📌 از دروغهایی که به آن عادت کردهایم
📍مرحوم آیتالله حاج آقا حسین قمی رضوان الله علیه بسیار مقید بود که در الفاظ خودش حتی یک مبالغه هم نباشد. قرار بود یک تلگراف تسلیت به شخصی بدهد. در متنی که به ایشان برای امضا دادند نوشته بود: «با کمال تأسف ...»
ایشان گفت: من کمال تأسف ندارم، چرا مینویسید کمال تأسف؟! این #دروغ است. دروغ را تعارف هم نباید کرد.
📍 استاد مطهری، پانزده گفتار، ص۱۸۴
@sulook
#سلامبرخورشید
#صفحهنوزدهم
ساليان سال بود كه ابراهيم(ع) در حسرت داشتن فرزند بود و سرانجام خدا به او پسرى زيبا به نام "اسماعيل" داد. وقتى اسماعيل جوانى رشيد شد، خدا به او فرمان مى دهد تا اسماعيل را در راه او قربانى كند.
ابراهيم(ع) بايد ثابت كند كه حاضر هست در راه خدا از فرزندش نيز بگذرد.
ابراهيم(ع) با پسرش به سوى قربانگاه حركت مى كنند. اسماعيل به پدر مى گويد:
ــ مگر ما به قربانگاه نمى رويم تا در راه خدا قربانى كنيم؟
ــ آرى! پسرم!
ــ پس چرا قربانى با خود بر نداشتى؟ گوسفندى و يا شترى!
اشك در چشمان پدر حلقه مى زند و مى گويد: "اى عزيز دلم! تو همان قربانى من هستى، خدا به من دستور داده است كه تو را در راه او قربانى كنم".
اسماعيل در جواب پدر مى گويد: "اى پدر! آنچه خدا به تو فرمان داده است انجام بده".
آنان به قربانگاه مى رسند. پدر، پسر را روى زمين به سمت قبله مى خواباند، اكنون پسر چنين مى گويد: "روى مرا بپوشان و دست و پايم را ببند".
او مى خواست تا پدر مبادا نگاهش به نگاه او برخورد كند و در انجام فرمان خدا، ذرّه اى ترديد نمايد.
همه فرشتگان ايستاده اند و اين منظره را تماشا مى كنند، ابراهيم(ع)"بسم الله" مى گويد و كارد را بر گلوى پسر مى كشد; امّا كارد نمى برد، دوباره كارد را مى كشد، زير گلوى اسماعيل سرخ مى شود. ابراهيم(ع)كارد را محكم تر فشار مى دهد; امّا باز هم كارد نمى برد، او كارد را بر سنگى مى زند و سنگ مى شكند.
صدايى در آسمان طنين مى اندازد كه اى ابراهيم! تو از امتحان موفّق بيرون آمدى. جبرئيل مى آيد و گوسفندى به همراه دارد و آن را به ابراهيم(ع)مى دهد تا قربانى كند.
ابراهيم(ع) پسرش را بار ديگر در آغوش مى كشد و آن گوسفند را قربانى مى كند و آماده بازگشت به سوى خانه مى شوند.
در اين هنگام خدا با ابراهيم(ع) سخن مى گويد:
ــ اى ابراهيم! از ميان بندگان من چه كسى را بيشتر از همه دوست دارى؟
ــ مى دانم كه تو محمّد، آخرين پيامبر خود را بيش از همه بندگانت دوست دارى، براى همين من هم او را بيش از همه دوست دارم.
ــ ابراهيم! بگو بدانم آيا فرزند محمّد را بيشتر دوست دارى يا فرزند خودت را؟
ــ خدايا! من فرزند محمّد را بيشتر از فرزند خودم دوست مى دارم.
ــ ابراهيم! بدان كه حسين، فرزند محمّد است، امّا روزى فرا مى رسد كه گروهى از مسلمانان جمع مى شوند و حسين را مظلومانه به شهادت مى رسانند. آنها سر از بدن حسين جدا مى كنند...
اكنون، اشك از چشمان ابراهيم(ع) جارى مى شود، به راستى چگونه مى شود كه مسلمانان، پسر پيامبر خود را با لب تشنه شهيد مى كنند؟
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#به_یاد_شهدا
#شهید_دکتر_محمد_بهشتی
در زندگی دنبال کسانی حرکت کنید که هر چه به جنبه های خصوصی تر زندگی ایشان نزدیک شوید تجلی ایمان را بیشتر می بینید.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#به_یاد_شهدا
#شهید_دکتر_محمد_بهشتی
من ، ذره ای در عمرم از مرگ نترسیدم و تعجب می کنم که یک مسلمانی از مرگ بترسد .
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه_نه
صدای آهنگ بلند ماشین رادوین داشت مغز سرم را هم به تلاطم میانداخت، اما ترجیح دادم سکوت کنم.
چشم بستم و تمام تمرکزم را روی ذکری گذاشتم که با قلب و زبان میگفتم و با گفتنش دانههای شیشهای تسبیح از زیر دستم رد میشد.
جدیت چهره رادوین و اینکه حتی یک کلام هم حرفی برای گفتن نداشت کمی مرا ترساند!
من تا آن روز به هیچ مهمانی مختلطی نرفته بودم و تنها خدا خدا میکردم که بتوانم خودم را در آن مهمانی از شر همه بلاهای قبل و بعدش حفظ کنم.
رسیدیم... با همان ماشین از بین درهای بزرگ خانههای ویلایی رد شدیم.
جلوی در رادوین از ماشین پیاده شد و من به تبعیت از او.
یک مرد کت و شلواری جلو آمد و ضمن سلام و علیک و خوشامد گویی ، رادوین بی انکه جوابش را بدهد گفت :
_ یک جای خوب پارکش کن.
بعد اشاره کرد همراهش بروم.
دلشوره مثل تلاطم مدام حل نشدن نشاسته در آب گرم ، در وجودم التهاب ایجاد میکرد.
قدمهایم را با او هماهنگ کرده بودم که ایستاد، برگشت سمتم و از پشت همان پوشیه چنان گفت ؛ حواست باشه به من گیرندی ها ، که قالب تهی کردم و گفتم:
_ چشم!
در ورودی خانه ، خانمی با ماکسی بلند و یقه باز جلو رویمان سبز شد.
_اوه ببین کی اینجاست ... بادیگارد جدید گرفتی؟! بادیگارد نینجائه !!!
صدای سرد و جدی رادوین را شنیدم:
_چی میگی تو ... همسرمه.
صدای تعجب آن زن از مرز شوک و بهت هم گذشت و کمی بعد به خنده پیوند خورد !
_خاک عالم ... این زنته!!!!
از ته دل خندید و در میان خنده های جلف به بازوی رادوین مشتی زد و با همان خنده ادامه داد:
_خیلی عوضی هستی پسر... هر غلطی که خواستی کردی حالا که رفتی سراغ زن ... زن عرب گرفتی رادوین!!!
در کمال وقاحت جواب داد:
_پس چی فکر کردی !!! حتماً میخواستی بیام سراغ توئه دستمالی شده!
چشمام رو از وقاحت جمله اش بستم و زیر لب دعا کردم:
_خدایا نجاتم بده... اینجا جای من نیست.
و آن جمله انگار اصلاً به مزاج خانم باکلاس مجلس خوش نیامد... پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_دلتم بخواد پری پری که میگن منم... چی فکر کردی پس! میومدی هم ردت میکردم جونم.
رادوین دست دراز کرد و دستش را پشت کمرم گذاشت . از تماس دستش با کمرم یک دفعه لبریز از شوق شدم .حس حمایتش داشت دیوانه ام میکرد که به آهستگی مرا سمتی که در ورودی خانه بود هدایت کرد.
تعجب کرده بودم ، رادوین آنقدر عصبی به نظر میآمد که حتی جرات نکردم که بگویم من توی حیاط خانه می مانم. ترجیح دادم فعلاً صبر کنم ... چند نفری دور رادوین را گرفتند و خوش و بشهای دوستانهشان برخاست و کم کم نگاهها با ورود من به سمتم چرخید.
اکثر نگاهها ، تحقیرآمیز و متعجب بود. حتی آهنگ ارکست قطع شد و همه لحظاتی محو ورود ما شدند اما طولی نکشید که رادوین به جمع دوستانش پیوست و من تنها ماندم و در بین نگاه کنجکاو زنان و مردانی که انگار بدشان نمیآمد به زور هم که شده پوشیهام را بالا بزنند و برای لحظاتی هم که شده صورتم را ببینند.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸شب بخیر یعنی
💫سپردن خود به خدا
🌸و آرامش در نگاه خدا
🌸یعنی سیراب شدن در
💫دستان و آغـوش پُرمهر خُـدا
🌸شب بخیر یعنی
💫شڪوفایی روزت سرشار
🌸از عشـق به خُـدا
🌸با آرزوی شبی آرام و
💫دوست داشتنی برای شما خوبان
🌸 #شبتون_پر_از_عطر_خدا
💖🌹🌟🌙✨🌹💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
➡️🌷🌼💝
#التماسدعا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_شصت
جفت جفت چشمانی بود که خیره ام شده بود و من از پشت پوشیده ام ، نگاهشان میکردم ...ناچاراً سمت رادوین رفتم... گرم صحبت بود که با نزدیک شدن من یکی از دوستانش به بازویش زد و اشارهای به من کرد. سمتم چرخید و سرش را تا نزدیک گوشم پایین آورد :
_اینجا هم ولم نمیکنی؟
_خواستم بگم من میرم توی حیاط.
_هر قبرستونی که میخوای بری برو فقط از خونه بیرون نریها.
_باشه.
خروج از آن جمع مثل اجازه رهایی از زندان بود برای من.
سر پایین انداختم و راسته ی سنگهای براق سالن را گرفتم تا به در رسیدم... تا در چوبی ورودی را به جلو هل دادم ، همان پری خانوم جلوی رویم ظاهر شد:
_ هی خانوم خانوما کجا؟
مقابلش ایستادم و او چند قدمی دورم چرخ زد و بعد رو در روی من ایستاد.
_خوب ببینیم اینجا پشت این نقاب چی داری؟ ... آره حتما یه بیماری پوستی وحشتناک که هیچی از گوشت و پوست صورت نذاشته... خوب البته سخت نیست که حدس بزنم چرا وارد زندگی رادوین خوشگل و خوشتیپ ما شدی...
خوشگل را چنان با ناز، ادا کرد که انگار نعوذبالله رادوین یوسف دیگری بود!
بعد با حسادتی فاحش ، توی چشمانم خیره شد و ادامه داد:
_آبروتو برده و از ترس شکایت عقدت کرده حتما آره؟
زبانم طاقت سکوت را نیاورد.
_نخیر خانم محترم... زن عقدی و رسمی و قانونی رادوینم...جذامی هم نیستم در ضمن.
باز خنده جلفی تحویلم داد و گفت:
_بله اون رو که دارم میبینم وگرنه با این تیپ جنجالی برنمیداشت بیارتت اینجا ... چه کار کردی عقد کرده !!! فکر کنم دختر یکی از دم کلفتهای کشور بودی که خوب تونستی رادوین رو توی تله بندازی!!! حالا واسه چی این رو زدی به صورتت!!! ددی جونت گفته که نشناسنت یا شایدم صورتت سوخته یا جذام گرفته ای !!!
پنجه های مشت شدهام توان تحمل آن همه فشار را بر کف دستانم نداشت... عقلم قدرت تحلیل را دست قلبم داد که با حرص سر پوشیهام را گرفتم و بالا زدم و با یک لبخند توی صورت پری خانم گفتم:
_نه زخمه نه جذام گرفته... قابل توجه فضولهایی مثل شما.
نگاهش روی صورتم مات شد که فوری پوشیهام را پایین انداختم و از کنار بازویش رد شدم و رفتم سمت حیاط.
دل نازک شده بودم ، شاید که بغض بیدلیل در گلویم چمباتمه زده بود! گوشه دنجی از حیات روی صندلی فلزی کنار استخر نشستم و خدا را شکر که دستمال کاغذی برداشته بودم تا در آن تنهایی، خوب به حال خودم گریه کنم.
کیفم را روی میز جلوی رویم گذاشتم و دانههای تسبیح شیشهای را با ذکر صلوات از میان انگشتانم عبور دادم.
حالم بهتر شده بود... آنقدر که لااقل اشکانم بند آمده بود و در سکوت حیاط که جز صدای جیرجیرکهای لای شاخه و برگ بوتهها و درختان صدایی نمی آمد ،
به خودم و به امیر که در عرض همان دو روز دلم برایش یک ذره شده بود فکر کردم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
»
✨شهید آیت اللہ بهشتــی :
در زندگے دنبـال ڪسانــے حرڪت
ڪنــید ڪہ هــر چہ بہ جنبـــههای
خصوصیتر زندگـے ایشان نزدیڪ
شوید
تجلــی ایمـــان را بیشتر میبینید.
📔منبع:همحسینی بود همبهشتی
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
✨﷽✨
🌼داستان شهید عباس بابایی و استاد زن آمریکایی زبان انگلیسی
✍در بدو ورود به نیرو هوایی باید یک سری آموزشها میدیدیم که از آن جمله آموزش زبان انگلیسی بود. در کلاس زبان من به عنوان هنرجو سمت ارشدی کلاس را داشتم. با ورود عباس بابایی به کلاس به عنوان دانشجو میبایست ایشان ارشد کلاس میشد اما عباس از این کار امتناع میکرد.
در این کلاس من با این شهید بزرگوار آشنا شده و با هم رفیق شدیم. ایشان شخصیت خاصی داشتند واز همه متمایز بودند. در آن دوران بیشتر استادان زن بودند از جمله استاد کلاس زبان که یک زن امریکایی بود. آمریکاییها میخواستند از این طریق فرهنگ منحوس غربی را به جوانان این مرز وبوم تحمیل کنند. عباس همیشه میگفت: اینها ماموران CIA هستند و در قالب استاد، جاسوسی میکنند.
همانطور که گفتم ایشان اخلاق بخصوصی داشتند. انسانی متواضع و با اخلاص بودند که من شیفته او شده و تا پایان دوره با هم بودیم. این استاد زبان برای اینکه فرهنگ مبتذل غرب را رواج دهد، به دانشجویان پیشنهاد شرمآوری داد که، اگر کسیامتحان پایان ترم را ۲۰ بگیرد من یک شب با او خواهم بود. بعد از اعلام نمرات عباس ازهمه نمرهاش بیشتر بود. او امتحان را ۱۹ گرفته بود.
من برگه او را که دیدم تعجب کردم زیرا او یک کلمه ساده را غلط نوشته بود و آن استاد هم به عباس گفت: تو عمدأ این کلمه را غلط نوشتهای تا با من نباشی. آنجا بود که من به عظمت روحی عباس پی بردم. ایشان با این کار درس تقوا و عفت و بزرگواری را به دیگران آموخت.
👤راوی:عظیم دربند سری
📚خبرگزاری دانشجو کد خبر337861
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>