eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
31 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
💢پلیسی که عکس حجله شهادت گرفته بود 🔹خیلی با هم رفیق بودیم و هر وقت فرصتی دست می داد با هم کشتی می گرفتیم . البته او احترامم را داشت و کمرم را به خاک نمی زد ، چون من عمویش بودم .با این وجود خدمت توی هنگ مرزی ارومیه او را عوض کرده بود . 🔹آخرین مرخصی یک عکس آورد و داد به مادربزرگش : « من شهید می شم . این عکس رو هم گرفتم برای روی قبرم !» . مادرم که خیلی عصبانی شده بود دعوایش کرد . قبلا هم این حرف را از او شنیده بودم . گفته بود: « آرزومه شهید بشم »یا « به دلم اومده شهید میشم » و همین طور هم شد. 🔹یاسر متولد ماه رمضان 74 بود و چند روز بعد از حرفی که به مادر بزرگ زده بود در ماه مبارک رمضان 94 شهید شد . ما هم همان عکس را برای روی مزار شهید انتخاب کردیم ! 🔹شهید مدافع وطن یاسر سلیمی از کارکنان مرزبانی ناجا چهارم تیرماه 1394 در پیرانشهر آذربایجان غربی منطقه مرزی نالوس به شهادت رسید. ➥ @shohada_vamahdawiat
اينجا كوه صفاست، همان كوهى كه كنار كعبه است. نگاه كن! آدم(ع) را مى بينى كه بر فراز اين كوه به سجده رفته است. او در حسرت بهشت است. خوشا به حال روزى كه او در بهشت مهمان خدا بود و از همه نعمت هاى آن استفاده مى كرد، امّا شيطان او را فريب داد و او از بهشت رانده شد. آدم پشيمان است، او با خداى خويش سخن مى گويد تا گناهش را ببخشد. سجده هاى او بسيار طولانى است. او ساعت ها سر از سجده برنمى دارد، گريه مى كند و اشك مى ريزد: اى خداى مهربان! من بنده تو هستم، همواره مهربانى تو بيش از خشم توست. تو را مى خوانم تا از گناهم درگذرى كه من به خودم ظلم كرده ام! صدايى به گوش آدم مى رسد: سلام اى آدم! آدم سر از سجده برمى دارد، او كيست بر او سلام مى كند، جبرئيل را مى بيند، جواب سلام او را مى دهد. اكنون جبرئيل به او چنين مى گويد: "خدا مرا به سوى تو فرستاده است، او گفته است تا به تو ياد بدهم چگونه دعا كنى تا توبه ات قبول شود، اى آدم! تو بايد خدا را به حقّ پنج نفر قسم بدهى، پس بگو: اى خدا تو را به حقّ محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين مى خوانم". آن روز، آدم اين پنج نام را از جبرئيل شنيد، او فهميد كه اين پنج نفر نزد خدا مقامى بس بزرگ دارند، امّا وقتى آدم نام حسين(ع) را از جبرئيل شنيد، قلبش محزون شد. آدم نمى دانست چه رازى در نام حسين(ع) نهفته است. چرا با شنيدن نام او همه غم هاى دنيا به دلش آمد. رو به جبرئيل كرد و گفت: ــ اى جبرئيل! چرا با شنيدن نام حسين، حزن و اندوه به دل من آمد؟ ــ آى آدم! مصيبت حسين(ع)، بزرگ ترين مصيبت هاست. ــ آن چه مصيبتى است؟ ــ روزى فرا مى رسد كه حسين در كربلا گرفتار دشمنانش مى شود، همه ياران او كشته مى شوند و او غريب و تنها مى ماند. آن روز حسين، تشنه است و جگرش از تشنگى مى سوزد، او مردم را به يارى مى طلبد امّا مردم پاسخ او را با شمشيرها مى دهند. او مظلومانه شهيد مى شود و دشمنان، خيمه هاى زن و بچّه هايش را آتش مى زنند... و آدم(ع) اين سخنان را مى شنود، اشك او جارى مى شود... آنگاه خدا هم به احترام اشك بر حسين(ع)، توبه او را قبول مى كند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر من امشب بیرون بودم پارت ۵۷ ارغوان رو نتونستم آماده کنم ان شاءالله پارت ۵۷ رو فردا صبح در کانال قرار خواهم داد🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی امشب هرچی خوبیه وخوشبختیه خدای مهربون براتون رقم بزنه کلبه هاتون ازمحبت گرم باشه وآرامش مهمون همیشگی خونه هاتون باشه 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست دیوانه این چنین که منم در بلای عشق دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست تعجیل در فرج سه #صلوات #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _لعنتی . و از اتاق بیرون رفت ! حالا این من بودم که شوکه شدم ! مگر عکس العملی که من نشان دادم ، چقدر غیر باور بود که او را عصبی کند ؟! در جواب این سوال مانده بودم که ترجیح دادم به جای ماندن در بُهت و شوک سراغ کمد لباسهایم بروم . هنوز خاطرم بود که پدر در حج عمرهای که رفته بود ، یک چادر مجلسی تمام حریر سنگ کاری شده برایم گرفته بود به همراه مانتوی عربی و بلندی که زیر آن چادر حریر خیلی به چشم میآمد . شاید این دو با هم برای مهمانی شب بهتر بود. تا جایی که در خاطراتم جستجو کردم هیچ جایی آن چادر حریر را نپوشیده بودم اما حاال می توانستم روی مانتوی عربی و بلند و مجلسیاش بپوشم . در دلم دعا میکردم که وقتی آن لباس را پوشیدم ، رادوین باز هم سر قولش بماند . و این فکر اضطراب را به جانم می ریخت که برای رهایی از اضطرابم ، صلوات نذر کردم . تمام وسایلم را حاضر کردم ...مانتو و چادر که نیازی به اتو نداشتند ...کیف مشکی ورنیام را با یک تسبیح شیشهای از مهرههای آبی آسمانی که عاشقش بودم را هم برداشتم ...و چند دستمال کاغذی که شاید برای پاک کردن اشکانم نیاز میشد ! کفشهای پاشنهدار ورنیام را هم جفت کردم کنار کیفم و نگاهم رفت سمت صورتم . مقابل آینه . ضرب دست رادوین هنوز روی صورتم بود. با انگشت اشارهام جای کبود شدهی روی صورتم را لمس کردم و آهی کشیدم . خدا رو شکر با زدن آن پوشیه این کبودی هم پوشیده میشد .هنوز تنم درد میکرد و با ذکری از نام خدا سعی داشتم ، قلبم را آرام کنم که باز بعد از مهمانی به اثر سبز و ارغوانی کبودیهای تنم اضافه نخواهد شد . در سکوت اتاق ، نگاهم به تصویر ارغوان در آینه مانده بود. مانتوی کرپ ناز عربی ام تنم بود و سنگ های ریز و براق مشکی اش در زیر نور چراغ اتاق مثل ستاره های ریزی می درخشید .شال حریر مشکی داشتم که حاشیه اش ریسه های براق نقره ای رنگی داشت .آنرا هم سر کردم و با دو حرکت روی سرم ، عربی بستم . حاال جای آن سنجاق های زینتی زیبایی که گوشه ی شالم می زدم خالی بود. در جعبه ی کوچک چوبی کشوی میز آرایشم ، یک سنجاق آویزدار پیدا کردم و با سوزن بلندی ته گردنگینی اش شالم را روی سرم محکم کردم . زیبا شده بودم . پدر مقابل آینه ایستاده بود. اشک در چشمانم نشست : "کجابی بابا ؟ بعدرفتنت دلم بدجوری شکست " بغضم را به زحمت از گلویم جمع کردم . سرمه ی مکی ام را در چشمانم کشیدم و تمام .همین . هنوز در آینه ی بزرگ میز آرایش به خودم خیره شده بودم . آیا رادوین هنوز سر قولش بود؟ چشم بستم و دست های نامرئی استرسم را از پشت بستم با طناب توکل برخدا و همراه با نفس بلندی گفتم " خب من حاضرم. " کیف و چادر حریرم را با پوشیه ام برداشتم و از اتاق بیرون زدم .کیف ورنی ام در یک دستم . چادر و پوشیه ام در دست دیگر . کفش های ورنی ام با صدایم پاشنه ی بلند صدای ظریفی در خانه ایجاد کرد. آخرین پله بودم که رادوین را دیدم . کت مشکی اش با آن لبه های براق ساتن و آن پیراهن سفید براق چقدر زیبایش کرده بود . چقدر دنیا کوچک است .آنقدر کوچک که گاهی فاصله ی آدم های دور از تو به اندازه یک بند انگشتت می رسد . آنقد ر که اگر سر انگشتت را خم کنی دیگر فاصله ای بین بندهای انگشت نمیماند . آن روزی که در پارک اصرار کرد برای مهمان کردنمان و یا آن لحظه که سرمیز من و رامش آمد و دزدانه نگاهم کرد، چقدر از او متنفر شدم و البته غافلگیر . اما بعد از یکسال درگیری ماجرای خانواده عالمیان و فوت پدر و عقد اجباری که پیشنهاد ریش سفیدان محله بود برای هردو خانواده. ، مادر سرخم کرد " آیا وکیلم " یکدفعه بعد از آن جمله ی و با بغض توی گوشم گفت : _این یک کلمه ی ساده نیست ...این کلمه رو که گفتی باید چشمات رو ببندی روی همه ی گذشته ات ، همه خاطراتت ... باید به خودت بگی من ، اجازه ی ورود همسرم را به قلبم دادم ...تو بله رو که گفتی باید تا پای یک عمر زندگی بایستی ...فردا نگی نتونستم ، سخته ، نمی شه باهاش زندگی کرد " . و من بله ای گفتم به بلندای یلدای عمرم . و حاال فراموش کرده بودم همه گذشته ی تاریکم را . به هزار قفل و زنجیر ، تمام خاطراتم را حبس ابد زدم تا فراموش کنم قبل از ماجرای عقدمان چه اتفاقی هایی افتاده بود. حاال رادوین زیادی به چشمم می آمد . باید زیبا میدیدم . من باید ، زیبا میدیدم .حتی دلم نمی آمد اخم هایش را ، کتک هایش را ، فریادهایش را حمل بر نفرتش کنم . یاد جمله ی خداحافظی مادر افتادم .شب عروسی ، وقتی همه می رفتند ، جلوی اشکانش را نگرفت تا ببینم که چقدر نگرانم است .خیره در چشماتم شد و گفت : _تو میتونی ارغوان ....من دخترم رو طوری بزرگ کردم که اگه پیش دشمنشم بایسته ، اونو دوست خودش میکنه ... دیگه شوهرکه عهد بسته ی زندگیته... تو می تونی . همراه با
نفس بلندی قدم به سالن گذاشتم و نگاه رادوین مرا برانداز کرد. هیچ حسی در نگاهش نبود که کاش بود تا احساسش برایم رو می شد . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
☫ 💌 🌹 شهــید دڪتر چمـــران : توی کوچه پیرمردی دیدم که روی زمین سرد خــوابیده بود ...سن و سالم ڪم بود و چیزی نداشتـم تا کمکش کنم؛ اون‌شب رخت‌وخواب آزارم می‌داد! و خــوابم نمی‌برد از فڪر پیرمرد ... رخت و خوابم را جمــع ڪردم و روی زمیـــن سـرد خـوابیدم می‌خـواستم توی رنــج پیرمــرد شریڪ باشــم اون شـب ســرمـــا توی بدنم نفـــوذ ڪرد و مـریـض شدم اما روحم شفا پیدا کرد. چه مریضی لذت بخشی ... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🛑باید باهاش حرف بزنیم! ✍حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟» گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیون‌ها با قیافه‌ی زننده سرِ کار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش بی‌حجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتش رو رد می‌کنم شورای انقلاب». با اصرارِ ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارش‌ها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: «باید باهاش حرف بزنیم». رفتیم درِ خانه‌اش و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانم‌ها گفت و از حجاب همسرش، از خونِ شهدا گفت و از اهداف انقلاب. آن‌قدر زیبا حرف می‌زد که من هم متأثر شدم. ابراهیم همان‌جا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با امر به معروف و نهی از منکر، می‌شه افراد رو اصلاح کرد. یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رئیس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه می‌کنه». 🔰 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم؛ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
با تمام جهل و مستی تصمیم گرفته‌ام دفترچه رزوگار را با پاک کنِ مهر و عطوفت پاک کنم و از اول با نام تو روزگار را آغاز کنم.هنوز در نخستین صفحات آن مانده‌ام و مطلبی برای نوشتن ندارم.تا پایان نوشتن انتظارت می‌کشم. دیوانه مسلمانی که در روزهای انتظار هزار بار به دیوانگی‌اش ایمان می‌آورد…. *اللهم عجل لولیک الفرج* eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
﷽ 🍀 🍁 همانطور که ایستاده بود مقابل مبلی که مادرش روی آن نشسته بود،چرخید سمت من .نگاهش از نوک کفشهای ورنی ام گرفت و بالا آمد تا سرمه ی درون چشمانم که ، نشست .نگاهش در چشمانم نشست که گفت : _پوشیه و چادرت رو سرت کن ببینم . و ایران خانم که تا آن لحظه یا مرا ندیده بود یا نخواسته بود بیند ، چرخید و سر برگرداند به پشت سر . پوشیه ام رو زدم و چادر حریر و نازک مشکی ام را سر کردم .آستین های کلوش چادر را با حرکت دستم بالا گرفتم و چرخی زدم . بندهای مشکی و براق چادر رو بسته بودم تا کلوشی زیبای پایین چادر ، قشنگ خودنمایی کند .نگاه رادوین تحسین برانگیز شد اما ایران خانم با پوزخند گفت : -مسخره است واقعا ...اینو با این تیپ برداری ببری اونجا ؟! تو زده به سرت انگار! اما رادوین دو لبه ی کتش را با دست به عقب زد و دست به کمر باز نگاهم کرد: _چه عیبی داره ! حالا یه بارم یه آدم خاص ببینن . لبخندم روی لبانم را پرکرد. بند پوشیه را گرفتم و بالا زدم : _پس خوبه ؟ رادوین بی تائید گفت : _من توی ماشینم تو هم بیا . و رفت . با رفتنش ایران خانم از جا برخاست و باز نگاه پر از تحقیرش را نصیبم کرد . مقابلم ایستاد و گفت : _فکر کردی می تونی پسر منو جادو کنی ؟ ...کورخوندی .. من یکی نمیذارم .. تو نیومدی توی این خونه که بهت خوش بگذره ، اومدی دوره ی محکومیتت رو بگذرونی . فقط نگاهش کردم که سرش را کمی تاب داد و همراه با آه غلیظی گفت : -فعلا برو ولی فکر نکن ، زندگی تو توی این خونه همش مهمونی و خوشیه ....روزای سختش هم فرا میرسه . سکوتم را که دید از جلوی چشمانم رفت سمت آشپزخانه و بلند و حرصی گفت : _یه قهوه برام بریز شیرین . و شیرین خانم با نگاهش که بی دلیل به لبخندی وصل شده بود نگاهم کرد و حرف او را اطاعت . بند پوشیه ام را پایین دادم و رفتم . در حالیکه پا روی سنگفرش های بین چمن ها میگذاشتم و از آن راه باریکه ی بین چمن ها سمت ماشین سفید شاسی بلند رادوین می رفتم زیر لب مدام می گفتم : " لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم " دستگیره ی در ماشین را گرفتم و تا در باز شد و من داشتم سوار میشدم رادوین گفت : -خوب گوش کن ببین چی می گم ... اینکه من توی مهمونی چکار می کنم و نمی کنم هیج به تو ربطی نداره ، یه گوشه مینشینی دنبال منم راه نمیافتی تا مهمونی تموم بشه ...فهمیدی چی میگم ؟ -بله . -خوبه ... همین یه کلمه رو اگه مدام بعد از همه ی حرفام تکرار کنی ....ما هیچ وقت به مشکل نمی خوریم . نفسم سنگین شد .خدا می دانست قرار بود چه اتفاق هایی در آنشب رخ دهد و من خودم را دست همان خدایی سپردم که حالا خوب می دانستم که چقدر به قدرتش نیاز دارم . هر بلایی که تا آنروز سرم آمده بود ، بخاطر اشتباهات خودم بود و من برای آنکه دیگر مرتکب چنین اشتباهاتی نشوم ، هرلحظه متمسک به نام اعظمش می شدم . حتما خدا خواسته بود که من در آن لحظه و در آن زمان آنجا باشم .در زندگی رادوینی که هیچ شباهتی با من نداشت . نه از نظر خانوادگی ، نه فرهنگی و نه اعتقادی . پس باید تسلیم می شدم تا خود خدا کمکم می کرد و علت این همراهی برایم روشن می شد . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
📌 از دروغهایی که به آن عادت کرده‌ایم 📍مرحوم آیت‌الله حاج آقا حسین قمی رضوان الله علیه بسیار مقید بود که در الفاظ خودش حتی یک مبالغه هم نباشد. قرار بود یک تلگراف تسلیت به شخصی بدهد. در متنی که به ایشان برای امضا دادند نوشته بود: «با کمال تأسف ...» ایشان گفت: من کمال تأسف ندارم، چرا می‏‌نویسید کمال تأسف؟! این است. دروغ را تعارف هم نباید کرد. 📍 استاد مطهری، پانزده گفتار، ص۱۸۴ @sulook