردم و گفتم شهدا قربونتون برم این صلواتهای من چه به درد شما میخوره. من که چندتا بیشتر نمیتونم صلوات بفرستم و بعدش خوابم می بره. قربونتون برم که اینجوری دارم....... خوابم برد و طولانی ترین خواب رو اون روز داشتم. در خواب یا شاید بیداری بوده واقعا نمیتونم بگم خواب بود. دیدم که با همسرم همراه با کاروان داریم از مرز مهران میریم کربلا. در مرز مهران جلوی اتوبوس مون رو چندتا بسیجی گرفتن که سربند (سبز رنگ ) یا فاطمه زهراس ، به سرشون بسته بودن، و اومدن بالا . به من اشاره کردن و اسمم رو گفتن و گفتن همراه همسرتون برای استراحت پیاده بشید. بقیه ی همسفرها گفتن ما هم خسته هستیم پیاده بشیم . گفتن نه فقط ایشون و همسرشون 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ErtehalEmam1393-Shiraz.mp3
5.8M
▪️ز هجر پیر جماران به غم گرفتاریم 🎙 بانوای: حاج میثم مطیعی 🏴 ویژه ارتحال امام خمینی (ره) @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢آرزوی کودکی 🔹ناصر از کودکی خیلی علاقه داشت که پلیس شود. هروقت در مدرسه از او می پرسیدند میخواهید چه کاره شوید؛ احترام نظامی می کرد و میگفت: «پلیس». بعداز اتمام دوره سربازی اش، برای ثبت نام در نیروی انتظامی اقدام کرد. اما چون سرشانه اش سوختگی داشت، او را رد کردند. همراه با او به درمانگاه نیروی انتظامی تهران رفتیم. ما را به یک متخصص پوست ارجاع دادند.همه چیز به رای و نظر این دکتر بسته بود. وقتی که ناصر داخل اتاق دکتر شد، همه گذشته ناصر از پیش چشمانم گذشت. از وقتی که درست و حسابی روی پاهای خود توانست بایستد، برای رفتن به هیئت، در ماه محرم، سرازپا نمی شناخت؛ پیراهن مشکی ای که مادرش آن را دوخته بود به تن می کرد، سربند یاحسین اش را به سر می بست و درمیان خیل جمعیت زنجیر می زد. وقتی هم که پشت لبش سبز شده بود، از اذان مغرب تا آخرشب با دوستانش از این هیئت به آن هیئت می رفت و عزاداری می کرد. به خود اباعبدالله حسین (ع) توسل کردم و ازخودش پذیرش ناصر را خواستم. وقتی که ناصر از اتاق دکتر بیرون آمد، چشمانش پراز اشک شده بود. فهمیدم به آرزوی بچه گی اش رسیده است. ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 بعد از آن اجبار و آن پیتزایی که تقریبا دست نخورده ماند و رفتن ارغوان و امیر ، دیگر خبری از ارغوان نداشتم تا اینکه خودم را به بی خیالی زدم و به دیدنش رفتم . تا از پشت آیفون گفتم " منم رامش " هول شد و به جای باز کردن در ، مِن مِن کنان گفت : _خب... الان میام پایین. و چند ثانیه بعد با چادری سفید کنار در ظاهر شد: _سلام... چه... بی خبر اومدی! _میخواستی گاو و گوسفند واسم بکشی ؟! لبخند پر استرسی زد که گفتم : _میشه بیام تو ؟ با همان لبخند مضطرب و اجباری از جلوی در کنار رفت. وارد خانه شدم که نرگس خانم هم با دیدنم متعجب شد : _سلام رامش خانم ! _سلام... ببخشید مزاحم شدم انگار. _نه... بفرما. با دعوت نرگس خانم روی مبل نشستم که ارغوان با استرس مقابلم ایستاد. موهای بلندش را دم اسبی کرده بود و با آن تیشرت سورمه ای آستین کوتاه ، رنگ صورتش از همیشه سفیدتر میزد. شایدم رنگش پریده بود! _آش میخوری ؟ ... مامان امروز آش درست کرده واسه عصرونه. _زحمتت میشه وگرنه من که عاشق دستپخت نرگس خانومم. ارغوان با همان استرس مشهود در رفتارش سمت آشپزخانه رفت و دو کاسه آش برای خودش و من آورد. کنارم نشست و مشغول خوردن بودیم که صدای بلند و عصبی مردانه ای تمام حواسم را جلب خودش کرد: _زنگ زدی ؟ ارغوان کاملا دست و پاشو گم کرد : _امیر... بیا پایین مامان... آش درست کرده. و امیر از بالای پله ها دیده شد. با حوله ای داشت موهای سرش را خشک میکرد که جواب داد: _آش میخوام چکار ، زنگ بزن به اون دوست خل و چلت بگو اگه پاشو این طرفا بذاره... نگاهم با او بود که داشت از پله ها ی گوشه سالن کوچک پذیرایی پایین میامد که ایستادم و او حوله را از روی سرش برداشت و تا سر بلند کرد ، مرا دید : _با من طرفه. _سلام... عافیت باشه... منظورتون منم ؟ شوکه شد. آنقدر که حتی یادش رفت من همان نامحرمی هستم که نباید خیره ام شود. بعد از گذشت چند ثانیه ، حوله را روی شانه اش انداخت و روبه ارغوان گفت: _تو بلد نیستی یه هایی یه هویی کنی ، آدم متوجه بشه ؟ ارغوان آهسته و شرمنده جواب داد : _وقت نشد... رامش همین الان اومد. امیر عصبی به ارغوان نگاه کرد و بعد بلند تعارف کرد: _خوش اومدید... بفرمایید. تعارفی کاملا بیخود و بی جهت و حتی جدی! و من کنایه ام را که آمیخته به دلخوری بود زدم : _میخواید به حرفتون گوش کنم و این طرفا پیدام نشه ؟ برای ثانیه ای نگاهش قسمتم شد : _گفتم خوش امدید بفرمایید. نشستم. اما ناراحت. دیگر نتوانستم حتی لب به آش خوشمزه ی نرگس خانم بزنم و در عوض بغضی توی گلویم متولد شد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
تنها شما نویسندۀ کتاب زندگی خود هستید، پس زیباترین سرنوشت را برای خویشتن به قلم بیاورید. ✨✨✨✨✨ 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 💖🌹🌻🦋🌷❤️
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ➡️🌷🌼💝 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ گل نرگس چه شودبوسه به پایت بزنیم تابه کی خسته دل ازدور صدایت بزنیم گـل نرگس نکند مهر ز ما بر داری داغ دیدار رخت رابه دلمان بگذاری تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 امیر هم رفت و من نگاهم را محدود همان دایره ی کاسه ی آشی کردم که دیگر از مزه ی خوشش دهانم تلخ شده بود. ارغوان و نرگس خانم را هم با حال خرابم متاثر کردم. لوس نبودم ولی حقیقتا دلخور شدم. سکوتم طولانی شد که ارغوان با لحنی ملایم و مهربانی دلجویی کرد: _ناراحت نشو رامش جان ، امیر از همون روزی که باهم قرار داشتیم بد خلق شده ، یه کم از داداشت دلخوره و... نرگس خانم هم با سینی چای امد و با صدایی که عمدا بلند کرده بود تا شاید امیر بشنود گفت : _به خدا اگه بذارم مهمون خونه ام ، از خونه ی من با دلخوری بره. سرم پایین بود که نرگس خانم عمدا نشست پهلوی من و دستش را روی شانه ام انداخت و مرا کشید سمت خودش. _ببینمت... رامش جان... امیر قصد بدی نداشت گرچه حرفش تند بوده ولی... هنوز ادامه ی ولی را نگفته ، زبانم قفل سکوتش را شکست و... _نه حق دارن خب... اگه باعث اذیت ایشون میشم دیگه نمیام... ولی ارغوان بهترین دوستمه ... بهش عادت کردم... به خدا وقتی میام اینجا یه حس خوبی دارم ، حسی که توی هیچ مهمونی تا حالا نداشتم و دوست خوبی هم مثل ارغوان تا حالا نداشتم. حسم فارغ از هر ریا و تظاهری شعله کشید بر زبان و چشمم. کلمات پشت سر هم ردیف شد و حرفم را گفتم و اشک ناخواسته مهمان چشمانم شد که نرگس خانم مرا محکم در آغوش کشید و زیر گوشم گفت: _منم تو رو عین ارغوانم دوست دارم رامش جان. و همان موقع صدای پر جاذبه اش سرم را از آغوش نرگس خانم بلند کرد. _معذرت میخوام قصد جسارت نداشتم. نگاهش را عمدا ازم نگرفت تا در سیاره ی زحل چشمانش ، اسیر شوم. فقط نگاهش کردم. نشست روی مبل پذیرایی و ارغوان با حرصی نمادین گفت: _میخوای برم بزنمش ؟ خنده ام گرفت. ارغوان ! امیر را بزند ؟! نرگس خانم که خنده ام را دید فوری اخمی حواله ی امیر کرد : _بلند شو برو نون بخر بجای اینکه اینجا بشینی و بشی آینه ی دق. _چشم نرگس خانم. امیر گفت و رفت. و نرگس خانم و ارغوان با خنده و شوخی از دلم در آوردند. ولی من عمیقا به فکر فرو رفتم که بخاطر کار رادوین لایق شنیدن این حرفها بودم یا نه ؟ قطعا فقط یه نگاه رادوین به ارغوان ، امیر را اینگونه عصبی نمیکرد که دستور قطع رابطه ی من و ارغوان را بدهد. پس پشت آن حرفها چه حس و حالی بود و یا چه اتفاقی که من از آن بی خبر بودم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سایه‌ات بالای سرمان تا ظهور حضرت حجت علیه‌السلام ✍ ارسالی یکی از اعضای محترم کانال @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از 🥀عکس نوشته ایتا🥀
دوستان عزیزم ظهرتون بخیر 🌹🌹 علت اینکه این چند روز پست کم گذاشته میشه بخاطر اینکه دوستان بیشتر تو این چند روز تعطیلات کنار خانواده باشن و از وجود خانوادهاشون بیشتر لذت ببرند🌹🌹🌹🌹 @kamali220
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
جلودّی با لشگر خود وارد مدینه شد و همین فرمان را اجرا کرد، و خانه‌های علویان را غارت نمود، هنگامی‌که به خانه حضرت امام رضا(ع) رسید، با لشگر خود به خانه‌ی آن حضرت یورش برد، هنگامی‌که حضرت رضا(ع) در برابر این حادثه‌ي تلخ قرار گرفت، همه‌ی زنان خانه را در اطاقی جای داد، و خود در جلو درِ آن اطاق ایستاد و آنگاه جلودّی نزد امام رضا(ع) آمد و بین آنها چنین گفتگو شد: جلودّی: حتماً باید وارد اطاق شوم و لباس‌های زنان (جز یک لباس) را غارت نمایم. امام رضا: من خودم لباس‌های آنها را از آنها می‌گیرم و به تو تحویل می‌دهم. جلودّی: نه، باید من وارد اطاق شوم. امام رضا: همین که گفتم، من نمی‌گذارم وارد اطاق شوی، سوگند به خدا خودم لباس‌های آنها را می‌گیرم و به تو تحویل می‌دهم. جلودّی همچنان (با غرور و گستاخی بی‌شرمانه‌ای) اصرار می‌کرد که خودش وارد اطاق گردد، ولی امام هشتم(ع) مانع می‌شد، سرانجام جلودّی چاره‌ای ندید جز اینکه تسلیم پیشنهاد امام رضا(ع) شود، امام وارد اطاق شد و لباس‌های اضافی زنان و حتی گوشواره‌ها و زیورآلات و آنچه در خانه بود، همه را گرفت و به جلودّی تحویل داد و او را از در خانه رد کرد. به این ترتیب حضرت رضا(ع) با استقامت خود نوامیس خود را حفظ کرد، و از ورود جلودّی، دژخیم بی‌رحم هارون به اطاقی که زنان در آنجا بودند جلوگیری نمود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بسم الله الرحمن الرحیم با توجه به مناظره‌ی امروز به حقانیت جناب آقای سید ابراهیم رئیسی بیشتر پی بردیم🌹🌹 مدیران کانالهای زیر حمایت خودشون رو از جناب سید ابراهیم رئیسی اعلام می‌کنند..... 👇👇👇👇 شمارو ساعت۱۹ به ادامه‌ی مناظره دعوت میکنیم🌹🌹 @kamali220
هدایت شده از 🥀عکس نوشته ایتا🥀
اینم مدرک تحصیلی جناب آقای سید ابراهیم رئیسی 🦋🦋🦋 آقای همتی به شعور خودتون توهین کنید😡😡😡😡
🍀 ﷽ 🍀 🍁 بعد از جریان آن اتفاق اتفاقی ، سعی کردم رابطه ام را با ارغوان کم کنم. اما انگار نمیشد. من در گردابی افتاده بودم به اسم وابستگی. شدیدا به ارغوان و نرگس خانم علاقه پیدا کرده بودم و صد البته عاشق امیر شده بودم. عاشق پسری که حتی نگاهمم نمیکرد. چند هفته ای که از اخرین دیدارمان گذشت ، بعد سکوت تماسی و رفتاری من ، ارغوان بهم زنگ زد و یه قرار گذاشت. گفت میخواهد مانتو و روسری بخرد و از سلیقه ی من کمک میخواهد. با خواهش او بود که راضی شدم و رفتم. اما اینبار کمی معذب. اگر باز با امیر برخورد میکردم ، عکس العملش چه بود ؟ باز کنایه ای میزد یا سکوت میکرد ؟ درگیر اغتشاش جواب همین سوالاتم بودم که در خانه اشان باز شد. و به جای ارغوان امیر در چهارچوب در ظاهر . اول کمی جا خوردم و نگاهم بی دلیل خیره ماند. اما او خیلی زود سر پایین انداخت و گفت : _سلام. _س... لام. _ارغوان بیا دیگه. و صدای ارغوان از پشت سرش بلند شد : _اومدم... انگار حافظه ی کوتاه مدتم را پاک کرده بودن. گیج شدم که من اول زنگ زدم و در باز شد یا اول در باز شد و دستم روی زنگ رفت. _اِ... سلام تو هم که به موقع رسیدی... بهتر بریم پس. و بعد در را پشت سرش بست و در حالیکه بازویم را میکشید گفت: _امیر ما رو میرسونه. پاهام چوب خشک شد: _نه خودمون بریم. _چراااا ؟! _اینجوری راحتتریم. لبخندش را کشید روی لبانش و گفت: _بیا نترس دیگه حرفی نمیزنه که ناراحتت کنه. سوار پراید امیر شدیم و راه افتادیم. ارغوان جلو نشسته بود و من عقب. ما بین صندلی او و امیر. _کجا برم حالا ؟ امیر پرسید و ارغوان سر برگرداند سمت من : _کجا بره ؟ _من بگم ؟! تو خرید داری! _نه تو بهتر میدونی ، ببین یکی از اون مراکز خریدی که خودت ازش خرید میکنی رو بگو. آهسته لب زدم : _گرونه ها. _اشکال نداره. رفتیم. به یکی از مراکز خریدی که خودم ، اجناسش را قبول داشتم. من و ارغوان جلو رفتیم و امیر پشت سرمان. ارغوان با ذوقی خاص مرا کشید سمت یکی از مغازه های روسری فروشی. _واااای اینو ببین! چقدر نازه... بریم تو ؟ داشت از من میپرسید و من هنوز جواب نداده ، دستم را کشید و همراه خودش برد. _چند مدل روسری مجلسیتون رو میخواستم. خانم فروشنده چندین مدل روسری روی ویترین شیشه ای مغازه باز کرد و پرسید : _ اینا چطوره ؟ و ارغوان از من . _چطوره به نظرت ؟ _خودت میدونی. _لوس نشو نظر بده دیگه. _خب این نازه. فوری روسری را برداشت و روی سر من انداخت و گفت : _ببینمت....واااای همین قشنگه... همین خوبه. متعجب از این طرز جدید خریدش بودم که صدا زد : _امیر جان... حساب کن لطفا. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
✨همیشه بعد سیاهی ، سپیدیه ✨بعد شب طلوع روز میاد ✨الهی،بعد غمهاتون، شادی بیاد ✨بعد اشک هاتون، لبخند ✨بعد شکست ها تون، ظفر ✨بعد ناامیدی ها ، امید ✨ 🌙 🌹🌙✨🌹
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ما را در آورده از پا، این درد چشمْ انتظاری تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بی قراری؟ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 امیر پول روسری را حساب کرد که خانم فروشنده آنرا تا زد و درون یک پاکت شیک مجلسی گذاشت و رو به ارغوان گفت: _مبارکتون باشه. و ارغوان به من اشاره کرد: _مبارک ایشون باشه. _من!! _بله... کادوی معذرت خواهی امیره. حس کردم یک دفعه کل جهانم ، نبض گرفت .ارغوان پاکت را به دستم داد و چشمکی از پشت نقابش هدیه ام کرد : _قبول کن دیگه ، خودت انتخاب کردی ، بهتم خیلی میومد. _این ... این خیلی گرونه! _بی خیال. مچ دست مرا گرفت و دنبال خودش کشید. از مغازه که بیرون امدیم با امیر چشم تو چشم شدم. اینبار من سرم را پایین گرفتم و گفتم : _ممنون بابت روسری ولی ... نگذاشت ولی را بگویم . _ولی نداره... لازم بوده ، مبارکتون باشه. هنوز گیج و منگ بودم. باورم نمیشد آن بند طلایی پاکتی که توی دستم است ، کادوی امیر باشد! ارغوان هم که انگار بهتر حالم را میفهمید ، مرا دنبال خودش میکشید و من همچنان در تحلیل رفتار برادرش ، هنگ هنگ بودم. _خب آقا امیر ، منو دوستمو مهمون نمیکنی ؟ گلومون خشک شده ها. _چی میخورید ؟ انگار فقط به صدای او حساس شده بودم ، و تا او پرسید سرم بالا آمد و گفتم : _نه اینجا همه چی گرونه... بریم... اما امیر در حالیکه سرش را به اطراف میچرخاند گفت: _بستنی چطوره ؟ ارغوان با خوشحالی کنار گوشم گفت : _میدونم عاشقشی. جا خوردم .خشکم زد و شاید رنگمم پرید که گفتم : _کی ؟! خندید : _کی نه چی .... بستنی رو میگم دیگه... تو کیو میگی شیطون ؟ گونه هایم تا بناگوش آتش گرفت. لال هم شدم و همراه ارغوان رفتم. سر یک میز نشستیم و امیر منوی روی میز را به دستمان داد. نگاهم روی قیمت های سرسام آورش بود. _ارغوان... اینجا قیمتاش... عصبی زمزمه کرد: _اَه... حالا بعد یه عمری امیر اومده ما رو مهمون کنه ، کوفتمون نکن دیگه. داشتم حساب کتاب میکردم که پول آن روسری و آن بستنی ها چقدر میشود که ارغوان به جای من گفت: _من که بستنی مخصوصشو... این خانمم عاشق بستنی نسکافه ایه. امیر برخاست و رفت که من با حرص به پهلوی ارغوان زدم: _همین بستنی و روسری میدونی چقدر میشه ؟ _هر قدر بشه ، باید تقاص دلی که شکسته رو بده دیگه. نگاهم توی چشمان سرمه کشیده ی ارغوان جذب شد : _گناه داره... مگه کارش چیه و چقدر حقوق میگیره! ارغوان باز با بی خیالی چرخیدم و از طرف شانه اش ، پشتش را به من کرد. _ولم کن بابا... من امروز اومدم بستنی بالا شهری بخورم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>